دوبار کلید رو تو در میچرخونم و راه میافتم سمت
تو! قدمهامُ محکم برمیدارم و سعی میکنم صاف راه برم. به پاهام نگاه میکنم و نوک
پای سمت راستم را به بیرون متمایل میکنم و با خودم میگم حتی اگه به سمت بیرون
متمایل بشه به مرور و در نهایت با میانگین انحنای طبیعی رو به تویی که داره شاید
صاف بشه!! نگرانم! نگران پف زیر چشمهام که فقط توی شیشه تاریک مترو و تو چشمهای تو
پیداست! به خیابون که میرسم صبر میکنم تا نقره ای درخشان با یک کله ی خندون از دور
پیدا بشه و چین و چروکی که آفتاب تو صورتم انداخته صاف کنه.
با چشمهات دقیق میشی تو نگاهم و میخندی اما خنده
هات همیشه یکجور نیست! وقتی با اخم بهم میخندی یعنی یه چیزی تو چشمهام دیدی که سعی
دارم ازت قایم کنم. سوار میشم و باهات دست میدم و دستهام ُ محکم میگیری و چندین
بار بالا و پایین میکنی به رسم صمیمیتی که عمیقا اعتقاد داری باید توی دست دادن
خودشُ نشون بده. هنوز از چراغ قرمز دوم رد نشدیم که میگی " چی شده؟!"
و من به رسم همیشه میگم هیچی که تو برای چند ثانیه نگاهت ُ بندازی رو نیمرخم و
بگی "من که میدونم یه چیزی شده پس خودت بگو" و من هم شروع میکنم به گفتن
از غصه های کوچولوم! هنوز جمله م تموم نشده شروع میکنی به گفتن" آخه قربونت
برم من، آخه فدای تو بشم من" و ... آرامش و آرامش و آرامش
سرم رو خم میکنم روی شونه هات و اولین چیزی که
به ذهنم میرسه ترافیک و نگاه مردم به ماست که تو ازش بدت میاد اما خیلی وقته به
خاطر من بیخیالش شدی و میذاری از سهمی که ازت دارم استفاده کنم ؛ شونه و بازوی
راستت که گاهی وقتی سرم را میذارم روش با خودم میگم کاش میشد جای فرمون ماشینت ُ عوض میکردم تا بتونم رو بازوی چپت هم سر بذارم. سرم را که برمیدارم با انگشت شست و
اشاره ت یه دایره درست کردی که من بهش میگم "جادماغی" و تا میاد جلو
صورتم دماغم رو فشار میدم توش و دو تایی با هم میخندیم.
تو حرف میزنی و من میخندم و گاهی هم وسط حرفهات
دولا میشم و دوتا سیب از توی ساک دستیم درمیارم و یکیش را میدم بهت. تو میگی
" نه نمیخورم، میریزتم به هم" اما من انگار که هیچی نمیشنوم سیب ُ نگه
میدارم تو دستم و لحظه ی بعد هردو داریم به سیبهامون گاز میزنیم.
میرسیم به خیابونی که اولش تابلوی مترو زده و من
سریع به ساعت ماشین نگاه میکنم که ببینم وقت داریم که من یه کم بیشتر تو ماشینت
بشینم یا نه! به خیابونی میرسیم که یک طرفه ست و انتهاش ایستگاه متروی صادقیه. فقط
پنج دقیقه تا حرکت مترو وقت دارم و یه دنیا حرف و لبخند ِ ناتموم جا میمونه تو
وجودم. باهات دست میدم و تو محکم دستم را میگیری و بالا و پایین میبری و بعد هم
یه سقلمه به پهلوم میزنی و من تو خودم جمع میشم و میخندم و میگم " میگ
میگ" و با یه دنیا دلتنگی ازت جدا
میشم و طوری میدوم که به قول تو از زیر کفشهام دود بلند میشه و با جهش اول
استخونام جا میمیونه!!
میرسم تو مترو و به محض اینکه نفسم میاد سر جاش
بهت زنگ میزنم و میگم "من سوار شدم" انگار که محالترین کار دنیا را انجام
دادم! کتابی که بوی سیب میده از توی ساکم درمیارم و چشم میدوزم به اولین صفحه و
بعد از دو خط با بی میلی کتاب را میبندم تا تو ذهنم داستان ِ خودم را بخونم.
داستان همیشه ی من با تو...