اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

اولین مواجهه ی من با مامان منجر به خشک شدن دهان مامان شد. من روی برگه ی آزمایش بودم و مامان احتمالا با حامد یک سال و نیمه در بغل به من ِ مکتوب در برگه خیره شده و بعد روزها و شبهای دو سال گذشته اش را مرور کرده و حتما بغض کرده و برگه را در کیفش چپانده. من مثل همه ی بچه های سورپرایزی مایه ی سکوت و بغض و فکرهای زیاد و شاید شوم ِ مامان و بابا بوده ام اما چون میدانم با بدنیا آمدنم همه به غیر از حامد خوشحال بوده اند از ماهیت سورپرایز گونه ام ناراحت نیستم. حامد هم در اولین مواجهه اش با من بغض کرده و شستش را در دهانش چپانده و بعدتر با نیشگون های گاه و بیگاهش از من خودش را از رویای تک فرزندی بودن بیدار کرده و با واقعیت ِ تلخ ِ من کنار آمده و به این ترتیب ما چهار نفر در پرونده ای به نام خانوادگی پدرم ضمیمه شدیم. با اینکه زندگی با پرونده ی خانوادگی ما هیچ وقت خیلی مهربان و ملایم تا نکرد اما ما خندیدن را یاد گرفتیم. بعدتر با ازدواج من و حامد پرونده کمی قطورتر شد و میشه گفت در دور همی های شش نفره مان گهگداری صدای خنده هایمان هم به گوش همسایه ها رسید تا اینکه حامدینا از ما دور شدند و ما دوباره خلوت و ساکت شدیم!

آخرین جمعه ی شهریور بود و ما شش نفر بعد از مدت ها دور یک میز صبحانه نشسته بودیم و میگفتیم و میخندیدیم. خانه بوی بربری داغ میداد. تیشرت حامد پر بود از دوچرخه های رنگی که روی سفیدی غلیظی سر میخوردند و کودکی که نه! نوزادی را به یاد می انداختند. مامان نگاهمان میکرد و من صدای آب شدن قندهای دلش را میشنیدم; چیک چیک چیک. بابا لحظه ای از طعم کیک ِ من تعریف میکرد لحظه ای از طعم غذاهای عروسی نوه اشرف خانم و لحظه ای دیگر با هوووومی بلند از طعم خوش مربای آلبالوی خانگی میگفت; بابا پر بود از طعم خوش دور همی های خانواده اش. حامد مثل همیشه با سرعتی غیر قابل باور کلمات را به هم میدوخت و از خودش میگفت، از یک خبر که بعد از صبحانه قرار بود بگوید، از سگهای ولگردی که جمعه ی قبل درست در همان ساعت محاصره شان کرده بودند و باز همان خبری که میخواست کمی بعدتر بگوید، از باران، از کتلتی که طعم گوشتش بد بوده، از مدل کالسکه های آنجا، از دندانهای خرابش، از همسایه ی روبرویی که پنچ تا بچه دارند  و ...و ...و حامد فقط از  دو چیز میگفت! دلتنگی و البته خبری که قرار بود کمی بعدتر بگوید.

کمی بعدتر شد و ما همه دور مونیتور کامپیوتر جمع شدیم تا خبر را تصویری ببینیم. من فکر میکردم باید منتظر خبرهای بی مزه و لوس ِ حامد باشم که از بچگی به شنیدن رمز گونه شان عادت دارم. حامد از جلوی مونیتور کنار رفت. ساحل بود و پاهای حامد، پاهای صالی و یک جفت کفش بند انگشتی!

 صبح آخرین جمعه ی شهریور بود و ما دور یک مونیتور جمع شده بودیم و صدای جیغ و دست زدنهایمان را شش تا همسایه آنورتر هم میشنیدن. حالا همه باید خودمان را آماده ی سمتهای جدیدمان بکنیم و حواسمان باشد که پرونده خانواده مان میرود که قطورتر و شلوغ تر شود. کوچکترین عضو خانواده قبل از آمدنش حامد را مجاب کرده که دوباره به ما نزدیک شود. مطمئنم که حامد نمیخواهد طعم گس ِ دلتنگی را به فرزندش بچشاند. فکر نمیکنم لازم باشد از صدای آب شدن قند دل ِ مامانبزرگ و مزه ی شیرین آبنبات در دهان بابابزرگ خانواده چیزی بنویسم. من هم که پاییز و زمستان امسال یک عمه ی ذوق زده هستم در انتظار بهار.

 

اچ بی
۲۹ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر