اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

زن پیر نیست اما 1946 قطعا زمان مادربزرگهایمان است پس زن پیرزن است. پیرزنی شبیه به نوزاد تازه بدنیا آمده دخترش. چشمهایش درست همان چشمهای آبی و کوچک توی وان حمام است که با چرخش سر رو به دوربین زل میزند و عبوس و جدی نگاهم میکند. نوزاد نه میخندد و نه گریه میکند مثل مادربزرگش. مادربزرگ بوی صبح میدهد، صبحهایی که کرم میزنی و مینشینی تا یکی بیاید دنبالت. حالا من رفته ام دنبالش و باید چند ساعتی را با هم بگذرانیم. حال اچ بی را میپرسد. یعنی فکر کنم که حال اچ بی را میپرسد و من تشکر میکنم که یعنی خوب است. دلم میخواهد من هم حال نوزاد را بپرسم اما میترسم دلش بخواهد از شیرین کاری نوه هایش بگوید و من نفهمم و مجبور شوم ابلهانه به او لبخند بزنم پس چیزی نمیپرسم. به سال 1460 فکر میکنم و شصت و هشت سالگی خودم که با دختر و دامادم در آن سر دنیا منتظر زن پسر دایی دامادم هستم تا بیاید و مرا ببرد برای تمدید ویزایم و تنم میلرزد از غربتم در شصت و هشت سالگی! به مادربزرگ لبخند میزنم تا کمتر احساس غربت کند و برمیگردم به همان تصویر محو آینده و چروکیدگی ام. تصویر آنقدر کمرنگ است که در نور آفتاب گمش میکنم.
 جایی دیگر در پستی دیگر از تصویر کمرنگ پیری هایم مینویسم اما این پست برای شاهدونه خانم است.
بله شاهدونه خانم مثل شاهدونه ریز و کوچک است و به ایران که می آید آنقدر حرف نمیزند که برای یک سلام و خداحافظی هم مجبور است صدای گرفته اش را صاف کند. چهارشنبه تولد شاهدونه خانم است اما فکر نکنم کس دیگری غیر از منی که فرم تمدید ویزایش را پر کردم این را بداند. اینجا در ایران شاهدونه خانم خودش هم با ذره بین دیده نمیشود تاریخ تولدش به آن کوچکی که قطعا ناپیداست.
 جایی دیگر در پستی دیگر از تصویر کمرنگ پیری هایم مینویسم اما اینجا باید بگویم از اینکه تصویرم محو و ناپیداست خوشحالم.
اچ بی
۲۷ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
میخواهیم جشنی خودمانی بگیریم با مهمانهایی که دوستشان داریم. دلمان میخواهد روی اسم همه آنهایی که می آیند و در گوشه ای مینشیندد و دندانهایشان را روی هم فشار میدهند و زیر زیرکی همه چیز را نگاه میکنند تا بعد بروند و پیف پیف و اه اه راه بیاندازند خط بکشیم. البته فعلا فقط دلمان میخواهد. دوست دارم آرایشگاه نروم چون اعتقادی به آرایش های میلیونی و وردهای جی جی جین که چشمهای عروس را گشاد میکند و دماغش را اندازه فندق ندارم. فکر کردن به حمام آخر شب و شستن 2،3 میلیون پول هم تنم را میلرزاند!

 کمتر از چهار ماه دیگر عروسی است و ما در حال نفس های عمیق کشیدن برای انجام دادن کوهی از کارهای نکرده. خب البته اچ بی میگوید جایی برای نگرانی نیست و من میدانم "همیشه جایی برای نگرانی هست" (انگار فیلمش را جایی دیده ام)!

دوران نامزدی خوب است. هیجان ناشی از معرفی نامزد به فامیل گاهی ضربان قلب آدم را تا دو برابر زیاد میکند و خب البته اوج هیجان برای تنها شدن با فامیل است که یکهو شکفته میشوند و با یک "آخیییییی نازی" خیالت را راهت میکنند که یعنی اچ بی از نظرشان گوگولی مگولی و مرد زندگی و مهربان و تپل و با صفاست. من اما فعلا برای فامیلهای راه دور اچ بی در حد همان عکسهای (بسیار) از نزدیک و محدب هستم و البته عکسی دو نفره و معنوی با هاله ای از نور در بالای سر من هم به تازگی در صفحه شخصی اچ بی گذاشته شد که فامیل ها بیایند و با من ِ تخت و کج و لبخند به لب آشنا شوند و اگر پسندیدند لایکمان کنند که نکردند. من اما همچنان در عکس میخندم و اگر میتوانستم زبان درازی هم میکردم!

 دوست دارم درس بخوانم و برای خودم کسی شوم تا خانواده ام به من افتخار کنند اما نمیتوانم. ما از آن زوجهای عقب افتاده و خودخواه و بچه دوستی هستیم که میخواهیم حداکثر یکسال بعد از عروسی یک ترجیحا دختر پس بیاندازیم و بنشینیم و ثمره زندگیمان را اینقدر نگاه کنیم تا گندش را در بیاوریم و من هم از آن مادرهایی هستم که دوست ندارم بچه ام به خاطر تحصیلات تکمیلی مادرش آواره خانه دوست و آشنا شود پس مجبورم تا مهد کودک بچه نداشته مان صبر کنم.

 گاهی اینقدر از زندگی جلو میزنم که برگشتن به حال برایم دشوار میشود! باید صبر کنم تا حال به من ِ در آینده نزدیک شود و من برایش از دور دست تکان دهم تا راه را گم نکند. نمیتوانم دست روی دست بگذارم تا حال هرجا که خواست برود و آینده را آنطور که میخواهد درست کند. شاید خوب باشد اما ترس نرسیدن به خودم در آن نقطه ی رویایی یک لحظه هم مرا تنها نمیگذارد.
 اچ بی؟! لطفا اینقدر فست فود نخور! تو اگر بمیری همه نقطه های رویایی من در آینده تبدیل به خط ممتد مرگ میشوند.
اچ بی
۱۹ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
روی سیاه و گریان عروسک افتاده بود روی میز کامپیوتر. آنطرفش هم سفید است با نیش باز. یک دو روی سفید و سیاه مرموز! مامان در اتاق خودش زل زده بود به کمد و داشت گریه میکرد. اشکش را ندیدم اما یک دایره روی بالشش پررنگتر از بقیه قسمتها شده بود. من در حال آماده شدن برای مهمانی شب بودم. قرار بود دور هم جمع شویم و پیتزا درست کنیم! پیتزا! غذای مورد علاقه مامان روز قبلش من و اچ بی رفته بودیم به جایی که باید بهشت زهرا میبود اما نبود. رفته بودیم زیر یک سقف و سه تایی غذایمان را خورده بودیم. سه تایی! من و اچ بی و شیطان که پایه ی همه زیر یک سقفی هاست! اینقدر خوش گذشت که رنگمان عوض شد. حتما من شبیه به آدمهای به بهشت زهرا رفته نبودم! حتما شبیه به همان روز 13 سالگی ام شده بودم، همان روزی که تا شبش 40 بار رفته بودم دستشویی و دفعه 41 امش مامان با یک بسته آمده بودم پیشم و بوسم کرده بود. اچ بی باورش نمیشود که مامان دروغمان را فهمیده باشد. شاید به قول مامان روزی هردو بفهمیم. روزی که نورا با نامزدش برود به شهرکتاب و وقتی برگردد لپش گل انداخته باشد. خب در آن روز من در دلم میگویم "خر خودتی پدر سوخته ی بی شرف" و بعد هم به رویش میخندم. مامان اما ترجیح داد به من چشمک بزند و طوری بخندد که بفهمم که فهمیده اما شاید فکر نکرد بداخلاق میشوم و یک صبح تا شب شبیه به جادوگرهای پیر با موهای شانه نکرده راه میروم و کاری به کارش نخواهم داشت چون خیلی خجالت کشیده ام. چون 14 سال پیش اگر همه چیز را فهمید و خوشحالم کرد حالا با فهمیدنش ناراحتم کرد. چون در تمام روز حس آدمی را داشتم که کسی از پشت پنجره فشم نگاهش میکرده! و البته میدانم که او هم حس آدمی را داشته که در حین خندیدن کسی حالش را گرفته و خنده اش را روی لبش خشک کرده! حالا در غروب جمعه من از جلد جادوگر بیرون آمده ام. لباسم را پوشیده ام. البته لباس برای مامان بود و من که دیده بودم قشنگ است برش داشته بودم! خجالت کشیدم لباسم را ببیند. پالتویم را تنم کردم و برایش نوشتم. نوشتم که بهتر است به من و اچ بی اعتماد کند که حواسمان به همه چیز هست. نوشتم که دوست داشتم پیشش می ماندم و میدانم که با رفتنم خیلی تنها میشود. نوشتم که دوستش دارم و به اینکه مامان باهوشی دارم افتخار میکنم. جمله آخر را بریدم و نامه را روی میزش گذاشتم. شب با یک سینی پر از پیتزا برگشتم. نامه مامان روی میزم بود و عروسک داشت به من میخندید.
اچ بی
۱۲ بهمن ۹۲ ، ۰۹:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر