اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول
هر روز صبح کلید می اندازم و با صدایی پر از خرده شخصیت که درونم جلینگ جلینگ صدا میدهد پا به شرکت میگذارم. شرکتی که مثل عمه خانم های مهربان واسطه ی آشنایی ما بوده و دستهایمان را در دست همدیگر گذاشته و برایمان آرزوی خوشبختی کرده. می آیم اینجا مینشینم و سعی میکنم شرکت متوجه صدای جلینگ جلینگ درونم نشود. اینجا را دوست دارم اما نه برای کار کردن، برای قاب گرفتن و درون خاطرات دو نفره مان گذاشتن!
 خرده های درونم تا ابد باقی خواهند ماند و من هرگز نمیتوانم آنها را دور بیاندازم! باید تا ابد ادای آدمهای مهربان و قانعی را در بیاورم که خودشان و زندگیشان را مدیون دیگری بوده اند و خدا میداند که من چقدر از نمایش بیزارم! خرده شخصیتها درونم را خراش میدهند و با هر قدم در شرکت از تو آتشم میزنند! دوست داشتن خوب است و برای دوست داشتن کاری کردن بهتر از آن است اما نه به قیمت تکه تکه شدن!
 یک روز از اینجا میروم. یک روز مثلا خوب آفتابی با بغضی از سر مثلا دلتنگی خاطراتم را بسته بندی میکنم و دست در دست آقای اچ بی از اینجا میروم. همه به هم لبخند میزنند و همه خوشحالند اما من حس آدمی را دارم که هرگز بخشیده نمیشود! من خودم را برای این روزها هرگز نمیبخشم، هرگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــز!
اچ بی
۱۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۸:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
پرسیده بودم خانم ها چطور مامان میشوند و مامان گفته بود خدا از همان کودکی در دل هر دختری یک دانه میکارد. دختر که ازدواج کرد و حس کرد که میخواهد مامان شود با شوهرش دعا میکنند و خدا آن دانه را تبدیل به بچه میکند. 

 دانه ی عزیزم؛
 تو شبیه به عدسی هستی که درونم خوابیده ای و من تو را با وجود بی شکلی ات مادرانه دوست دارم. میدانم که روزی با قدرت عشقی که بین من و پدرت خواهت بود دست و پا در می آوری و روی کله ی کوچکت چشم و دماغ و دهن شکل میگیرد. دانه ی عدسی مامان، گرمایی که تو معصومانه در آن خوابیده ای گرمای عشقی است که پدرت سخاوتمندانه به من میدهد و باور کن گاهی اینقدر زیاد است که به سختی جلوی خودم را میگیرم تا ضربان قلبم تو را بیدار نکند. همین دیروز که رفته بود از طرف تو برایم هدیه گرفته بود خیلی تلاش کردم تا گریه نکنم و خب باید اعتراف کنم شاید به اندازه ای که تو را در آغوش بگیرم حست کردم و این را مدیون پدرت هستم. پدرت اینقدر مهربان است که دوست داشتم برای روز مرد از طرف تو برایش هدیه ای میگرفتم اما میدانم که شعر تقلید کار میمونه را برایم میخواند والبته تو میدانی که مادرت خلاق تر از این است که ادای پدرت را در بیاورد. زندگی خیلی خیلی خوب است و من مطمئنم که اگر فقط یک سلولت به مامان برود آن را عاشقانه دوست خواهی داشت و شک ندارم با چنین پدری تو هرگز از ناملایماتش نخواهی ترسید.

 دانه ام، هدیه ی دیروزت خیلی برایم ارزش داشت. بوست تا روزی که در آغوشمان جا بگیری باشد طلبت.

                                                          مامانی که تو عشق دومش خواهی بود                                                                                                                                                                                            بوووس
اچ بی
۱۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
زندگی پر از ویتامین های مفید برای بدن است. باید آن را جوید و روزی چند مرتبه اسانسش را بخور داد تا غرق در زندگی شد. زندگی برای برق چشمها بهترین تجویز است.

 داشتم دلمه میخوردم و اسانس زندگی را وارد رگ و ریشه هایم میکردم که چروکهای زیر گردن بابا در چشمم فرو رفت. چروکها درست در زیر سیب گلویش روی هم سوار بودند و مرا به سالها پیش بردند. آن روزها که از چروک خبری نبود و گودی زیر گلوی بابا جای انگشت اشاره من بود تا برود آنجا بنشیند و نگذارد که سیب از آن بالا به پایین سر بخورد. سیب گلوی بابا مثل تخم مرغ بازویش نماد قدرت بابا بود. تخم مرغ بازو مدتی است به تخم بلدرچین تبدیل شده اما سیب گلو بزرگتر از همیشه در بین چین چروک گردن بالا و پایین میرود ...

 اچ بی میگوید ما قرار است به پای هم آنقدر پیر شویم که کیسه های سوندمان را بندازیم گردنمان و دست در دست هم و با زاویه نود در خیابان راه برویم! به نظریه اش با همان قهقه های همیشگی میخندم اما عکس مامان و بابا از جلوی چشمهایم رد میشود و بغضی را همنشین سیب گلویم میکند. به چروکهای گردن بابا فکر میکنم و به دردهای کهنه مامان و آه میکشم و اینبار به جای اسانس زندگی ترس در سلولهایم رخنه میکند. برق چشمهایم خاموش میشود و من میمانم و آرزوی دیرینه ام؛ میخواهم زندگی مرا قبل از همه بخورد... 

 آخه بابا کی اینقدر پیر شد؟!
اچ بی
۰۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۷:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بیماری مزمن سکوتم امروز بعد از یک هفته دوباره سر باز کرده و درد بی صدایی را به جانم انداخته. حرفها تا گلویم می آیند و آنجا در بن بست خفقان گیر میکنند. با حسرت به صدای دخترهای همسایه گوش میدهم و دهانم را مثل ماهی باز و بسته میکنم بی آنکه کلامی از آن خارج شود. سکوت از راه در و دیوار این دفتر به من رسید و من بعد از اینکه صدای قرچ قرچ از بدنم بلند شد به مریضی ام پی بردم. به آقای "ن" سلام میکنم اما در میانه ی احوالپرسی سکوت به جانم میزند و مثل سرفه های بی امان کلامم را می برد و بعد زنگ گوشخراشش در گوشم میپیچد و من میمانم و حرفهای نگفته...

آقای "ن" هم کما بیش مبتلا گشته. گاهی با سوت هایش تلاش میکند تا جلوی سرایت بیماری به خودش را بگیرد اما سکوت را میبینم که به جانش می افتد و سوت بیچاره را هم خفه میکند. 

دلم میخواهد با کسی غیر از خودم صحبت کنم!
اچ بی
۲۴ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
چشمهایم را بستم و دست آقای اچ بی را در سالن فرودگاه گرفتم و با خودم به هواپیما آوردم و او را بغل دستم درست در جای دختر بی ذوقی که مدام میخواست بالا بیاورد اما نمی آورد نشاندم و سرم را روی شانه اش گذاشتم. با اچ بی بر سر ارتفاع شرط بستم و از آن بالا دریاچه ی وسط کویر مرکزی را نشانش دادم و با هم به صدای عرعر بچه ای که یک ساعت و نیم موزیک متن سفر بود خندیدم. هواپیما که نشست عکسی از خودم را در حالی که توی تاکسی فرودگاه بودم برایش ارسال کردم و سعی کردم به خودم بگویم که آقای اچ بی در جیبم است تا خودم کمتر دلتنگش شود.

کنار ساحل جنوب رقصیدم، توی دره ستاره ها ترسیدم و غرق زیبایی جنگلهای حرا شدم و موقع خوردن ماهی که مزه لجن دریایی میداد از ته دل خندیدم و خدا را شکر کردم که آقای اچ بی نبود تا نفسهای اژدهایی بکشد و به جای غذا، نون و نوشابه بخورد.

عید 92 بی نظیر بود. نه از مهمانهایی که می آیند تا اخبار یکسال گذشته را بگیرند خبری بود و نه از لحظه های کشداری که انگار زبان درازی میکنند و میگویند که گاهی ساعت با باطری هم میتواند بایستد.

 من بودم و آخرین بهار مجردی و یک دنیا خوشی که همگی منگنه شدند به خاطرات.
اچ بی
۱۶ فروردين ۹۲ ، ۱۴:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
تو هستی و من باور دارم که هستی. می آیی و میروی جایی در پشت دریچه ی آئورتم و یا بین رشته های عصبی مینشنینی و مدام با من صحبت میکنی. صدایت تنها صداییست که صدا ندارد اما از هر صدایی بلندتر است. اول تو مرا ساختی اما فکر میکنم بعدش من تو را برای خودم ساختم. قضیه حتی پیچیده تر از مرغ و تخم مرغ است و من میترسم اگر زیاد بهش فکر کنم اتصالی کنم و سر از امین آباد در بیاورم.
 کوچکتر که بودم تو را مثل مرغی که از لانه در می آورند با صدایی شبیه به "خودا، خودا، خودا" بیرون می آوردم و در کنج دیوار خانه مان مینشاندم و برایت از آرزوهایم میگفتم و تو همه را در لیست مشترکمان مینوشتی تا سر فرصت چوبت را در هوا بچرخانی و آرزو را در حالی که چند ستاره از چوبت رویش چکیده به من هدیه دهی. در همه این سالها به همه شان رسیدم و با هم به آنهایی که نرسیدم خندیدیم و تو از درونم فریاد زدی که برای حال بیشتر شیشکی بستن به آرزوی محال مزخرف را فراموش نکنم :)

 بزرگتر که شدم فکر کردم که باید بیشتر بهت فکر کنم. همان فانوس قدیمی 1400 ساله را برداشتم و گرفتم رویت تا بهتر بشناسمت اما نور فانوس به قدری سایه ات را بزرگ کرد که دیگر درونم جا نگرفتی. رفتی به آسمانها و دستور دادی که برای رسیدن به تو یکی از هزاران راه موجود را انتخاب کنم و چنگ بزنم و بالا بیایم. نمیدانم شاید در دلم سیبی افتاده بود که تو آن را خورده بودی و بعد به آسمان ها هجرت کرده بودی!

جایت همان جای قدیمی است. می آیی و آب و جارویی میکنی و تا میخواهی ساکت را باز کنی من با ظرفی از سیب می آیم استقبالت و تو ساک را باز نکرده باز میروی به آسمان.

 سال نو است و من به رسم هر سال لحظه ی تحویل میزبان توام و تو با همان لیست قدیمی مینشینی تا من بگویم و تو بنویسی. کنار سلامتی خودم و خانواده ام هر سال تیک میزنی و امسال با ارفاق دست شکسته ی مامان و بابا و کمر درد خودم میگویم که تیک این یکی هم بزنی چون به هر حال الان سالمیم. برای دل خوش هم که دمت گرم هرچندتا دوست داری تیک بزن که  امسال هم مثل هر سال دلم خجسته بود. بذر هندوانه ای هم که سه سال پیش در دلم کاشتی انگار که رسیده، رویش که میزنم صدای طبل میدهد و تو برای آرامش دلم قاچ کوچکی ازش بهم خوراندی و بختم را به شرط چاقو کردی تا در بسته نباشد، که از این بابت، یک دنیا ممنون. 

 داری می آیی چوبت را هم فراموش نکن که اگر اجازه بدهی خانه مشترک خودم و اچ بی را میخواهم بیاورم تو لیست و منتظرم که ستاره های چوبت بچکند روی سر من و آقای اچ بی :)
اچ بی
۲۶ اسفند ۹۱ ، ۰۸:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
مرد را هر روز در توقف ایستگاه مصلی میبینم. 20 متری آنطرف تر از حصار محوطه مشغول کندن شاخ و برگ درختان است. تا نگاهش میکنم تصویرش در اشک لرزان چشمهایم به رقص در می آید و با حرکت اتوبوس دورتر و دورتر میشود. چشمهایم را میبندم و او را در جدول بازی چهره و پول میگذارم. بازی را از اچ بی یاد گرفته ام و باید اعتراف کنم که خودش در این بازی بی نظیر است. از روی خطوط چهره آدمها آنها را تقسیم میکنیم به گروههایی که میتوان جلویشان سبز شد و بی هوا میلیون ها دلار بهشان داد و مطمئن بود که فردا میتوان همانجا ازشان پس گرفت و گروهی که نمیتوان حتی 1000 تومان را برای پنج دقیقه گذاشت کف دستشان. نمیدانم شاید برقی در چشمهای گروه اول باشد و یا ستاره ای روی دندانهای گروه دوم اما هر چی که هست انگار اچ بی درست میگوید که بعضی سادگی و صداقت از چهره شان میبارد. این مرد هم اسطوره ی همان گروه اول است. از آنهایی است که دو دو تا چهار تا میکند که پول بلیط اتوبوسش تا یک ماه چقدر میشود و بعد آن را از پولی که برای کل ماه گیرش آمده کم میکند و با بقیه میرود بازار و نگاه دست ژاپنی ها میکند که چه میخرنند و بعد از همان ها برای خانوده ی خودش میخرد تا مبادا فردا پس فردا نیست در جهانی پیدا شود که ملکه الیزابت در دربار خورده باشد و زن و بچه ی او نخورده باشند. از شلوار کتانی و کفش مردانه اش که سنخیتی با نوع کارش ندارد میتوانم حدس بزنم از آنهایی است که اگر بلد باشد دروغ بگوید قطعا به خانواده اش میگوید که در مغازه ای در مرکز شهر با دوستش کار میکند اما بعید میدانم حتی دروغ گفتن بلد باشد. شک ندارم جوک هایش هم همیشه بی مزه اند اما بی نهایت دقت میکند تا جوک ها را به خاطر بسپارد تا شب لبهای زن و بچه اش خندون شود. از آن مردهایی که پیژامه و زیرپوش در خانه میپوشند و بعد از شام دستکش ظرفشویی به دست میکنند! از آنهایی که انگار آفریده شده اند تا پدربزرگ باشند و تو هرگز نمیتوانی حدس بزنی در کودکی و جوانی چه شکلی بوده اند بس که هیبت مهربان پدرانه شان بهشان می آید.

 من این مرد را دوست دارم. برق چشمهایش را دیده ام و شک ندارم که با تک به تک مشخصاتی که گفتم همخوانی دارد. اینقدر به مهربانی اش ایمان دارم که حاضرم شرط ببندم اگر روزی از پشت حصار فریاد بزنم "خسته نباشی پهلوون" سرش را بالا میگیرد و مثل پدری مهربان به من لبخند میزند. دیدن هر روزه ی چنین مردی را به فال نیک میگیرم :)  

 درد دل : تو هفته ای که گذشت فهمیدم مادر بدی خواهم شد! از این مادرها که اینقدر تلاش میکنند فرزندشان تو پر و درست باشد که یک هو میزنند شخصیت بچه را از وسط نصف میکنند! از آنهایی که بچه شان را یک ساعت ناز میکنند بعد که بچه دست کرد در دماغش یکی میخوابانند زیر گوشش! :( اینکه چطور به این پیشگویی رسیدم بماند فقط اینکه الان ناراحتم!!
اچ بی
۱۹ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
من، تو و برفی که بر پوستمان مینشیند اما به بهار درونمان راهی ندارد... دوستت دارم
اچ بی
۱۷ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
جعبه­ای پیچیده در تیله­های کاغذی در دستم بود و بادکنکهای باد شده از ذوق و هیجان در دلم. اولین کاغذ پاره شد و کارت هدیه بیرون افتاد. دومین کاغذ را که باز کردم کارت هدیه ای دیگر روی پاهایم بود. کاغذ کادوی سوم هم که کنار رفت کارت هدیه ی سوم خودش را نشان داد. حالا نوبت به محتویات خود جعبه بود. گواش دوازده رنگی که مرا پرت کرد به 17 سال پیش. وقتی که روی کاغذ نوشتم عشق و با رنگ قرمز گواش رنگش کردم بی آنکه بدانم جایی در سالهای دور عشقی به همان خوشرنگی در انتظارم است. برای شیرینتر کردن روزی که دوستش دارم هزار بار ممنون :***
اچ بی
۰۷ اسفند ۹۱ ، ۰۸:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بین دو کلاس پنجم مسابقه بود. باید نقشه ی ایران را روی یونولیت میکشیدیم و بعد از روی مرزها آن را قیچی میکردیم. دفعه ی قبل که معلم پرسیده بود چه کسی میتواند فلان کاردستی کلاس را درست کند خودم را حسابی کنترل کرده بودم تا دستم را بالا نگیرم. بعد که برای مامان تعریف کرده بودم گفته بود که اگر من داوطلب شده بودم بهترین مدلش را برایم درست میکرد. از همان روز منتظر پیشنهاد کاردستی بعدی بودم و فکر میکنم که زیاد هم طول نکشیده بود که پروژه ی نقشه ی ایران مطرح شد. هنوز کلمه ی چه کسی از دهان معلم در نیامده بود که دستم را بالا گرفته بودم. بعد از ظهر مامان کلی غر زده بود که چرا داوطلب شدم!

 آن روزها گواش تازه مده شده بود. رنگهای جاندار و غلیظی که هزار برابر پر رنگتر از آبرنگ بودند. یادم است که تقریبا التماس کرده بودم که مامان گواش بخرد تا ایرانم خوش رنگ و لعابتر باشد اما مامان گفته بود با آبرنگ هم قشنگتر است هم اسم شهرها مشخص تر. میدانستم دلیل چیز دیگری بود که به ته جیب و آسترهایش میرسید ودیگر ادامه نداده بودم. نقشه را که رنگ کردیم اصرار کرده بودم که اسم شهرها را خودم بنویسم. با ماژیک وایت برد همه را نوشتم و یادم است خیلی تلاش کرده بودم که کهگیلویه و بویراحمد وارد خوزستان نشود، اما شده بود. روز بعد احساس مهندسی میکردم و نقشه را طوری گرفته بودم که بخشی از آن معلوم باشد. سر خیابان مدرسه دختر کلاس بغلی را دیدم که نقشه دستش بود. نقشه ای با رنگ گواش و چند برابر نقشه ی من. ایران را روبرویم گرفتم و وارد حیاط شدم. بچه ها همه دویدند سمتم تا کاردستی را ببینند. ایران اصلا به دل بچه ها ننشست. ایران من کمرنگ و شلوغ بود. معلم گفت کاش اسم شهرها را نمینوشتم تا میدادیم به نیلوفر نوری دختر خوش خط کلاس! ن

یلوفر از آنهایی بود که ی و ن آخر کلمه هایش را ول میکرد تا برسند به خط پایینی. میخواستم بگویم اگر او مینوشت ساری از مرزش بیرون میزد و اصفهان و تهران به هم میخوردند اما فقط بغض کردم و چیزی نگفتم. ایران کلاس بغلی برنده شد و بچه ها تا یکی دو روز تو قیافه بودند اما بعد همه چیز فراموش شد. ایران رفت پشت در کلاس و من تا آخر سال مجبور شدم بیشتر از هزار بار برای بچه ها توضیح بدم که آن شب رنگهای گواشم خشک شده بود و مغازه ی لوازم التحریری هم بسته بود :|
اچ بی
۰۱ اسفند ۹۱ ، ۰۷:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر