اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول
1.   روحم را مثل حبابی که از لوله خودکار کفی بیرون می آید به بیرون فوت میکنم و 21 گرم از وزنم کم میشود.
 2.    حباب را میشویم و نوازشش میکنم
 3.    نفس عمیق میکشم و 21 گرم وزن اضافه میکنم   کاش امشب از یک به سه برسم، کاش...
اچ بی
۰۷ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
مامان از پرده ی حریر گلدار اتاقم خوشش نمی­آید چون اجازه میدهد صبح­ها خورشید و شبها ماه نور خود را در چشمهایم فرو کنند. از تخت چوبی ام متنفر است چون خیلی بزرگ و جاگیر است، دوست دارد فرش لوله شده ی زیر تخت را کف اتاقم بیاندازد تا موقع راه رفتن در اتاقم گوشتش نریزد، آینه ی موجداری هم که خودش خریده بنجل میداند و به چهارپایه ی پایین تختم چپ چپ نگاه میکند.
 شبهایی که حوصله صدای تلویزیون را ندارد با قوری و کتری و شکلات می­آید به اتاقم و سر راهش چای بابا هم میدهد. نگاهی به در و دیوار می اندازد و تا میخواهد از تغییر دکور بگوید من با یک اصـــــــــــــلا کشدار حرفش را قطع میکنم تا مثل همیشه بگوید "بخدا خیلی بدجنسی" و بعد یاد بچگی هایم بکند که خودش لباس برایم انتخاب میکرد و اتاقم را میچید و من هربار خاطره ای از دوران تو سری خوری میگویم و بعد بلند بلند میخندیم. بعضی شبها بابا با میوه می آید و به حرفهایمان گوش میدهد و بعضی شبها هم لابلای حرفهایمان مرا صدا میکند تا پرنده­ای که بالهایش رنگی است یا سوسکی که در تار عنکبوت گیر کرده و یا مردی که روی طناب در ارتفاع 1000 متری راه میرود ببینم و مامان اینجور وقتها سرش را از در اتاق بیرون میکند و بلند میگوید "آهای حسود خان!"
 مامان با ماچ و بوسه میخوابد و میگوید که پای تلوزیون نشینم چون فردا خواب میمونم و بی برو برگرد هر شب میگوید که اگر دیر بخوابم مریض میشوم و هربار هر دو به این حرف میخندیم و هرگز فکر نکردیم که چه مادر و دختر لوس و بیمزه ای هستیم. میروم پای تلوزیون و هنوز کمرم به زمین نرسیده بابا از حرکت نرمشی جدیدی که همان روز کشف کرده میگوید و اصرار دارد که من ریغوی نحیفی هستم که باید نرمش کنم تا قوی شوم و برای اثبات حرفش هم کتفهایم را فشار میدهد و تازگی ها یاد گرفته ام جیغ نزنم تا او ذوق کند و بگوید که قوی شده ام و فکر کند که قوی شدنم به خاطر نرمشهای اوست. 

صحبت از خانه بخت و عروسی که میشود هردو شروع میکنند به قربان صدقه رفتن و یک دفعه انگار که یک فکر به ذهن هردو میرسد ساکت میشوند. بعد از پنج دقیقه مامان آه میکشد و میگوید "آخیش تو بری منم دکور اتاقت رو عوض میکنم" و بابا هم مثل همیشه تنها چیزی که به ذهنش میرسد شوخی هایش برای بیچاره شدن داماد آینده است و من خوب میدانم که این تنها راهیست که میتواند بخندد و هاله اشکش را کنار بزند.

امروز صبح مامان رویش به آفتاب سرک کشیده به اتاقم بود و میخواست مثل همیشه از پرده ی مزخرف نازکم شکایت کند اما به جای آن زیر لب گفت "آخه تو بری من چکار کنم" و انگار تازه یاد نقش همیشگی اش افتاد که از در بیرون رفت و با صدای بلند گفت "آخیش، تو بری منم از شر این پرده راحت میشم"! 

 دلم برای دختر خانه بودن تنگ میشود :(
اچ بی
۰۱ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
آقای مدیر زنگ میزند و بدون اجازه شخصیتم را قرض میگیرد و آن را روی سینی پهن میکند و بعد چند بار از رویش عبور میکند و سپس شخصیتم را که مثل لواشک شده است بهم پس میدهد و گوشی را میگذارد.
 قبول دارم که شخصیتم زود مزه ی ترش لواشک به خودش میگیرد اما خب میدانم که نمیتواند مثل شخصیت های کال و گس در برابر لگدمال شدن بیتفاوت باشد. قسمت ناطق و جوابگو و کم نیار شخصیتم نگاههای غضبناکش را که به معذرت خواهی های بی دلیلم اشاره میکند به رویم انداخته و من جوابی برایش ندارم و در عوض با بی حوصلگی به سوال همیشگی "چرا اینطور کرد؟" جواب تکراری میدهم و جلوی گزینه ی "حتما اعصابش از جای دیگر خرد بود" تیک میزنم!
 میخواهم زندگی خوب و آرامی با اچ بی داشته باشم که هیچکس نتواند زیر آن هیزم بکارد و روی آن نفت بریزد و بعد دست به زیر چانه منتظر جرقه های کوچک باشد. برای همین زندگی آرام است که جوابهای منطقی را با زنجیر میبندم و میگویم که حق ندارند بیرون بیایند و بعد ور آرام و حرص دربیار را رو میکنم تا در به روی داد و هوار آقای مدیر باز کند و یک کلام بگوید "حق با شماست و بعد معذرت خواهی کند"! گرچه هر از چند گاهی چندتایی از جوابهای منطقی نازنینم به زور از حصار دورشان بیرون می آیند و دست و پا شکسته خود را به روی آقای مدیر میکوبند و بعد در حرارت عصبانیت آقای مدیر ذوب میشوند. مابقی هم که اینقدر در حصار میمانند تا تاریخ انقضایشان تمام شود و کپک بزنند.

 آقای مدیر انسان خوبی است که مثل خیلی های دیگر برایم شبیه به دستگاه مقصریابی است که به صورت ناخودآگاه تا به دیواری کوتاه میرسند بوق گوشخراش میزنند.
 امروز سومین سالگرد روز آشنایی ما بود. روزی که فتح بابی بود برای شش ماه بعدش و دوستی ما و من دوست داشتم 24 تیر 89 را از آلبوم خاطرات در می آوردم و برای هزارمین بار لحظه به لحظه اش را با اچ بی مرور میکردیم اما امواج آقای مدیر حافظه ام را از کار انداخت.بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووق
 اچ بی جان از اتفاق کوچک سه سال پیش تا حادثه بزرگ دلبستگی ما همه و همه در گوشه ذهنم ثبت شده و هرگز پاک نمیشود! بوق بالا هم کار همان مقصریابی بود که آقای مدیر هم یکی از آن دارد :)
اچ بی
۲۴ تیر ۹۲ ، ۱۰:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
مامانی از قد و بالایم پرسیده و اصلیت و نژادم. از سفر که برگردند آستین­هایش را برای نوه­ ی دومش بالا می­زند و می­آیند تا من لرزان و سرخان برایشان شربت پرتقال و لیمو بیاورم و گوشه ای بنشینم تا بزرگترها دستهایمان را در دست هم بگذارند.
 در روزهایی که خورشید از همیشه به زمین نزدیکتر است حس انسان جامدی را دارم که گهگاهی تصعید میشود و چرخی در آسمان­ها میزند. انتخاب انگشتری که به نشان دوست داشتن او که دوستش داری در دستت میرود انتخاب شیرینی است.

در هفدهمین روز از اولین ماه تابستان نشان دوست داشتنمان را انتخاب کردیم :)
اچ بی
۱۷ تیر ۹۲ ، ۱۲:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
یک روز بعد از ظهر چای را دم میکنم و مرگ را به صرف چای و شیرینی به خانه ام دعوت میکنم. به چشمهایش زل میزنم و با زبان خوش به او میگویم که اگر میخواهد جانم را بگیرد بگوید تا دراز بکشم اما اگر مادر شوم و آنوقت بیاید سروقتم کشیده ای محکم نثارش میکنم! مادرها که میروند بچه ها از وسط نصف میشوند. من با یک نصفه از همین آدمها زندگی میکنم و خوب میدانم نصف دیگرش را هرگز نخواهم داشت. کاش مرگ مهمان خانه ی مادرها نمیشد...!
اچ بی
۱۱ تیر ۹۲ ، ۱۲:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
پسرعموی فرزندمان به دنیا آمده و اچ بی بیشتر از انتظار من برای تشریف فرمایی برادرزاده ی نخودی اش خوشحال است. زن عمو شدن هرگز در لیست آرزوهایم نبوده و نمیدانم چرا فکر میکنم وظیفه دارم تا بدجنس باشم و برای این عضو تازه ی خانواده دندان نشان دهم اما خوب میدانم دندانهای اچ بی عزیزم وقتی که لبهای بالایش را با آن گاز میگیرد کاملا شبیه به دندانهای خون آشامی است که میتواند بر حسب تصادف به برادرزاده ی عزیز تر ازجان من که فعلا عدم است نشان داده شود. پس برای این کوچولو که اتفاقا او هم اچ بی دیگری است لبخند میزنم و در خیالم اینقدر فشارش میدهم تا بوی پنیر مانندش از یقه اش بالا بزند و مرا مست و بیهوش کند.
 دور و برم پر از آدمهایی است که فصل جفتگیری مشترکی داشته اند و همگی با اختلاف چند روز والدین میشوند. همین دیروز دختر انگشت به دماغ کودکی هایم از پنج صبح تا سه بعد از ظهر درد زایمان کشیده و با افتخار و سربلندی آمار جمعیت جهانی را یک خانه ی چند اینچی بالا برده و من وظیفه ی خودم میدانم برای این دختر تمام قد بایستم که اینچنین با شهامت مادر شده. کاری که میدانم هرگز از عهده ی من بر نمی آید. این یکی برعکس زن عمو شدن در لیست آرزوهایم وجود دارد؛ مادر شدن به همان روشی که تمام موجودات زنده ی دنیا میشوند و البته یک ساعته نه  10 ساعته! ا
لبته در پروسه ی یکی شدنمان این روزها هردویمان در حال زاییدن هستیم و از هر دری وارد میشویم دوزاری کسی که باید واسطه گری کند نمی افتد و ما هردو میدانیم زور بیجا زدن احتمالا ثمری ندارد چون آقا دوزاری اش را دو دستی چسبیده و نمیخواهد که بیافتد. چه میتوانیم بکنیم جز اینکه از راه وقیحانه وارد شویم؟ واسطه ها همیشه برای سرعت بخشیدن به واکنش ها می آیند و حالا که واسطه ی آسان گر ما اینقدر سخت گیر است ما باید از راه دیگری وارد شویم تا درد دوریمان را که قسم میخورم بیشتر از درد زایمان است تسکین دهیم!
هر روز صبح با انگشت لبهایم را از دو طرف میکشم و به انحنای روی صورتم نگاه میکنم تا مطمئن شوم همان اچ بی دیروزم! پر از غر و ناله هستم و میخواهم روزهای کشدار آخر سریعتر بگذرند! میخواهم روزهای بیشتری زیر یک سقف باشیم و روزهای بیشتری کرک و پر همدیگر را بکنیم تا روزهای بیشتری را به حالت پخته سر کنیم و در نهایت روزهای بیشتری را کنار فرزندانمان باشیم!
 میخواهم روزهای بیشتری را زندگی کنیم.
اچ بی
۰۱ تیر ۹۲ ، ۱۰:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
احتمالا به زودی مورد خواستگاری خانواده آقای اچ بی قرار میگیرم و باید خودم را آماده کنم تا با لبخند موقر و شایسته ای بگویم "اجازه بدین با مامانمینا صحبت کنم" یا شاید هم بهتر باشه در نقش دختر مستقل و دنیا دیده ای ظاهر بشم و بگویم "بهتره اول با خود ایشون صحبت کنم"! بعد حتما ما با هم روبرو میشویم و باید از رنگ مورد علاقه یکدیگر بپرسیم و دقت کنیم که آن یکی دهنش بو ندهد و سرش شوره نداشته باشد و نظر یکدیگر را درباره ایده آلهای زندگی جویا شویم و در تمامی این مراحل دندان شماره سه یا چهار از فک بالایمان برق بزند و نگاه شیطانیمان که با هم تلاقی کرد لبهایمان از زور خنده غنچه شود.
 خب ما هردو بیشرفهای شیطان صفت دغل بازی هستیم که عاااااشق همیم و میخواهیم خاطره ی تمام روزهای با هم بودنمان را در بقچه بپیچیم و بالای تخت دونفره مان بگذاریم و هر شب در خلوتمان بازش کنیم و از آن لذت ببریم و قول بدهیم که اگر روزی کسی از محتویات بقچه خبردار شد از فرط عذاب وجدان و شرمندگی آب شویم.
تئاتر پیش رو یکی از سنگین ترین پروژه های زندگی ام است که امیدوارم بتوانم در آن از پس تمام شناخته های مثلا ناشناس اچ بر بیایم و برای اقوام سه بعدی اش که قرار است به زودی از حالت تخت و خندان عکسها بیرون بیایند و وصلت میمون ما را تبریک بگویند ابرو بالا بیاندازم و بگویم " اوه شما عمه ی وسطی ایشون هستین؟ خوشبختم!" خدا کند که قبل از معرفی آنها را به اسم کوچکشان صدا نکنم!
اچ بی؟ میگویند سقف که بیاید بالای سر خصوصیات پلید دو عاشق هم رو میشود و هر دو برای هم دور خیز میکنند تا به روی هم چنگ بیاندازند! قول بده وقتی برای هم دندان نشان دادیم با صدای مهربانت بگویی "زر نزن بیا بغلم" تا با هم گره ی بقچه سه ساله مان را باز کنیم و از روزهای بی سقفی زندگیمان بگوییم و هار هار بخندیم.
اچ بی
۱۶ خرداد ۹۲ ، ۰۷:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
چراغهای اتاق که خاموش میشد فکر لعنتی از زیر پاهام میخزید و دور سرم میچرخید. بغض میکردم و با گریه میرفتم پیش مامان و با هق هق بهش میگفتم "اگه تو بمیری من چه کار کنم"! مامان آروم و منظم میزد پشتم و میگفت " پیش پیش پیش" یا شاید هم میگفت " کیش کیش کیش" و فکر لعنتی از همون راهی که اومده بود برمیگشت.

 سه ساعتی میشد که چراغهای اتاقم خاموش بود. خواب بودم که فکر لعنتی بعد از سالها برگشت و اومد زد روی شونه م و بیدارم کرد و مستقیم رفت تو سرم و با صدای لرزون گفت "اگه اچ بی بمیره چه کار میکنی؟". نمیتونستم برم بغل مامان و از مامان بپرسم. اچ بی هم حتما اون موقع شب خواب بود. نشستم و گذاشتم که اشک از توی چشمهام قل بزنه و بیرون بریزه. گفتم میرم تیمارستان! فکر گوش تیز کرد و جواب رو که شنید، خزید و از زیر در بیرون رفت. میترسم امشب هم بیاد سراغم. کاش اچ بی بود تا آروم و منظم میزد پشتم و میگفت "پیش پیش پیش" و فکر لعنتی رو کیش میکرد.
اچ بی
۰۶ خرداد ۹۲ ، ۰۶:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
من دوجنسی ِ خوشبختی بودم که در باغهایی مثل باغهای فشم با جنس دیگرم زندگی میکردم. روزی خدا کاردی از آشپزخانه­اش برداشت و از من دو جنس ِ تک جنسی ساخت و هرکداممان را انداخت در گوشه ای و خطاب به همه ی دو جنسی های از وسط نصف شده گفت حالا بروید به زمین و در آنجا به دنبال نیمه گمشده­تان بگردید. چیز زیادی از نیمه گمشده ام به یاد نمی­آوردم چون تمام خاطره های با هم بودنمان را جایی به نام محوطه ی فراموشی در مغزم  گذاشته بودم اما فرشته ی سمت راست شانه­ام گهگداری به این محوطه سرک میکشید و خصوصیاتی از نیمه گمشده­ام را برایم میگفت. اینکه او حامی است و مهربان و همیشه در هر جمعی حرفی برای گفتن دارد، شوخی زیاد میکند و با نیمه دیگرش طوری است که او هرگز فکر نکند برای جسمش میخواهدش، فرشته میگفت نیمه گمشده ام هیکلی و درشت است و ران پاهایش شکننده و کوچکتر از ران پاهای من نیست. با این اوصاف هرگز هیچ جنسی را به چشم نیمه گم شده ام ندیدم تا اینکه سر و کله ی اچ بی پیدا شد و فرشته مهربان من در گوشم نجوا کرد که خودش است!
 امروز درست دو سال و سه ماه و بیست و نه روز است که من دو جنسی ِ خوشبختی هستم که میداند اگر فرشته مهربانش به او تقلب نمیرساند شاید هرگز نیمه دیگرش را پیدا نمیکرد. دو جنسی ِ اچ بی حتما به دنبال کمال است تا در جایی مثل باغهای فشم طعم بهشت را بچشد.
اچ بی
۲۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
یکی از همین شبها خواب میبینم که دارم تو دماغی صحبت میکنم و ش همه ی کلماتم را مثل عهدیه میگویم! بازوهایم اندازه ی ران پاهایم شده و دارم به همین آقای مدیر میگویم " شما راست میگین، حق با شماست" ! آقای مدیر عینک دور قاب مشکی خیلی خیلی بزرگی به صورت زده و در حالی که خودش را در خانه من با کتاب کتابخانه من باد میزند میگوید " خیلی خوب است! شما مثل 50 سال بعد فکر میکنید". اچ بی غرق در اخبار حیوانات شده و با هیجان میگوید "سگ بهتر است، من از اول هم سگ را بیشتر دوست داشتم" آقای مدیر سرش را سه بار به چپ و راست میچرخاند و با چشمهای باز شده اش میگوید "چرااااااااا؟ همه دنیا میدانند که گاوها بهترند" و بعد ادامه میدهد " نگویید این حرف را، بهتان میخندند". من رو به اچ بی با صدای بچه گانه ی اوغ میگویم "عجیجم پرده خونه شراره خیلی خوشگله واسه منم از اون پرده ها میخری؟" و در حالیکه عشوه خرکی می آیم تنم به کتابخانه میخورد و همه کتابهای سفید و بی نوشته ام به زمین می افتد.
 یکی از همین شبها از خواب میپرم و تا صبح گریه میکنم.
اچ بی
۲۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۷:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر