اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۳ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

دستهایش با دستهایم حسابی دوست شده اند. به هم که میرسند با هم بازی میکنند و در هم پیچ و تاب میخورند و سرهایشان را به هم میزنند. خوب یاد گرفته ایم که چطور با دستهایمان صحبت کنیم. فشار انگشتهای فرو رفته مان یعنی "خوب است که با همیم"
 کنار هم خوابیدیم. اولین شب کنار هم خوابیدنمان مثل همه ی اولینها خوب بود. او خر و پف میکرد و پاهایش را تکان میداد. نه اینکه آرام آرام از اینور به آنور! نه! طوریکه در هر دقیقه 180 بار مچ پاهایش یک حرکت رفت و برگشت داشت. مثل این است که هر شب خواب میبیند کسی قرار است جواب برگه امتحانی را به دستش بدهد و او منتظر است. هر یک دقیقه بیدار میشود. نوازشم میکند و دوباره میرود که جواب امتحانش را بگیرد.
 سفر 900 کیلومتری خوبی بود. وقتی در بین همه آدمهای ملتمس و گریان خندیدم و تنها حرفم با خدا شکرهای پشت سر هم بود فهمیدم که چقدر به این شکرگزاری احتیاج داشتم. چقدر تشکر بدهکار بودم و چه مدت زیادیست که در آرزوهای گذشته ام غلت میزنم. اچ بی را در سفر بهتر شناختم. فهمیدم معتاد نیست و صبح ها دهانش بو نمیدهد. فهمیدم تنش بعد از پیاده روی های 2 ساعته بوی قیمه ی ده روز مانده نمیگیرد و مثل آدمهای عوضی ساز مخالف "من این غذا را نمیخورم" نمینوازد. فهمیدم حس دارد، شبها پشتش را به من نمیکند تا بخوابد. فهمیدم که هرگز به من نمیگوید "زن! جورابهایم را بشور". اچ بی خودش است. یک توده ی نرم و سفید و مهربان که حواسش به من است. حتی وقتی نگاهم نمیکند میدانم که هوایم را دارد.
 در اولین سفرمان اولین های زیادی را تجربه کردیم که برای من بی نظیر بود. تاریکی را در خلوتمان راه دادیم تا مردمک چشمهایمان را دوبرابر کند و نفس هایمان را سریعتر. از این سفر به بعد تاریکی سهمی از پررنگترین خاطره زندگی ام خواهد بود.
اچ بی
۳۰ دی ۹۲ ، ۰۹:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
از وقتی که مدیرم پسرعمه ی همسر آینده ام شده از در که وارد میشود طور دیگری سلام میکند. سلامش شبیه کسانیست که عکس خانوادگی آدم را جایی دیده اند. پدرش در یکی از مهمانی های آشناییمان نزدیک به ۱۰۰ عکس از فاصله ۲۰ سانتی از من گرفت که همگی بدون آمادگی قبلی بودند و شرط میبندم در ۹۸ تایشان شبیه به قورباغه هستم. خب منم بودم اینطور سلام میکردم!!
 هفته پیش خانه ایشان دعوت بودیم. استرسم از روز خواستگاری هم بیشتر بود. صبح وقتی هوا هنوز تاریک بود از خواب بیدار شدم و تا ظهر ۴۰۰ بار خودم را در آینه برانداز کردم اما همینکه سوار ماشین شدم استرسم تمام شد. دو برادر مدیر از ساعت یک تا شش بعدازظهر تلاش کردند با من چشم در چشم نشوند و چندین بار مرا به اسم فامیل صدا کردند. راستش لحظه های نابی هم بودند که موجبات سلام متفاوت مرا فراهم کردند. وقتی آقای مدیر روی زمین دراز کشیده بود و نقش چرخ و فلک را برای برادر زاده اش بازی میکرد من بالای سرش ایستاده بودم و به ۴ سال پیش و روزی که روی مبل لم داده بود و سعی میکرد در کمال اقتدار با من مصاحبه کند فکر میکردم. روز خوبی بود. خدا قسمت همه کند...
 خانه آن یکی مدیر هم خوب بود. بچه اش با آن چشمها که به سرنته پیتی رفته است مرا به یاد روز اول آشنایی ام با اچ بی انداخت. روزی که همین فسقلی بهانه دیدارمان شد.
 روزهایمان یکی یکی می آیند و میروند و من هرکدام را ناب تر از آن یکی میدانم. روزهایی که چاق و سرحال در این دفتر مینشینم و گذشته را ورق میزنم و میدانم به روز خداحافظی با این دفتر چیزی نمانده. دفتری که با همه سکوت مرگ وارش من و اچ بی را به هم معرفی کرد. روزهایی که برای ساعت ۵ و دیدار با اچ بی در این دفتر قدم زدم و لحظه ها را شمردم. روزهایی که فقط و فقط من بودم و این دیوارها و آینده ای که از دور برایم دست تکان میداد و مرا در ابر خیال فرو میبرد. روزهای خوب و بدی که حالا بخشی از آرشیو گذشته ام هستند و من از همه شان به خوبی یاد خواهم کرد.

 راستی یک هفته ای میشود که من هم جواب سلام مدیر را طور دیگری میدهم. درست مثل همانهایی که مدیرشان را در حالی که صدای اسب در می آورند دیده اند.
اچ بی
۲۱ دی ۹۲ ، ۰۷:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
لای موهایم پنیر خامه ای بود و من شبیه به دسر له شده ای بودم که از این ور آشپزخانه به آن ور میپرید تا برای ناهار شیرین پلو با مرغ آناناسی درست کند. البته ظرف دسر هم با لایه های پتی بور و پنیر خامه ای و شکلات و گردو در یخچال بود. میخواستم ظهر جمعه ام را به "به به" و "چه چه" اچ بی و حامد و مامان و بابا و صالی ختم کنم و در جواب تعریفهایشان سرم را با موهای تمیز و سشوار کشیده بالا و پایین کنم و نوش جان بگویم.
 داشتم هویج را با هویج خلال کنی که چهارشنبه از شهروند برای خانه خودمان خریده بودیم خلال میکردم تا دستگاه هم امتحان کرده باشم که پوست مچ دستم هم خلال کردم. همانطور که به دستم خیره شده بودم یک گوله خون انگار که میخواهد به زور از یک باریکه رد شود زیر پوستم جمع شد. فکر کردم اگر کمی آنورتر را بیشتر فشار داده بودم می افتادم در کف آشپزخانه و دیگران هرگز راز خودکشی دختری را که هویج خلال میکرد نمی فهمیدند. دستم اصلا نمیسوخت.
 اچ بی گفت نمیتواند بیاید. دلیلش آنقدر موجه بود که پاهایم را زمین نکوبم و گریه نکنم. با موهای کثیف و لباسهای شلخته ام وسط آشپزخانه ایستاده بودم و با حرص به تکه های مرغی که در آب آناناس قل قل میکردند نگاه میکردم و شک ندارم که اگر در آن لحظه چوب جادوگری دستم بود ناهار را به کدوی آبپز بی نمک تبدیل میکردم. دوست داشتم همانقدر کثیف خودم و آشپزخانه را بیخیال شوم و به زیر پتویم بخزم. نشد..! غذا را با موهای خیس و شانه نکرده با بقیه منهای اچ بی خوردم. همه به به و چه چه کردند و من بدون آنکه سرم را بالا و پایین کنم زیر لب گفتم "نوش جان". مچ دستم خیلی میسوخت :(
اچ بی
۰۸ دی ۹۲ ، ۱۱:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر