اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۱ ثبت شده است

دوبار کلید رو تو در میچرخونم و راه میافتم سمت تو! قدمهامُ محکم برمیدارم و سعی میکنم صاف راه برم. به پاهام نگاه میکنم و نوک پای سمت راستم را به بیرون متمایل میکنم و با خودم میگم حتی اگه به سمت بیرون متمایل بشه به مرور و در نهایت با میانگین انحنای طبیعی رو به تویی که داره شاید صاف بشه!! نگرانم! نگران پف زیر چشمهام که فقط توی شیشه تاریک مترو و تو چشمهای تو پیداست! به خیابون که میرسم صبر میکنم تا نقره ای درخشان با یک کله ی خندون از دور پیدا بشه و چین و چروکی که آفتاب تو صورتم انداخته  صاف کنه.
 با چشمهات دقیق میشی تو نگاهم و میخندی اما خنده هات همیشه یکجور نیست! وقتی با اخم بهم میخندی یعنی یه چیزی تو چشمهام دیدی که سعی دارم ازت قایم کنم. سوار میشم و باهات دست میدم و دستهام ُ محکم میگیری و چندین بار بالا و پایین میکنی به رسم صمیمیتی که عمیقا اعتقاد داری باید توی دست دادن خودشُ نشون بده. هنوز از چراغ قرمز دوم رد نشدیم که میگی " چی شده؟!" و من به رسم همیشه میگم هیچی که تو برای چند ثانیه نگاهت ُ بندازی رو نیمرخم و بگی "من که میدونم یه چیزی شده پس خودت بگو" و من هم شروع میکنم به گفتن از غصه های کوچولوم! هنوز جمله م تموم نشده شروع میکنی به گفتن" آخه قربونت برم من، آخه فدای تو بشم من" و ... آرامش و آرامش و آرامش
 سرم رو خم میکنم روی شونه هات و اولین چیزی که به ذهنم میرسه ترافیک و نگاه مردم به ماست که تو ازش بدت میاد اما خیلی وقته به خاطر من بیخیالش شدی و میذاری از سهمی که ازت دارم استفاده کنم ؛ شونه و بازوی راستت که گاهی وقتی سرم  را میذارم روش با خودم میگم کاش میشد جای فرمون ماشینت ُ عوض میکردم تا بتونم رو بازوی چپت هم سر بذارم. سرم را که برمیدارم با انگشت شست و اشاره ت یه دایره درست کردی که من بهش میگم "جادماغی" و تا میاد جلو صورتم دماغم رو فشار میدم توش و دو تایی با هم میخندیم.
 تو حرف میزنی و من میخندم و گاهی هم وسط حرفهات دولا میشم و دوتا سیب از توی ساک دستیم درمیارم و یکیش را میدم بهت. تو میگی " نه نمیخورم، میریزتم به هم" اما من انگار که هیچی نمیشنوم سیب ُ نگه میدارم تو دستم و لحظه ی بعد هردو داریم به سیب­هامون گاز میزنیم.
 میرسیم به خیابونی که اولش تابلوی مترو زده و من سریع به ساعت ماشین نگاه میکنم که ببینم وقت داریم که من یه کم بیشتر تو ماشینت بشینم یا نه! به خیابونی میرسیم که یک طرفه ست و انتهاش ایستگاه متروی صادقیه. فقط پنج دقیقه تا حرکت مترو وقت دارم و یه دنیا حرف و لبخند ِ ناتموم جا میمونه تو وجودم. باهات دست میدم و تو محکم دستم را میگیری و بالا و پایین میبری و بعد هم یه سقلمه به پهلوم میزنی و من تو خودم جمع میشم و میخندم و میگم " میگ میگ" و  با یه دنیا دلتنگی ازت جدا میشم و طوری میدوم که به قول تو از زیر کفشهام دود بلند میشه و با جهش اول استخونام جا میمیونه!!
 میرسم تو مترو و به محض اینکه نفسم میاد سر جاش بهت زنگ میزنم و میگم "من سوار شدم" انگار که محالترین کار دنیا را انجام دادم! کتابی که بوی سیب میده از توی ساکم درمیارم و چشم میدوزم به اولین صفحه و بعد از دو خط با بی میلی کتاب را میبندم تا تو ذهنم داستان ِ خودم را بخونم. داستان همیشه ی من با تو...
اچ بی
۲۸ تیر ۹۱ ، ۱۰:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
وقتی تماس گرفت و گفت که اول خیابون ِ فاطمی ایستاده، من توی یه مغازه فتوکپی که زیرزمین یه پاساژ بود داشتم از مدارکی که دستم بود کپی میگرفتم. هنوز برگه ها رو برای کپی نداده بودم که زدم بیرون و تا اول فاطمی دویدم. یه لحظه احساس کردم که تمام ِ بدنم خیس ِ خیس ِ و از اینکه قرار بود با اون وضع با یکی رو در رو بشم از خودم حرصم گرفت. اسپره صورتی رنگی که داشتم رو از توی کیف صورتی گل گلیم در آوردم و یه کم به خودم زدم! همونجور که قدمهام رو بلند و سریع برمیداشتم شال بادمجونیم هم درست کردم و رسیدم پشت شیشه ماشینی که درست جلوی فاطمی نبش ولیعصر ایستاده بود.
 شیشه رو پایین داد و سلام و علیک کردیم. مدارک رو بهش دادم و گفتم که یه کپی ازشون برام بگیره و بعدا بفرسته. میخواستم خداحافظی کنم که گفت سوار بشم که تا یه جایی منو برسونه. اصــــــلا نمیخواستم سوار بشم چون مطمئن بودم خیلی موذب خواهم بود اما قاطعیتی که تو کلامش بود مجبورم کرد که سوار بشم. تا سوار شدم شروع کردم به خودم رو باد زدن و چند دقیقه بعد کولر ماشین اینقدر زیاد شد که دیگه واقعا روم نشد به باد زدن خودم ادامه بدم. از گرما گفتیم و اون گفت که از بهشت زهرا میومده. یه لحظه مامانش اومد تو ذهنم و به خودم گفتم چرا باید همچین فکری به سرم زده باشه.

 من از بدقولی که دارالترجمه کرده بود گفتم و غر زدم! گفت این بدقولی ها زیاده و بعد هم گفت اونم زیاد باهاش سر و کله میزنه چون کارش ایجاب میکنه. یادمه یه خاطره هم گفت تو مایه های اینکه رفته بوده جایی برای یه کار اداری که روی درش نوشته بودن ورود افراد متفرقه ممنوع و اونم وارد شده بوده و بعدا نمیدونم چی شده بود اما هرچی بود خودش خندید و من هم به نوع خندیدنش که متفاوت ترین آهنگ دنیا رو داشت خندیدم!

 تو همون حدودا بیست دقیقه که تو ماشین بودم به رسم اکثر مردم از بی نظمی­ها و بی مسئولیتی های موجود گفتیم و چندتا نمونه مشابه خارجی هم که یا تجربه خودمون بود یا دور و بری ها زدیم تنگ حرفهامون. داشت صحبت میکرد که رسیدیم به خیابونی که من باید پیاده میشدم و یه جورایی از اینکه حرفش نصفه میموند و مجبور بود تو چند ثانیه یه پایانبندی خوب براش بذاره من معذب شدم!  

از ماشین که پیاده شدم احساس سبکی میکردم! نمیدونستم چرا اما بعدها فهمیدم شاید یه تیکه از خودم رو تو ماشین جا گذاشته بودم. گمشده م اینقدر برام مهم بود که تا ۶ ماه بعد از اون روز هر بار که ماشینی با مشخصات اون ماشین تو خیابون میدیدم قلبم شروع میکرد به تند زدن و من انگار که از برملا شدن رازم میترسیدم سریع از ماشین مشابه رو برمیگردوندم.

 امروز سالروز اولین باریه که نگاهمون به هم گره خورد و من دیگه هرگز نتونستم و نمیتونم این نگاه رو فراموش کنم. تولد ِ اولین نگاه که مصادف شده با تولد یه مامان از جنس فرشته های تو آسمون. مامانی که سنگینی نبودنش تو همون دقیقه اول ناخودآگاه از ذهنم گذشت و این روزها جای خالیش تو زندگی پسرش بیشتر از هرچیزی تو ذوق میزنه.

 روزهای زیادی رو با هم گذروندیم. روزهایی که آهنگ خنده هامون موسیقی متن زندگیمون بوده. روزهایی که اینقدر خوشبختیمون پررنگ بوده که از گفتنش واهمه داشتم و دارم. واهمه اینکه نتونم رنگی بودنش رو به دیگرون نشون بدم و در حق عشقمون کوتاهی کنم. روزهایی که مطمئنم بدون دعای یه مامان آسمونی و یه مامان زمینی هرگز نصیب ما دو تا نمیشد! خدایا شکرت برای شیرینی که امیدوارم هرکز دلمون رو نزنه...
اچ بی
۲۴ تیر ۹۱ ، ۰۷:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
اشخاص زیادی در لایه های وجودی من زندگی میکنن که به اقتضای زمان و مکان به لایه ی بیرونی ِ شخصیتم سرک میکشن و اظهار وجود میکنن. مثلا کودک درونم در مقابله با مامان و بابا بسیــــــــــــــــــــار فعال و برونگراست و گاهی برای تنوع موقع دل دادن و قلوه گرفتن هم بیرون میزنه و خودی نشون میده. نوجوون ِ درونم مدتیست در گوشه ای کز کرده و فقط وقتهایی که نیاز به سرتق بازی دارم میپره وسط. جوونی که اگه خدا قبول کنه این روزها به اسمش زندگی میکنم البته اگر مادربزرگ درونم اجازه بده !!ا

وقتهایی که با هزار نقشه و محاسبه حدفاصل توقف درب مترو را حدس میزنم و جایی می ایستم که بتونم تمام ِ راه را بشینم، وقتهایی که خستگی باعث میشه نگاه ِ پر از انتظار ِ خانم ِ همسن مامانم رو ندیده بگیرم و دودستی به صندلیم بچسبم که یه وقت از زیرم در نره و بره زیر اون! وقتهایی که چهار روز تنهایی تو خونه رو عادی جلوه میدم و به رسم مامانم از خان داداش و زوجه برای شام دعوت میکنم! وقتهایی که به اونی که دوستش دارم تاکید میکنم که شام دیر نخوره و اگر جیگر میخوره خوب بجوه! وقتهایی که تو فکرهام همه ی رسم و رسومات ِ عروسی رو مو به مو تداعی میکنم و لب میچینم و میگم مگه میشه که فلان رسم رو اجرا نکنیم! وقتهایی که میشنوم فلان عروس و داماد قبل از ازدواجشون کلی مسافرت با هم رفتن و ابرو بالا میندازم! وقتهایی که پشت ویترین طلا فروشی فقط و فقط انگشترهای عقیق چشمم رو میگیره! وقتهایی که با یه خانم ِ 80 ساله همکلام میشم و بهش راهکار میدم که چطور پا دردش رو کمتر کنه! وقتهایی که مامانم رو نصیحت میکنم که درسهای دانشگاهش رو خوب بخونه و واسه آخر ترم نذاره! وقتهایی که به بابام برای درمان عرق سوز کلی راهکار سنتی میدم... همه این وقتها مادربزرگ درونم بالا زده و جوونیم رو هول داده یه گوشه! 

خوب یا بد گاهی فقط یک عصا با مادر بزرگم فاصله دارم  

 
اچ بی
۲۱ تیر ۹۱ ، ۰۷:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
تا روزی که تعداد شمع های کیکت رو نتونیم بشمریم کنارت هستم 

 سالروز زمینی شدنت مبارک 

اچ بی
۱۳ تیر ۹۱ ، ۰۶:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
آخرین مهره های کمرم در واقع همان ته تغاری های ستون فقراتم بنای ناسازگاری گذاشته اند و درست مثل کودکان ِ بهانه گیر که از نشستن در آغوش مادر بیزارند و میخواهند با ایستادن مادر آنها نیز در اوج باشند ، مرا سرپا نگه می دارند!
 نمیدانم درمان مهره های لوس و لجباز محبت کردن است یا بی توجهی اما خوب میدانم اگر به زودی ساکت نشوند مجبور میشوم با مسکن های قوی خوابشان کنم و خودم یک دل سیر بنشینم!
 همراهم این روزها همدردم است و با کلافگی های گاه و بیگاهم خوب میسازد! روحم از همیشه خندان تر است اما سرزمین این روح خندان گاهی و فقط گاهی خسته و درمانده میشود...!
 سرزمینی که آزادانه تو را برگزیده برای گم شدن در وسعت ِ آغوشت و روحی که از حرارت عشقت هر روز و هر لحظه بیشتر اوج میگیرد هردو برای محبتهای بیکرانت تو را میپرستند.

 تو را به اندازه ی خوبیهایت دوست دارم
اچ بی
۰۸ تیر ۹۱ ، ۰۶:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
همیشه دوست دارم به یه نحوی به مناسبتهای مختلف توسط دیگرون غافلگیر بشم اما متاسفانه هیچوقت هیچ کس این لطف رو در حقم نکرده برای همینه که به طور ناخودآگاه از عبارت " یه خبر ِ خوب برات دارم " هم ذوق مرگ میشم چون برام تداعی کننده همین غافلگیریه! یادمه یه سال روز تولدم از مدرسه که اومدم خونه مامانم یه جوره تابلو جواب سلامم رو داد و من هی پاپیچ شدم که بگه چه خبره مامانم هم هی ناز میکرد و لبخند تحویلم میداد. من که شستم خبردار شده بود یه خبرایی هست اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که مهمون برامون اومده و مامانم میخواد نگه که مثلا من ذوق مرگ بشم! اون روزها یه جور رابطه ی ماورایی بین من و دخترخاله هام بود که هرکدوم آماده بودیم اون یکی بگه بمیر و دردم جون بدیم! منم که دیدم خنده های پرمعنای مامان خانوم تمومی نداره حدس زدم که این مهمونها حتما باید همین دخترخاله هام باشن! یهو جیغ زدم و با خوشحالی پرسیدم که خاله اینا اومدن و مامانم یه لحظه فکر کرد و بعد هم گفت آره برو طبقه بالا تو اتاقت منتظرت هستن!!
 عین ِ اسب پله ها رو ۴ تایی رفتم بالا و پریدم تو اتاقم اما به جای دخترخاله هام یک عدد عروسک روی میزم دیدم که مثلا به عنوان کادوی تولدم برام خریده بودن!! عروسکه از این خوشگلای تیتیش بود اما همون لحظه به صورت یه میمون ِ کریه المنظر تو ذهنم سیو شد و ازش متنفر شدم و تو هیچ کدوم از خاله بازیام راهش نمیدادم و شخصیت منفور و سر ِ راهی بازیهام همین بیریخت شده بود! از اون موقع ارزش ِ درست غافلگیر کردن رو فهمیدم و یاد گرفتم که هرگز غافلگیر نکردن بهتر از ضایع غافلگیر کردنه!
 چون خودم کشیدم میدونم چقدر سخته که کادوی تولدت رو که عین هلو برات بسته بندی کردن با هزار ذوق و شوق باز کنی و ببینی برات مثلا یه مجسمه بلوری ِ طرح یه زن در حال ِ رقصیدن خریدن و جالب اینکه مثلا بدونی کم هم بابتش پول ندادن! یعنی از اون مدلا که حتی روت نشه بزاری جلوی در ِ خونه ت که آشغالی ببره ها!! حالا من که خودم خدای سلیقه م ( کی گفت از خود متشکرم؟؟؟!!) هم دیگه جرات نمیکنم دلم رو بزنم به دریا و واسه کسی که دوستش دارم هدیه ای بخرم که اصلا نمیدونم نظرش راجع به اون چیه! برای همین دوز غافلگیری ِ ماجرا رو تا حد صفر پایین آوردم و دستش رو گرفتم با خودش رفتم بازار به سلیقه خودش براش خرید کردم و دو هفته مونده به تولدش بهش تقدیم کردم و بعد هم تا صبح خواب ِ خودم رو دیدم که از فرط ِ بی ذوق و سلیقه بودن دارم زنگ میزنم! پارسال خواستم ذوق خرج کنم براش کیک تولد درست کردم و نزدیک به ۴ ساعت هم وقت گذاشتم برای اون کیک اما در حدی خوب شد که دلمون نیومد خودمون تنهایی بخوریم و با کارگرهای سر کوچه شون شریک شدیم و دادیم به اونا خوردنش!
 اون مقدمه از خاطره تلخ کودکیم رو گفتم که بدونی دوست ندارم موقع کادو باز کردن کوچکترین اثری از اون روز خودم رو تو صورتت ببینم و برای همین امسال رو اینطوری بهت هدیه دادم اما عزیزم از سالهای بعد هوشمندانه تر باهات برخورد میکنم و سعی میکنم یکی دوماه مونده به تولدت رد ِ نگاهت به ویترین مغازه ها رو نامحسوس کنترل کنم.    

میهن تازگیا یه هوو آورده برای تو! اون مدل شکلات شیریه بدجوری تو دلم جا باز کرده! حواست باشه یه موقع شیرینیت از اون کمتر نشه
اچ بی
۰۲ تیر ۹۱ ، ۱۸:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر