اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

تابستان سال۷۳ مامان با خاله و پسرخاله رفت سوریه. من و حامد هم دعوت شدیم به کرج خانه ویلایی خاله جان با ۷ دختر قد و نیم قدش که آن موقع ۵ تایشان دختر خانه بودند. دو دختر خاله ی کوچکتر اتاق زیرزمین را به مناسبت ورود ما آذین بندی کرده بودند. تمام اتاق پر بود از برچسب گل و قلب و عروسک. جای طلقی شورت شوهرخاله هم شده بود قاب عروسکهای کوچک متصل به دیوار. همه چیز برای یک بزم یک هفته ای آماده بود. استخر بادی هر روز ظهر آب میشد تا یک لنگه از پای هرکداممان در آن فرو رود و سلولهایمان را تا مغز سرمان خنک کند. از آب بازی که خسته میشدیم دسته ی زنجیر زنی راه می انداختیم. شادی درهای قابلمه ها را به هم میزد و صالی با برس روی قابلمه ها میکوبید و هر دو با حامد که زنجیر زن بود پشت سر ِ من ِ علمدار راه می افتادند. عـَـلـَـم، میز اتویی بود که از پایه هایش شال و نوار رنگی آویزان بود و وزنش برای من ِ نیم متری کمی بیشتر از توانم بود. به پنجره ی زیر زمین که میرسیدیم باید خم میشدم و سلام میدادم. آن بدجنس ها هم میخندیدند و قابلمه ها را محکمتر میکوبیدند. خاله بازی ما سه نفر و حامد که همیشه نقش سبزی فروش محل را بازی میکرد سهم بعد از ظهرهایمان بود. برگ و علفهای درختان، تره و جعفری غذایمان بودند که در ظرفهای کوچک بند انگشتی سرو میشدند. شبها هم حامد شعبده بازی میکرد و با هزار بدبختی ۱۰ متر نوار روبان را از دهانش در می آورد و ما برایش دست میزدیم. مامان خیلی زود از سوریه آمد. با تل های قرمز و مشکی مخملی برای ما دخترها و کلاه چراغدار کنترلی برای حامد. عروسک سخنگو هم بود که همان موقع فهمیدم به درد بازیهایم نمیخورد! بچه ی نوزاد پستانک به دهان با موهای فر تا توی کمر؟!! یک جعبه بزرگ هم برای من بود که تویش پر از ظرفهای بزرگ و راستکی بود. جعبه سالهای سال ماند و ماند و ماند در انتظار خانه ای که مال من باشد. من ِ ۹ ساله ی آن سالها امروز آخرین عروس از آن جمع کوچک و شاد هستم. طبل زن و سبزی فروش چند سال است که زن و شوهر هستند. سنج زنمان هم بهار گذشته به خانه خودش رفت. من ِ علمدار هم اگر خدا بخواهد بهار بشقاب و لیوان های گلدار را بعد از ۲۰ سال از توی جعبه اش در می آورم و توی قفسه های خانه ام میچینم.
اچ بی
۲۶ آبان ۹۲ ، ۰۹:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
از ده روز پیش که انگشت دست چپم صاحب انگشتر شده دچار وسواس شده ام. هرچه میپوشم احساس نوعروسهای پاشنه تق تقی را دارم که موهایشان را زرد میکنند و لبهایشان را سرخابی. نه موهایم زرد است و نه لبهایم سرخابی. کفشهایم هم تق تق نمیکنند اما انگار انگشتر خودش به تنهایی همه اینها را برایم تداعی میکند. ناخنهایم را از کمی پایینتر از سفیدی شان گرفته ام تا کمتر بلا شوم و رژهایم هم طوری انتخاب میکنم که رنگ تفم باشند. اینطوری از خودم بیشتر راضی ام. فکر میکنم روحیات بیش از حد دخترانه ام به اندازه کافی هویت جنسی ام را برملا میکند و بهتر است خودم با زلم زیمبوی اضافه در بوق و کرنا فریاد نزنم که "ایششش شکستنی ام"
سال دیگر این موقع اگر خدا بخواهد بوی قرمه سبزی و پیاز داغ میدهم. من این بو را دوست دارم. عاشق این هستم که پشت پنجره خانه ام شیشه های ترشی با درهای پارچه چین چینی بگذارم و ریحان و تربچه ی روی میزم را خودم بکارم. دوست دارم بعد از ظهرها در حالیکه کنار پرده ی گل گلی اتاق نشسته ام و جوراب اچ بی را میدوزم کیک خانگی و چای بخورم و گهگداری از کنار پنجره کوچه را دید بزنم تا هروقت که اچ بی آمد بروم پشت در قایم شوم. دوست دارم کوکو سبزی ام را با سبزی تازه درست کنم و شبهای جمعه خانه ام بوی گلاب و شیرینی بدهد. دوست دارم یکسال بعدش هم شکمم بیاید جلو و NB را پس بیاندازم تا بعد از آن خانه بوی سرلاک و شیر بدهد. دوست دارم همه این کارها را با موهای دوگوشی و دامن انجام دهم و نیشم را هرگز نبندم. من عاشق نیش باز خودم و اچ بی هستم. 
اچ بی
۱۹ آبان ۹۲ ، ۰۹:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
آقای پیر مثل همه ی آقایان هم لباسش چای را هورت میکشید و شمرده شمرده صحبت میکرد. جای کسره بعضی حروف فتحه میگذاشت و به خانم ها که میرسید با گل قالی صحبت میکرد. اتاقش بوی گلاب میداد و تمام زمین با فرش پوشانده شده بود طوری که هیچ درزی لخت نبود. حاج آقا به گفته ی اچ بی با بقیه فرق داشت و برای من هم اینطور بود. او وکیل ما بود و ما زوجه ای که آمده بودیم شرعا زن و شوهر شویم که شدیم. سه روز نفس گیر و خاطره انگیزم با صبح شنبه ای که بوی باران میداد تمام شد اما این پایان شروع شیرینیست برای فصل دوم از دوستی ما
نامزدی
اچ بی
۱۱ آبان ۹۲ ، ۱۴:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
0097 را که میبینم آماده ام تا یک الو با "ع" غلیظ بشنوم و بعد احتمالا صدایی که انگلیسی را از توی حلقش میفرستد این ور خط. آقایی است که میخواهد آدرس ایمیل شرکت را بگیرد. هرچه میگویم اوکی یادداشت کن از آن ور خط داد میزند که تو یادداشت کن! نمیدانم چه میگوید! قطع که میشود زنگ میزنم 118 و میفهمم آقا اهل نپال هستند. دوباره زنگ میزند و اینبارانگار که میخواهد مچم را بگیرد. میپرسد آیا شماره او را دارم و وقتی میگویم yes میگوید so tell me! . پروردگارا این نپالی خرفت چه میخواهد! کم مانده یک " اگه راست میگی" ته جمله اش بگوید و صبر کند تا اگر به تته پته افتادم شیشکی ببندد! برایش توضیح میدهم که شماره اش در حافظه گوشی تلفنی که با آن در حال مکالمه هستم ضبط شده. آدرس ایمیلش را که نزدیک به 15 حرف است برایم spell میکند و برای هر حرفش یک example می آورد حتی برای o  که امکان ندارد با حرف دیگری اشتباه شود مگر اینکه گوینده گاو باشد وo  با mow ی طبیعی یک گاو اشتباه گرفته شود! در آخر هم میگوید منتظر ایمیل من است که برایش ایمیل شرکت را بفرستم! نپالی گاو امروز دومین نفری است که دوست دارم لهش کنم. اولیش همان خانم دکتر پوست و مویی است که ساعت 9:30 صبح 25 هزارتومن گرفت که در جواب "آمده ام برای لیزر موهای زائد" سرش را دوبار به پایین تکان دهد و بعد نامه بدهد برای 10 پله پایینتر از همکف که 350 هزار تومان از من بگیرند و موهای بدبختی که درست سر جایشان در آمده اند برای همیشه از جایش بردارند! مگر جایش طلا در می آید که اینقدر بدهم؟! نمیدانم کجایم نوشته ببوی از همه جا بیخبر!
 خلاصه که الان مگسی ام و نفسم را در سینه حبس کرده ام که اگر نپالی برای بار پنجم زنگ زد به مادر و خواهرش سلام ویژه برسانم!
اچ بی
۰۶ آبان ۹۲ ، ۰۸:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر