اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۰ ثبت شده است

بوی شیشه پاک کن، بوی وایتکس، بوی نو  
بوی خورش های مامان با عطر تازه ی پلو
دستهای زبر مامان و نگاه خسته ی بابا   
نگرانی از دست مامان موج میزنه تو چشم ما
ظرفهای سبزه و جوونه های کوچولو
فکر خرید هفت سین و ماهی گلی و سمنو
با اینا این روزامو سر میکنم  
با اینا بهارو من درک میکنم
 عزیزم فکر اینکه تو ۶،۷ ساله این حال و هوا رو نداشتی لذت منم کمرنگ میکنه! شاید هرگز نتونم بفهمم این کابوسی رو که برای من همیشه کابوس بوده و برای تو ۵سال پیش به واقعیت تبدیل شده! میدونم که زمان هرگز جای خالی مامان رو پر نمیکنه و فقط حسرت نداشتنش رو بیشتر میکنه. حسرت نبودش برای دیدن نو شدن ها و همراهیش برای نو شدن زندگی پسرش.
 شاد بودنت و آرامشت بهترین بهونه س برای شاد بودن روحش، پس امیدوارم هرگز این بهونه رو ازش نگیری.
 میخوام بدونی که تو سالگرد از دست دادن دوست داشتنی ترین موجود زندگیت منم تو غمت شریکم
ای کاش مامان ها تموم نمیشدن...
اچ بی
۲۲ اسفند ۹۰ ، ۱۳:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
خاطره اولین روز ورودش به زندگیم به خاطر کهنگی زیادش برام کمرنگه اما میدونم که یه هدیه بود که بعد از فوت کردن 5 تا شمع اومد تو بغلم و از همون موقع شد دلیل اصلی بی توجهی من به دنیای واقعی آدمها!
عروسک، بزرگ بود و شبیه یه بچه واقعی! بچه ای که همون شب براش اسم گذاشتم و کم کم اینقدر بهش خو گرفتم که دیگه همه فامیل و دوست و آشنا و همسایه ها منو با اون میشناختن! میدونستم که حس داره، یقین داشتم که یه روزی باهام حرف میزنه و باید صبر کنم...   
نمیدونم چرا خوب تفهیم نشده بودم که هیچ روحی از جانب سازنده تو وجود این دست ساز ِ انسان گون دمیده نشده!! رویاهام تو خواب همگی به نحوی در مورد روزی بود که عروسک حرف میزنه! صداشو میشنیدم و تمام خواسته هاشو میدونستم اما همیشه دنبال یه صوت بودم که از بین اون لبهایی که هیچ وقت بسته نمیشد بیرون بیاد تا آروم بشم! روزی که مدرسه رفتم، روزی که اولین دندونم افتاد، روزهایی که مامان و بابا با هم قهر بودن، روزی که مامانم یه خواهر براش از سوریه سوغاتی آورد، روزهایی که سعی میکردم بین عروسک و خواهر تازه واردش که بوی نویی میداد فرقی نذارم، ماه هایی که تو بدنم درد داشتم و  یه غریزه تو وجودم میگفت به کسی چیزی نگم، روزی که به خیالم به اون بیماری زشت و شرم آور مبتلا شدم، هفته هایی که شب و روز به خدا التماس میکردم که این علامت تانیث رو ازم بگیره! ایامی که فکر و خیالم شده بود بازیگر نقش اول سریال خارجی، روزی که انتخاب رشته کردم، دورانی که به عشق پزشکی درس میخوندم و میخوندم و میخوندم، شبی که نتیجه کنکور اعلام شد و روزی که چمدونم رو بستم تا برای 4 سال به یه شهر دیگه کوچ کنم ...، عروسک کنارم بود.
دست و پاهای من کش اومدن و ماهیت ظاهریم دگرگون شد اما اون همونطور ساکت و آروم موند و تغییر فیزیکیش محدود شد به زرد شدن پلاستیک دست و پاهاش و بوی بدنش که همه میگن بوی کهنگیه اما برای من همون بوی نوی روز اولشه! 
عروسک، نزدیک به 7 ساله که تو یه چمدون تو انباری کنار هم جنس های ریز و درشت خودش جا خوش کرده و سالی یکبار نزدیک خونه تکونی عید که میشه همدیگه رو میبینیم و من به دور از چشم بقیه تند و تند همه اتفاقهای مهمی که برام افتاده رو بهش میگم و بهش وعده میدم که یه روزی از تو چمدون میاد بیرون و میشه همدم بچه م! 
پارسال از تازه واردی که به دنیام پا گذاشته براش تعریف کردم و بهش گفتم "عاشق" شدم! امسال واسه عروسک حرفها دارم! حرفهایی از آینده و سال 91 و شاید لباس سفید واقعی که زمانی با چادر نماز مامانم برای خودم میساختم و عروسک میشد تنها مهمون عروس کوچولوی اون سالها. 
نمیدونم چرا هنوز هم تفهیم نشدم که این "عروسک" حس نداره!
اچ بی
۱۷ اسفند ۹۰ ، ۱۰:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر