اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

از وقتی آمدیم به خانه ی جدید هر روز صبح خیلی زود کلاغ روبروی پنجره ی اتاقم مهمانی برپا میکند و با چند تا از دوستانش مسابقه ی هرکی صدایش بلندتر بود میگذارد. هر روز صبح خیلی زود برای نیم ساعت حس آدمی را دارم که روی سرش هیلتی گذاشته اند! فکر میکردم تا آخر زمستان اینجا باشند اما بابا میگوید زمان شاه بود که پرنده ها از فصلی به فصل دیگر کوچ میکردند. این روزها کلاغ ها هم عوض شده اند. خب نمیدانم نظریه بابا چقدر درست است اما امیدوارم کلاغ همسایه اتاق من فامیلی در شهری دور داشته باشد و تصمیم بگیرد تعطیلات عید را با او بگذراند.

 روزهای اولی که به اینجا آمده بودیم تصمیم گرفتم مامان و بابا را در بوته ی آزمایش بگذارم. پرسیدم " اگر قطعه ای طلا به ارزش پنج میلیون تومان روی بالکن باشد و درست در زمانی که بخواهند برش دارند کلاغ بیاید و آن را به لونه اش که به موازات بالکن و در ارتفاع 20 متری زمین است ببرد، آنها چه کار میکنند؟" مامان بدون معطلی گفت چوب بلندی پیدا میکند و لونه ی کلاغ را پایین می اندازد و طلا را بر میدارد! با تعجب به مامانی که باید منشا رافت و لطافت منزل باشد نگاه کردم اما مامان در حالیکه میدانست چه جواب بچه خراب کنی داده است گفت "پنج میلیون تومنه ها!!!" . بابا سری از روی تاسف برای مامان تکان داد و با اعتماد به نفس گفت از درخت بالا میرود و طلا را برمیدارد. از بابا خواستم که دست از افسانه پردازی بردارد و واقعا بگوید که چه کار میکند چون شاخه های درخت از ارتفاع ده متری اش تبدیل به شاخه های نازکتر از چوب کبریت شده اند. مامان به بابا چشم دوخته بود و در حالیکه از سوال من به هیجان آمده بود گفت "  پنج میلیون تومن اون توئه ها" ! بابا بین ته مونده های تربیت دختر بیست و چند ساله اش و پول گیر کرده بود و آخر سر قاطعانه جواب داد " حلالش باشه، ما اگه آدم بودیم طلای پنج میلیونی خودمون رو نمیذاشتیم تو بالکن" ! مامان پشت چشمی برای بابا نازک کرد و در حالیکه بلند میشد که بره سراغ مابقی کارها رو به من گفت " واسه همینه که کلاغا لونه دارن ما نداریم!! "
اچ بی
۲۷ بهمن ۹۱ ، ۱۵:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
* دختره از ماشین پسره پیاده شد و منتظر موند تا پسره گاز بده و بره بعد هم به جای پله های راه پله خانه شان راهش را کج کرد سمت شهر کتاب پشت منزلشان. به کتابی که میخواست براش بخره نگاهی انداخت. اسم اونی که کتاب راجع بهش نوشته شده واسه پسره اس ام اس کرد و پرسید این یارو رو میشناسی؟! پسره زنگ زد و گفت نه اما اسمش آشناست...! معلوم شد کتاب را نخوانده و فقط اسمی ازش شنیده.
چندتا خنزل پنزل دیگه هم دید که یک عروسک و یک تقویم هم جزوشون بود اما فکر کرد خیلی لوسه اگه براش از این چیزا بخره و بعد هم به کتاب همیشگی و مورد علاقه ش نگاهی انداخت و آهی کشید و رفت سمت صندوق. روز بعد اول پسره هدیه اش را داد: همون عروسک، همون تقویم و همون کتابی که دختره فقط بلد بود نگاهش کنه...

 -اینارو کی خریدی؟
 -دیشب! همون موقع که بهم اس ام اس زدی تو شهر کتاب پشت خونه تون بودم. هدیه من کو پس سیاه؟!
 - منم همونجا بودم خنگه!!!
 هردو تشنج...  

 * منطقم را امروز صبح مچاله کردم و انداختم تو سطل زباله. شده بود عین پیکان نوک تیز که مدام میرفت تو بدنم. الان احساسم دارد برای خودش شلنگ تخته می اندازد و منطقی هم وجود ندارد که بهش چشم غره برود.

 * تا حالا شونصد تا هدیه ی خوردنی برام گرفته که چند ثانیه بعد از اینکه اومده تو دستم رفته تو دهنم. من یه بار براش یه ساک فسقلی از خوردنیجات خریدم اما فهمیدم به رسم یادگاری نگهش داشته. ذوق مرگ و نسیم بهشتی و این چیزا ... :)
اچ بی
۲۵ بهمن ۹۱ ، ۰۸:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
ببینم؟! مژدگانی پدر شدن قلبت را داده ای؟! قلبم از عشقت آبستن شده و من هرگز نمیگذارم فارغ شود :)
اچ بی
۲۰ بهمن ۹۱ ، ۱۵:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
خاطراتم از خیاطی روزهای کمرنگی از گذشته را نشان میدهد که نقش شلوار را روی جورابهای لب توری میکشیدم و دورش را در می آوردم و برای باربی ام شلوار استرچ می دوختم. گاهی هم مربع هایی از لباسهای دور انداختنی مامان و بابا در می آوردم و دستگیره هایی با بوی تن مامان یا بابا به آشپزخانه هدیه میدادم. کم کم معنی خنده هایی که میگفتند تو کوچک خوبی هستی اما بهتر است از خیاطی فاصله بگیری را فهمیدم و تن عروسکهایم همان لباسهای کهنه را کردم و همان اندک علم خیاطی ام را گذاشتم برای خشتک های پاره یا دکمه های افتاده.

 هفته ی پیش مامان از خواب بیدار شد و گفت " باید پرده ی اتاقت را خودت بدوزی"! فکر کنم در خواب دیده بود که دوست و آشنا روی دست بلندش کرده اند و به نشانه ی تربیت دختری کدبانو به گردنش حلقه ی گل انداخته اند.

 دست به کار شدم و متر را برداشتم. مامان نظارت میکرد و من سانت میزدم. پارچه را بریدیم و من شروع کردم به دوختن نوار پرده. چرخ خیاطی زوزه میکشید تا پدالش را محکمتر فشار دهم. بیچاره بین دوختن و ندوختن گیر کرده بود از بس که با تردید دستم را رویش میگذاشتم. 20 سانت که دوختم مامان گفت که دور اول سخت است و حق را به من داد تا روی تخت دراز بکشم و او 2متر و 80 سانت باقی را بدوزد. دور دوم کارم راحتتر بود و چرخ خیاطی کمتر زوزه کشید اما اینبار هم صبر مامان تا نیم متر بیشتر دوام نیاورد و باقی را خودش دوخت. کمی بعد پرده رفت روی پنجره اما 30 سانت تا پایان شیشه ها فاصله داشت! مامان اعتراف کرد که چون از بالا بر کارم نظارت میکرده 160 را 190 خوانده، من؟! به مامانی با کفایت و حلقه گلی بر گردنش فکر میکردم و در قید اعداد نبودم :|

 مامان با حوصله 30 سانت دیگر را به پرده وصل کرد و رویش یک نوار چین چینی زد تا جای وصله معلوم نباشد. پرده که رفت بالا  رو به من لبخندی زد که معنایش را میدانستم. " تو دختر کدبانویی1 هستی اما بهتر است هرگز به خیاطی نزدیک نشوی" ! 1. سوسکی با دست و پای طلایی
اچ بی
۱۴ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
ذوق داشت برای خودش بشکن میزد و آواز میخواند و راه میرفت که محکم به دهان بسته خورد. سرش را کمی مالید و در جواب عذرخواهی دهان بسته لبخندی زد و گفت اشکالی ندارد. دوباره به راهش ادامه داد و بشکن زد و قر داد تا اینکه بار دیگربه دهان بسته خورد. دهان بسته اینبار به خود فحشی داد و ذوق هم بار دیگر با لبخند گفت " نه بابا این حرفها چیه، چیزی نشده که" ! ذوق چند بار دیگر هم همین طور به دهان بسته خورد تا اینکه یک روز فهمید از شدت ضربات کور شده! ذوق کور شده دیگر نمیتوانست بشکن بزند و راه برود.

 دهان بسته باز شد اما ذوق قصه ی ما راهش را عوض کرد و از جاده ای دیگر با آوازی غمگین عبور کرد...
اچ بی
۰۷ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
وقتی بچه ی مادری باشی که اعتقاد دارد ریشه ی همه ی امراض با درمان و بی درمان خوب نخوابیدن و خوب نخوردن است نتیجه میشود دختری که وقتی آقای "اچ بی" اش میگوید غذا نخورده در دلش رخت بشویند و در گلویش حناق بکارند! عدل هم این آقای اچ بی از آنهایی باشد که در هفته فقط یکی دو بار آن هم به شرط چتر شدن در خانه ی اقوام غذای خانگی میخورد و باقی وعده ها را دل میدهد به نوع فست فود یا آنهایی که به زور روغن حیوانی و کره طعم گرفته اند و فقط هستند تا جای خالی را در معده پر کنند. وقتی بختت اینطور گره خورده با خود عهد میکنی که این موجود دوست داشتنی زندگی ات را از امراض کمین کرده نجات دهی و هر وقت توانستی غذایی درست کنی تا به جای شکم پر کن های بی خاصیت آن را حواله ی معده کند...
 دیشب تا چشمم به مرغ تازه افتاد هوس کردم به جای مرغ و پلو کمی الویه درست کنم تا آقای اچ بی هم فیضی ببرند. در این بین حواسم به تار موهای نازک روی بند انگشتهایم هم بود که سر غروبی خود را در چشم آقای اچ بی کرده بودند تا برایم دهن کج کند و بگوید این ها چیست و آیا خجالت نمیکشم و این حرفها! میخواستم با خشونت هرچه بیشتر از شر آن خیانت کارهای خودی هم راحت شوم و اینطور شد که ساعت 10:30 شب الویه را در یخچال گذاشتم و روی تخت لم دادم و به دستهای بی مو نگاهی کردم و شماره ی خانه شان را گرفتم.
 گفتم: فردای میای؟
 گفت: نه. طرحه
 گفتم: آخه الویه درست کردم برات
 گفت: اوه اوه! نه. این چند روز از بس از این چیزا خوردم معده م به هم ریخته.
 یه مو روی دستم جا افتاده بود و تنهایی وسط اون بیابون بی علف جولون میداد
 گفتم: آخه واسه تو درست کردم و تنهایی از گلوم پایین نمیره و تازه تمام محتویاتش هم همونجور که دوست داری خورد کردم
 گفت: خب باشه. سر ظهر 10 دقیقه میام با هم بخوریم. از همت میام میپیچم بالا تو بیا تو آفریقا اونجا پلیس نیست. زنگ میزنم آماده باش تا گفتم بیا که سریع بخوریم...
 تو الویه جعفری و نخود فرنگی نریخته بودم! میشد اصلا نگم بعد براش پیک کنم و یه نامه هم بزنم تنگش. حالا این همه راه هم میاد فرداش اسهال میگیره میگه واسه الویه س!
 گفتم: نه نه نیا. اصلا فراموش کن. الویه نداریم. تمام
 گفت: اههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه و قطعا میخواست استحکام دیوارهای منزلشان را بسنجد! البته سوتفاهم بود و خدا رو شکر برطرف شد اما...
 از خوشی هایمان گفت. از روزهای خوب با هم بودن. از اینکه چقدر با هم تفاهم داریم. ازاینکه من چقدر لجبازم. از اینکه چرا میخواهم بنای رابطه ی زیبایمان را بلرزانم. از این که در یک رابطه هر دو طرف از خوشی و ناخوشی به یک سان سود میبرند...
 یک طرف سرم موقع موم انداختن یک هو تیر کشیده بود! انگار داد زده بود تا "چو عضوی به درد آورد روزگار/ دگر عضوها را نماند قرار" را به گوشم برساند. از همان ساعت محل فریاد در سرم درد میکرد و حالا به لطف فریاد اچ بی جان داشت محتویات مغزم را از راه گوش به بیرون تخ میکرد.
 گفتم: حالا که چیزی نشده و ادامه دادم که سرم درد میکند تا اجازه دهد که هر دو بخوابیم.
 گفت: نه! نه خودم میخوابم نه اجازه میدهم که تو بخوابی!
 خواب و خوراک بد هر دو ریشه ی امراض با درمان و بی درمان بودند و حالا این وقت شب هر دو عدم شده بودند و جلویم رژه میرفتند!
 کمی بعد رخصت داد و من روسری را دستمال طور به دور سرم بستم و گره را محکم کردم و خوابیدم! خواب دیدم ویتامین های آ و ب و ث با چماق دنبالم میکنند !
اچ بی
۰۴ بهمن ۹۱ ، ۰۸:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر