اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

آقا و خانم "اچ بی" یکدیگر را خیلی دوست دارند. آنها میخواهند با هم تشکیل خانواده بدهند و نیمچه "اچ بی" های قد و نیم قد به جامعه تحویل دهند. آقای "اچ بی" کار میکند و از روی موانع زندگی میپرد و خانم "اچ بی" تشویقش میکند تا او زودتر از روی موانع بپرد. خانم "اچ بی" فکرمیکند که خیلی به همسر آینده اش می­ آید و شاید هم همسر آینده اش خیلی به او می­ آید. خانم "اچ بی" دوست دارد شهردار شود تا بتواند همه دیوارهای شهر را آینه ای کند. شاید اگر شهردار شود زمینهای شهر هم آینه ای شوند حتی شاید اگر کسی به او اخم نکرد خانم "اچ بی" یک شب تمام درختان و آسمان هم آینه ای کند تا بتواند وقتی کنار آقای "اچ بی" راه میرود هزاران هزار زوج " اچ بی" ببیند. خانم " اچ بی" کاکائویست و آقای " اچ بی" شیری. خانم "اچ بی" دوست دارد پودر کاکائو باشد تا در آقای "اچ بی" حل شود. خانم "اچ بی" روی پنجه هایش می ایستد تا به شانه های آقای " اچ بی" نزدیکتر شود. روی بینی آقای "اچ بی" چروکهای ریز مینشیند و به خانم "اچ بی" میگوید که او خیلی جقله است!  خانم "اچ بی" در دلش میگوید که زندگی آن دو با هم خوشمزه است درست مثل شیرکاکائو...
اچ بی
۲۸ مرداد ۹۱ ، ۱۲:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
انگاری از مخم یک شلنگ مستقیم کشیده بودند به چشمایم! اشکهایم تمامی نداشتند! هق هق میزدم و تو نگاه پر از بهت و حیرتش میگفتم " چیزیم نیست فقط دلم برایت تنگ شده" !!
 چشمهایش درست شبیه چشمهای آدمی بود که یک موجود فضایی را نگاه میکرد! کلافه شده بود و به خیال خودش اتفاق بدی افتاده بود که من نمیخواستم به او بگویم. گفتم فقط دلم تنگ است و ازش خواستم با این دلتنگی عادی برخورد کند و به سیلی که از چشمهایم می آمد و دماغی که در دستمال باند پیچی بود محل ندهد تا خودم خوب شوم! درست مثل دستگاهای عجق وجقی که از هیچ جایش سر درنمی آوری و مجبوری مو به مو به دفترچه راهنمایش عمل کنی تا راه بی افتد، شروع کرد به عمل کردن به راهنمایی من. مثل همیشه تعریف میکرد و من هم با جوابهای کوتاهم همراهی اش میکردم. خواستم از شوک وارده نجاتش بدهم برای همین اشکهایم را برای دفعه صدم پاک کردم و کمی روی صندلی ماشین جابجا شدم و شروع کردم به تعریف کردن. گفتم: میخواهم امروز که رسیدم خانه مرغ پرتقالی درست کنم و بعد درست مثل روضه خوانها  زدم زیر گریه!
فکر کنم همین جا بود که اچ بی هم زد به سیم آخر...

تا اشکهایم را  پاک میکردم اچ بی هم صدایش را  پایین می­ آورد و ساکت میشد اما انگار هر قطره از اشک من یا صدای بالا کشیدن دماغم شده بود دکمه استارت داد و فریاد او! یک دستش بند راننگی بود  بود و  دست دیگر ش که به شدت میلرزید تو دستهای من! دلم میخواست بغلم کند تا آروم شوم. با گریه داد زدم که خب بغلم کن و اچ بی هم با عصبانیت داد زد که ماشین گشت ارشاد درست پشت سر ماست! من هم که خب معلوم بود اینجا باید میگفتم به درکــــــــــــــــــ...
 بغلم کرد. سرش رو به جلو بود و نگاهم نمیکرد. اچ بی یک روبات شده بود که از بیرون بهش دستور میدادند. میدانم  که تو شوک بود... شوک برخورد با آدمی که هق هق میزد و از دلتنگی برای کسی میگفت که بغل دستش نشسته بود! شوک دیدن اشکهای کسی که تعداد روزهای بارانی بودن ِ با او اندازه انگشتهای یک دست هم نمیشد! اما اشکهای من برای خودم عادی بود!
مگرمیشود خودت را از تو  جدا کنند و بگویند زندگی کن؟
مگر میشود بگویند سهم تو از خودت همین دیدارهای روزانه ی کوتاهیست که باید تا میتوانی از خودت پر شوی؟!

پیشم بود و من گریه میکردم و بهانه ش را میگرفتم! بهش گفتم که از آخر خیابان متنفرم! از جایی که شده است قرارگاه خداحافظی همیشه ما! نزدیک آخر خیابان پارک کرد و تا کنار گیت بلیط مترو با من آمد. تو راه قلقلکم میداد تا بخندم.  خنده و گریه ام با هم قاطی شده بود.اچ بی رفت و قطار و اشکهای من هر دو راه افتادند.
وقتی خوب فکر میکنم میبینم شاید اشکهای آن روز من برای دلتنگی نبود! شاید التماس دلم بود برای تداوم این خوشبختی...  

 عزیزم طاقت شنیدنش را داری؟!! من دوباره خیلی دلم برایت تنگ شده
اچ بی
۱۴ مرداد ۹۱ ، ۰۸:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
لحظه هام شده مثل ثانیه های پشت چراغ قرمز! کــــــــــــــــــــــــــش میان! دلم تنگه
اچ بی
۱۲ مرداد ۹۱ ، ۰۷:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
مترو ۱۰ برابر ظرفیت پر بود! فاصله صورت آدمها یک سانت هم نمیشد.  ایستگاه بعد مرد جوانی با صدای بلند گفت: " تازه اومدی تهران؟؟؟ میبنی که جا واسه خودمون هم نیست! گمشو بیرون"  در مترو به زور بسته شد و من از پشت شیشه در حال حرکت نگاه پر از بغض پسر افغانی را دیدم...
اچ بی
۱۱ مرداد ۹۱ ، ۰۶:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
دو، سه ماه پیش به مناسبت تولد بابا با جناب آقای داماد آینده رفتیم جمهوری و یه رادیو ضبط مدل قدیمی، چیزی شبیه همونی که بابابزرگم هرشب بالای سرش میذاشت و با صدای اخبار شبانه میخوابید، براش خریدم. با اینکه تولد بابا چند روز بعدش بود اما طاقت نیاوردم و همون شب هدیه م رو بهش دادم. از دیدن رادیو خوشحال شد و داشت از مامانم سراغ جعبه نوار کاستهای قدیمی تو انبارو میگرفت که پریدم فلش مموریم رو برداشتم و نشستم پیش بابا و براش توضیح دادم که نیازی به نوار کاست نیست و میتونه از ورژن آپ گرید رادیو ضبط استفاده بهتری بکنه و به جای نوار کاست از فلش مموری استفاده کنه! صورت بابام از دیدن فلش مموری کمی تو هم رفت و خواست منو بیخیال کنه و گفت که با نوار کاست راحتتره اما وقتی کارکردن باهاش را توضیح دادم و فهمید که از دکمه های عجیب وغریب خبری نیست یه برق تو چشمهاش نشست و فلش مموری را از دستم قاپید و گفت " این مال ِ منه تو برو یکی برای خودت بخر"!
 از به روز بودن بابا و خبرهای تر و تازه ش و زمزمه کردن آهنگهای جدیدی که گه گاهی هم خودش باهاش قر میداد میفهمیدم از هدیه تولدش و تلفیق گذشته و تکنولوژی حال خیلی راضیه! یکی دو هفته پیش بنا به دلایلی رادیو ضبط از مغازه اومد تو خونه و از همون لحظه اومدنش مامان با کهنه گردگیری افتاد به جونش و حسابی تمیزش کرد و بعد هم گذاشتش تو آشپزخونه. جعبه رادیو کاست ها از تو انباری دراومد و تو جواب اعتراض من که میگفتم هرآهنگ قدیمی که بخوان خودم براشون دانلود میکنم مامانم یه لبخند کجکی تحویلم میداد که یعنی "آره جون عمه ت"! مامان که به واسطه کارش با کامپیوتر آشنایی داره و برعکس بابا خوب میدونه که فلش مموری خیلی هم متحیرالعقول نیست و خیلی هم نمیشه رو دانلود کردن آهنگهای ناب قدیمی حساب کرد، گول قول های آبکی منو نخورد و چسبید به همون نوار کاستهای عهد دقیانوسش که خیلی هاش را خودش تو بچگی از تلویزیون ضبط کرده و وسطهاش هم صدای خودش و بچه خواهراش میشه پیام بازرگانی آهنگ قدیمی و بی کیفیت!
 چند روز پیش یکی از همین نوار کاستهای خاک خورده و عتیقه داشت اجرا میشد و من هم به خاطر صدای ناهنجار خواننده و هوای زیادی که تو آهنگ پیچیده بود یه چین گنده رو پیشونیم افتاده بود که یهو طبق معمول صدای آهنگ قطع شد و صدای مجری تلویزیون اون زمان پخش شد! خواستم از مامانم با این روش ضبط کردن آهنگش انتقاد کنم که حرفهای مجری تلویزیون اون زمان یهو میخم کرد به زمین! مجری میگفت " بله بینندگان، خبرها و پیشرفت علم حاکی از آن است که تا زمانی نه چندان دور گسترش راههای ارتباطی سبب میشود که نقش پست تا حدودی کمرنگ شده و به جای نیروی انسانی پستچی ها، ما میتوانیم از طریق سیستم الکترونیک با دوستان و عزیزانمان در راههای دور ارتباط برقرار کنیم" ! مامان داشت گردگیری میکرد که یهو دستش بیحرکت موند. یه لحظه فکر کرد و بعد هم یه آه کشید و به کارش ادامه داد! انگار یکی زده بود رو شونه ش و گفته بود که مامان از نسلیه که این زمان نه چندان دور را دیده و شاید هم قیافه بچگیه خودش و پوزخند مامان و باباش با شنیدن این خبر اومده بود جلوی چشمهاش. من با صدای بلند خندیدم و با بدجنسی به مامان گفتم " اون موقع ها همه چیز سیاه سفید بود، مگه نه؟ " و مامان که انگار با این شوخی من مطمئن شده بود از شخم زدن ایام قدیم من هم به وجد میام پرید یه کیلو نوار کاست دیگه هم آورد و گفت کم کم همه ش رو گوش بدیم که قطعا باز هم همچین اکتشافاتی از دوران سیاه و سفید اونا تو اون قابهای پلاستیکی موجوده! اکثر نوار کاستها تقریبا نابود شده و به جز صدای هوایی که گه گاهی یکی از ته ش ناله میکنه صدای دیگه ای ندارن اما گوش دادن به همونها هم انگار یه خط اتصالیه به گذشته های مامان و بابا. زمانی که من وجود نداشتم و مامان و بابا با هم نسبتی نداشتن.
هیجان کار با فلش مموری هم به همون سرعتی که تو وجود بابا روشن شده بود خاموش شده و بابا هم مثل مامان این روزها شیفته همون نوار کاستهای قدیمیه و هربار که گوش میده یه فحش به خواننده های امروزی و به قول خودش دوپس دوپسی میده و یه خدا بیامرزی هم به صاحب صدای پر از هوای تو رادیوضبط !
 مامان و بابا این روزها غرق صداهای قدیمن و من به این فکر میکنم که شاید سیاه و سفید وصف خوبی از زبان بچه های ما برای زمان حال نباشه اما قطعا اونا هم نشونه هایی از قدمت و عتیقه گی تو خاطرات ما پیدا میکنن که خنده های از سر تعجبشون رو چاشنی گذشته های ما بکنن! راستی فلش مموری هم چند روز پیش تو کمدم پیدا کردم. یه جوری کجکی افتاده بود یه گوشه از کمد که انگار یکی پرتش کرده بود و رفته بود که دیگه چشمش بهش نیافته!
اچ بی
۰۲ مرداد ۹۱ ، ۱۲:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر