اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

احتمالا به زودی مورد خواستگاری خانواده آقای اچ بی قرار میگیرم و باید خودم را آماده کنم تا با لبخند موقر و شایسته ای بگویم "اجازه بدین با مامانمینا صحبت کنم" یا شاید هم بهتر باشه در نقش دختر مستقل و دنیا دیده ای ظاهر بشم و بگویم "بهتره اول با خود ایشون صحبت کنم"! بعد حتما ما با هم روبرو میشویم و باید از رنگ مورد علاقه یکدیگر بپرسیم و دقت کنیم که آن یکی دهنش بو ندهد و سرش شوره نداشته باشد و نظر یکدیگر را درباره ایده آلهای زندگی جویا شویم و در تمامی این مراحل دندان شماره سه یا چهار از فک بالایمان برق بزند و نگاه شیطانیمان که با هم تلاقی کرد لبهایمان از زور خنده غنچه شود.
 خب ما هردو بیشرفهای شیطان صفت دغل بازی هستیم که عاااااشق همیم و میخواهیم خاطره ی تمام روزهای با هم بودنمان را در بقچه بپیچیم و بالای تخت دونفره مان بگذاریم و هر شب در خلوتمان بازش کنیم و از آن لذت ببریم و قول بدهیم که اگر روزی کسی از محتویات بقچه خبردار شد از فرط عذاب وجدان و شرمندگی آب شویم.
تئاتر پیش رو یکی از سنگین ترین پروژه های زندگی ام است که امیدوارم بتوانم در آن از پس تمام شناخته های مثلا ناشناس اچ بر بیایم و برای اقوام سه بعدی اش که قرار است به زودی از حالت تخت و خندان عکسها بیرون بیایند و وصلت میمون ما را تبریک بگویند ابرو بالا بیاندازم و بگویم " اوه شما عمه ی وسطی ایشون هستین؟ خوشبختم!" خدا کند که قبل از معرفی آنها را به اسم کوچکشان صدا نکنم!
اچ بی؟ میگویند سقف که بیاید بالای سر خصوصیات پلید دو عاشق هم رو میشود و هر دو برای هم دور خیز میکنند تا به روی هم چنگ بیاندازند! قول بده وقتی برای هم دندان نشان دادیم با صدای مهربانت بگویی "زر نزن بیا بغلم" تا با هم گره ی بقچه سه ساله مان را باز کنیم و از روزهای بی سقفی زندگیمان بگوییم و هار هار بخندیم.
اچ بی
۱۶ خرداد ۹۲ ، ۰۷:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
چراغهای اتاق که خاموش میشد فکر لعنتی از زیر پاهام میخزید و دور سرم میچرخید. بغض میکردم و با گریه میرفتم پیش مامان و با هق هق بهش میگفتم "اگه تو بمیری من چه کار کنم"! مامان آروم و منظم میزد پشتم و میگفت " پیش پیش پیش" یا شاید هم میگفت " کیش کیش کیش" و فکر لعنتی از همون راهی که اومده بود برمیگشت.

 سه ساعتی میشد که چراغهای اتاقم خاموش بود. خواب بودم که فکر لعنتی بعد از سالها برگشت و اومد زد روی شونه م و بیدارم کرد و مستقیم رفت تو سرم و با صدای لرزون گفت "اگه اچ بی بمیره چه کار میکنی؟". نمیتونستم برم بغل مامان و از مامان بپرسم. اچ بی هم حتما اون موقع شب خواب بود. نشستم و گذاشتم که اشک از توی چشمهام قل بزنه و بیرون بریزه. گفتم میرم تیمارستان! فکر گوش تیز کرد و جواب رو که شنید، خزید و از زیر در بیرون رفت. میترسم امشب هم بیاد سراغم. کاش اچ بی بود تا آروم و منظم میزد پشتم و میگفت "پیش پیش پیش" و فکر لعنتی رو کیش میکرد.
اچ بی
۰۶ خرداد ۹۲ ، ۰۶:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر