اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

پیک نیک ِ بدون تو شاید خیلی جالب نباشه اما یه ابر بالای سرم درست کردم و نشوندمت اون تو که بهم خوش بگذره و گذشت!
توی همه عکسهای تکی هم این ابر رو میبینم عجـــــــــــــــــــــیب به یادتم تو هر لحظه! عجیب!
راستی عزیزم چهارپایه های کوچیک و تاشویی به بازار اومده که برای پیک نیک بســـــــــــــــیار مناسب و جوابگو هست! لطفا از الان تا روز ِ موعود روزی 3 بار بگو "من میتوانم به پیک نیک بروم"
اچ بی
۲۹ خرداد ۹۱ ، ۱۸:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
چند وقت پیش یه ایمیلی برام اومد که مو بر اندامم راست کرد! یه سری عکس که از کره زمین شروع میشد و رفته رفته مقیاس زمین رو تو جهان نشون میداد و تو آخرین عکس کره ی ما به هیچ عنوان دیده نمیشد! یعنی به قدری کوچیک بودیم که از تصور خودمون در مقابل قدرتی که خلقمون کرده خنده م گرفت! یه مشت ذره های بسیار بسیار بسیار ریز که همینجوری داریم تو سر و کله هم میزنیم و ناله میکنیم و همش هم پیش همین خالق شکایت میکنیم و جالب اینجاست که فکر میکنیم خدا باید ما رو ببینه و اگه نبینه یعنی دوستمون نداره و اینا...
یعنی خدایی که عجب میکروسکوپی هایی هستیم ما! فکر کنم خدا هم همون موقع که اولین نمونه استاندارد بشریت رو با گِل قل قلی کرد و بعد هم به خودش احسنت گفت دقیقا به این دلیل بود که فکر کرده این مخلوق با همه ریز بودنش چه سر و زبون و مهمتر از همه روییی داره!!
خلاصه که من از تاریخ دریافت این ایمیل خودم و خانواده و کلا تمامی همگونه های خودم رو بسیار ریز میبینم و معنی عبارت ِ " یک دنیا دوستت دارم" هم بسیار ملموس تر شده برام!
داشتم فکر میکردم وقتی یکی از کسانی که یک دنیا دوستش داریم از دنیای میکروسکوپی ما خداحافظی میکنه حق داریم که حتی بعد از گذشت چند سال هچنان گهگداری دنیای خودمون رو در فراقش تنگ و تاریک ببینیم و حسرت ِ نبودنش رو بخوریم اما فکر کردن به وسعت ِ جهان ِ خلقت و تصور اینکه اونکه دنیای ما بود شاید بعد از مرگ مقیاسش به نسبت جهان چند درصدی بزرگتر شده روحمون رو به وجد میاره! اینکه حالا دیگه اون جزو کسانی نیست که هم قد و قواره ی ما کوچولوها باشه! دیگه اونو نمیشه ریز دید چون دنیاش عوض شده! با همه این نتیجه گیری ها همچنان خودخواهانه از خالق میخوام که همه اونایی که یک دنیا دوستشون دارم رو با همین مقیاس پیشم نگه داره و بهمون کمک کنه اگه موعد ِ تغییر مقیاس ِ هرکدوم از ما رسید به بقیه صبر بده! *
وقتهایی که از دلتنگیش میگه دوست دارم میتونستم آرومش کنم اما خوب درک میکنم سنگینی نبودن یک نفر تو زندگیش به این راحتیا سبک نمیشه! فقط ایکاش هرگز از "چرا" استفاده نکنه!
اچ بی
۲۳ خرداد ۹۱ ، ۰۸:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
دومین قدم واسه به هم رسیدن

 الان اومدی دفتر و تو اون اتاق بزرگه نشستی و شربتی که من برات آوردم رو هم میزنی منم یه حس ِ عجیبی دارم!!!

خوش تیپ شدی  :-))) 
اچ بی
۲۰ خرداد ۹۱ ، ۱۱:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
پسرمون برمیگرده تو خونه و کت و شلوار عروسیشو از تنش در میاره. من و تو به هم نگاه میکنیم و میخندیم و من اسپند رو خالی میکنم تو قوطی و میام میشینم کنارت و سرم رو میذارم روی پاهات.  
تو جشن فارغ التحصیلیش من مثل همه لحظه های شیرین زندگیم گریه میکنم و تو دیگه بعد از این همه سال به این اشکهای من عادت کردی و با یه نگاه میفهمی الان وقتشه که دستهامو تو دستهات فشار بدی همونجوری که انگار تک تک سلولهای دستهامون همدیگه رو بغل میکنن.  
مدرسه پسرمون تو رو خواستن که بری و واسه شیطنتهاش جواب پس بدی تو هم که مثل همیشه چنان جانب این بچه رو میگیری که انگاری از تو دماغ من افتاده!! هر وقت اینو بهت میگم با خنده میگی خب عزیزم از تو اون دماغ این بچه که سهله یه توله خرس هم بیرون میاد و من میخندم و الکی حرص میخورم.
 پسرمون قدش کوتاه و کوتاه تر میشه و چین و چروکهای کوچولوی دور چشم من و تو هم کم کم صاف میشه. امروز اولین دندونش افتاد و شد گیگیلی بی دندون ِ من و تو. میزنی پشتش و میگی که پسرت مرد شده و من عجیب تو فکرم که چرا اینقدر این بچه روز به روز بیشتر شبیه تو میشه.  
بشقابهای روی میز رو جمع میکنم و میبرم تو آشپزخونه و زیر غذا رو روشن میکنم و غذا کم کم نپخته تر میشه و من آروم تر و نامرتب تر میشم و به صبح که میرسیم دارم فکر میکنم برای سالگرد عروسیمون چه غذایی درست کنم.
برمیگردم تو تختخواب پیش تو و بوست میکنم و چشمهامو میبندم و میخوابم و دستهامو میندازم دور گردنت و تو بغلم میکنی. شکمم کوچیک تر و کوچیک تر میشه و من کم کم بیحالتر و نگرانتر میشم.حالت تهوع هام شروع میشن و وقتی خوب میشن که من تو بغل تو خوابیدم و یکی از بهترین صبح های زندگیم داره شب میشه و من و تو به هم نزدیکتر و نزدیکتر میشیم. خیلی وقته تصمیم گرفتیم یه موجود تلفیقی از خودم و خودت رو به این دنیا دعوت کنیم. از ماشینمون پیاده میشیم و من چمدونها رو برمیگردونم تو اتاق و همه لباسهای توش رو میذارم سر جاش و به مامان زنگ میزنم و باهاش خداحافظی میکنم و میگم که هنوز وسایل سفر رو جمع نکردم و تو اگه بیای عصبانی میشی و بعد هم بر میگردم تو حموم و از حموم که میام بیرون حسابی عرق کردم و کثیف شدم و جاروبرقی رو برمیدارم و تمام خونه رو پر از آشغال میکنم.
 سنجاقهای موهام تو دستهاته و همینجوری که داری غر میزنی که این چه بساطیه و این موها چرا اینقدر به هم گره خوردن، یکی یکی سنجاقهارو توی موهام میذاری و موهام که درست میشه و لباس عروسم میره تو تنم اشکهای چشمهام هم جمع میشه تو چشمم و من برای تو میرقصم و تو یه گوشه ایستادی و برام دست میزنی و مهونها یکی یکی میان شاباشها رو از تو دستهام در میارن.
 بزرگترها شیرینی میخورن و من سینی به دست و با استرس از جلوی تک تکتون رد میشم و شما لیوانهای چای داغ رو میذارین تو سینی و من میرم تو آشپزخونه و هی عصبی تر و عصبی تر میشم و بعد از ظهر که میشه عملا دست و پاهام یخ کرده. خیره به صفحه گوشیم و با یه لبخند رو لبم جمله " تو فکر ِ توام" رو پاک میکنم و به سرم میزنه که برات یه اس ام اس بفرستم.
 این روزها بهترین دعایی که میتونم برای کسایی که دوستشون دارم بکنم اینه که حس و حال ِ من رو تجربه کنن! خدایا شکرت
اچ بی
۱۶ خرداد ۹۱ ، ۱۷:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
لحظه هایی که عمیقا احساس میکنم خیلی خیلی دوستش دارم توام میشه با دقایق خطرناک عوضی شدن! این عوضی بودن قبلا با ارسال اس ام اس هایی نظیر "دوستم داری؟؟ " نمود پیدا میکرد و با کوچکترین نشونه از بی توجهی در لحن اس ام اس جرقه ی بهونه گیری شروع میشد و شعله عوضی بازی من بسته به زبون ریختنهای اون بالا و پایین میرفت و خلاصه که با مدیریت دو جانبه ترشح هورمون عوضیت هم فروکش میکرد.
اینبار اما تصمیم گرفتم در راستای تنوع در امور عاطفی به نوعی متفاوت از همیشه خودم به وضع نابسامان و بیتاب ِ قلب و دلم اشاره کنم و بگم که میخوام عوضی بشم! 
 من: به به به چه آقایی داریم ما! چه متشخصه! اینقدر متشخص و قویه که زیر بار عوضی بازی احتمالی امروزم طاقت میاره!
 اچ بی: جون ِ مامانت نه! آدم باش! توروخدا نه! برات بستنی میخرم با تخم مرغ شانسی! اصلا هرچی که بخوای! به خدا هیچوقت اینقدر که الان دوستت دارم دوستت نداشتم لطفا کرم نریز!
 من: پس برام بستنی بخر با پفک نمکی و تخم مرغ شانسی و یه سگ کوچولوی سفید. تعهد کتبی هم بده که بریم پیک نیک تازه باید قول بدی اون سگ ِ سیاه ِ بیریخت هم بکشی 
 اچ بی: چشم چشم! من تو رو یه ساعت هم با چیزی عوض نمیکنم
 من: منم همینطور! ( اینجا یه حدیث هم نقل کردم که چون دست بردم توش کمی بعد سوسک شدم) اما دروغ چرا کرمم نخوابید! هنوز هم اینقدر دوست داشتنش تو وجودم فوران میکرد که خطر کاملا رفع نشده بود. فرداش در راستای همین محبت ِ کلان تصمیم گرفتم ناهار رو خودم درست کنم و حسابی تحت تاثیر قرارش بدم. ساندویچ سوسیس بندری ِ خیلی خیلی مفصل که تا نگارش همین پست هم اطلاعی نداره که میتونست چه بلایی سرش بیاره. خدارو شکر پیام سیرشدگی خوب و بجا به مغزش رسید اگه نه اون ساندویچی که من درست کردم با میزان ِ موادی که توش به کار برده بودم خیلی راحت یه اسب رو از پا در می آورد! (۴ تا پیاز کله گنده با نصف ِ یه قوطی رب و۶ تا سوسیسِ تپل) یادم باشه از عملکرد دل و روده ش هم یه خبری بگیرم!
 بعد از صرف نهار با قلبی آکنده از عشق رفتیم هایپراستار که به قول اون کمی پرینتر و موبایل و گیرنده دیجیتال ببینیم و دلمون باز بشه. چون خیلی دوستش دارم و میخوام که همیشه دلش باز باشه به زودی یکی دوتا از این اقلام رو براش میخرم که بذاره روی میز خونشون و با لمس کردنشون درست مشابه کاری که تو فروشگاه میکنه دلش رو باز نگه داره! عزیزم خوشحال باش که ایام فراق از امور دنیوی به زودی به سرآید.
 امروز با یاد آوری سور و سات ِ دیروز و شمردن تک تک ِ زحماتی که کشیده بودم اعم از ساندویچ پرملات و سس ِ تک نفره و سالاد مفصل و نوشابه و اینا ... ازش خواستم که رضایت بده برم یه رنگی به موهام بزنم و به سر و وضع ِ یکنواختم یه شُک وارد کنم که خب انگار سور و سات اونطور که باید اثر گذار نبوده چون با یه جمله بلند بالا و کاملا گیرا بهم گفت "نـــــــــــــــــــــــــه" و منم اصراری نکردم چون بعید نیست ژن ِ علاقه به رنگ کردن موهام رو از خاندان مامانم به ارث برده باشم که در این صورت همین که ببینم بعد از رنگ چه شکلی میشم علاقه از بین میره و همونجا از آرایشگر میخوام که دوباره رنگ موهام رو مثل اولش بکنه و خب این اصلا به اصرار کردن های من نمی ارزه.
 ویژه نوشت: هیچ حسی بهتر از این نیست که وقتی دستهاش رو گرفتی یکی یکی آدمهای دور و برت رو تو ذهنت مرور کنی و بعد یهو دستش رو یه کوچولو تو دستهات فشار بدی و ته دلت بگی "آره! این آدم واسه من بهترینه! "
اچ بی
۰۵ خرداد ۹۱ ، ۱۴:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
اون روزها فکر میکردم کلید روشن شدن ِ شخصیت ِ ضعیفم رو تو همون روز مصاحبه یه جایی تو دفتر جا گذاشته بودم و برادر کوچکتر پیداش کرده بود و روش یه چسب ِ برق ِ بزرگ زده بود که هرگز خاموش نشه و برقی که گاهی بعد از شنیدن صدای بی اختیار "بله چشم" ِ من تو چشمهاش می افتاد نتیجه بازی با همون کلید جا مونده از من بود.
 مدتی بود که همه چیز کما بیش خوب و نرمال شده بود که با آدمی که این روزها شده قطعه هایی از پازل زندگیم آشنا شدم. این آدم یکی بود از جنس این دو برادر با ادبیات، تربیت، رفتار و حتی لحن صدایی به شدت شبیه به همین دو برادر. دو برادری که برام قابل احترام بودن اما رفتار برادر کوچیکه باعث به دنیا اومدن ِ شخصیت جدیدی تو وجودم شده بود که من دوستش نداشتم اما انگار به خواست ِ اون داشتم پرورشش میدادم.
هرچقدر با این تازه وارد بیشتر آشنا میشدم توجیه رفتارهای برادر کوچیکتر برام پررنگتر میشد و هرچقدر بیشتر به این آدم علاقه مند میشدم رفتارهای خاص ِ برادر کوچیکتر کمرنگتر. هنوز هم گهگداری آبم با برادر کوچیکتر تو یه جوی نمیره! اما از وقتی که تونستم صدای "چشم " گوی بی چون و چرای شخصیتی رو که این آدم تو به دنیا اومدنش نقش داشت و حالا ۲ ساله شده خفه کنم اوضاع کمی برای هر دوی ما بهتر شده. حالا گهگداری صدای خودم به گوشش میرسه صدایی که نه برای گرفتن حق که برای شناسوندن ِ من ِ حقیقی به اون در میاد.
مطیع و فرمانبرداری که به موقع صدایی محکم از ته گلوش بیرون میاد شاید بهترین توصیف شخصیت کاری ِ این روزهای من باشه. شخصیتی تلفیقی از قدیم و جدید که اجازه میده برقی که لازمه همه چشمهای مدیرهای دنیاست تو چشمهای مدیرش باشه اما به جای کلمه "چشم" از "حتما" استفاده میکنه!
اچ بی
۰۳ خرداد ۹۱ ، ۰۸:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
نزدیکای شب عید بود که پیغام دادن بیام اینجا. آدرس خیلی سر راست بود و به یک ساعت نکشیده رسیدم پشت در. مثل همیشه به جای اینکه زنگ بزنم با پشت اولین مهره های انگشتم آروم چند ضربه زدم به در و بعد هم دختری که ۶ ماه پیش یک ربع دیده بودم و بهم گفته بود در صورتی که بخواد کارش رو عوض کنه تصمیم داره منو معرفی کنه توی در ظاهر شد و من در حالیکه سلام و احوالپرسی های معمول رو میکردم خوب تو چهره ش نگاه کردم و با خودم فکر کردم دفعه پیش اصلا متوجه قد بلندش نشده بودم.
توی اتاق بزرگه چند نفری داشتن صحبت میکردن و از جایی که من نشسته بودم یکی از آدمها به خوبی معلوم بود اما من تمام سعیم این بود که سرم اونوری نچرخه انگار میترسیدم با موجودی شبیه به شخصیتهای فیلمهای تخیلی روبرو بشم. دختره ازم پرسید چای میل دارم یا نسکافه و من طوری گفتم چای انگار به دومی آلرژی داشتم و تو فکر این بودم که دفعه بعدی که یکی ازم این سوال رو کرد کمی فکر کنم که دختره با سینی چای و یه پیشدستی پر از شیرینی لطیفه برگشت.
اون روز اون چای مثل همه چای هایی که صرفا برای پر کردن وقت میزبان و ساکت شدن مهمان ریخته میشه بهم نچسبید اما شیرینی لطیفه بهونه خوبی شد برای صحبت کردن راجع به شیرینی های سنتی شهرها و نزدیک به ده دقیقه از وقتمون به راحتی گذشت.
مهمونها که رفتن من به مدیر معرفی شدم و رفتیم تو اتاق بزرگه که صحبت کنیم و اینجا بود که همه چیز شبیه روتین۲ ماه گذشته من شد؛ یه اتاق و یه مدیر که از نظر من مدیریتشون رو تو طرز نشستن روی مبلها و صندلی های شرکتشون نشون میدادن و هرچقدر بیشتر لم میدادن یعنی سلطه بیشتری روی شرکت و کارکنان دارن.
دختره از اتاق رفت بیرون تا ما راحتتر بتونیم صحبت کنیم و آقای مدیر هم شروع کرد به گفتن در مورد کار و سوال پرسیدن از من و مهارت زبان انگلیسیم و کامپیوتر و همینکه بر خلاف اکثریت مدیرهای دیگه از مسائل شخصی مربوط به خونواده م نپرسید اعتمادم بیشتر به کار ِ اینجا جلب شد و همونطور که اون حرف میزد من سعی میکردم تعریفهای دختره از شخصیت این آدم رو با ظاهرش تطبیق بدم.
کارم رسما از۱۴ فروردین شروع شد. تو یکی دو هفته اول سعی میکردم هر چیزی که دختره ازکار بهم گفته بود مرور کنم تا وقتی لازم شد بتونم خیلی مسلط از عهده کار بربیام. یکی دو روز بیشتر از شروع کارم نگذشته بود که یه بعد از ظهر ساعت۶ وقتی تو راه خونه بودم برادر کوچکتر بهم زنگ زد و وقتی فهمید دفتر نیستم که کاری که میخواد رو انجام بدم با لحنی که برای شخصیت مغرور  اون روزهای من آشنا نبود شروع کرد به اخطار دادن به من و تلاشش برای مودب بودن باعث شد نتونم بگم قول و قرارمون چی بوده و یکی که برای خودم غریبه بود از ته گلوم در جواب به برادر کوچیکه گفت "چشم"!
صدایی که اون روز از ته گلوم بیرون اومد خاموش شد تا پنجشنبه دو هفته بعد که میخواستم بعد از کار برای جشن تولد دوستم برم شهرشون اما برادر کوچیکه نیم ساعت مونده به تموم شدن ساعت کاریم اومد دفتر و کاری رو ازم خواست که برای من کاملا زمانبر بود. خواستم اعتراض کنم اما قیافه و لحن صحبت کردنش طوری نبود که بتونم مثل همیشه که از حقم دفاع میکردم نطق کنم. یه جور ادب و احترام ِ توام با عصبانیت و نگاهی که انگار بهم تلقین میکرد باید میدونستم و نمیدونم. جشن تولدی که یه دورِهمی دوستانه بعد از حدود۷ماه بود کنسل شد و من تا ساعت ۷ موندم دفتر و همون صدایی که حالا از اعماق وجودم ازش متنفر بودم از ته گلوم صحبت میکرد و به برادر کوچیکه "چشم" میگفت و هر بار که سرم رو بالا می آوردم تا نگاهش کنم برقی ناشناخته تو چشمهای آقای مدیرمیدیدم.  
نزدیک به۶ ماه طول کشید تا دل پیچه های هر روز صبحم که به محض ورود به دفتر دچار میشدم خوب بشه. اون روزها صدای زنگ تلفن و بوی مایع دستشویی سبز رنگ ِ فوم حالم رو بدجور خراب میکرد. تمام اعتماد به نفسی که تو ۵،۶ سال اخیر یواش یواش به دست آورده بودم خیلی سریعتر از چیزی که فکر میکردم تو یکی دو ماه اول بودنم تو کار جدید نابود شد. هرچی که بلد بودم از املای کلمات گرفته تا جمع و تفریق ساده همگی انگار وقتی میومدن روی کاغذ برام اشتباه و نا آشنا بودن. گاهی مجبور میشدم تایید درست بودن بعضی ها رو که تکلیف دوم یا سوم دبستانم بودند از مامان بگیرم و مامان هر روز بیشتر نگران این حال آشفته من میشد و اصرار شدیدی داشت که از اینجا بزنم بیرون.
استرسی که نمیدونم از کجا تو وجودم افتاده بود باعث شد تو سه ماه ۸ کیلو وزن کم کنم و این برای منی که سالها بود به هیچ عنوان وزنم تغییر نکرده بود غیر عادی بود و مامانم رو بیشتر از هرچیزی میترسوند. اصرارم به موندن اینجا بیشتر از اینکه از روی ترس از بیکار شدن باشه یه جور لجبازی با شخصیت جدیدی بود که تو من شکل گرفته بود و صاحب همون صدای "بله چشم" گو بود.
من ِ قدیمیم به شدت مایل بود که این شخصیت تازه شکل گرفته ی ضعیف و ترسو رو بفرسته تو پستوی وجودم و دوباره خودش قد علم کنه. ادامه دارد...
اچ بی
۰۱ خرداد ۹۱ ، ۱۰:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر