اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

کمی مانده بود که سجده کنم. دستهایم زیر چانه ام مانده بود و پاهایم زوق زوق میکرد و یک مگس اندازه حاجی بادام در بیست سانتی ام پرواز میکرد و من میدانستم که با آن شامه ی قوی اش دارد مرا که بوی ماندگی گرفته بودم بو میکشد و لذت میبرد. صدای اچ بی از سر باغ می آمد که بلند بلند صحبت میکرد و میدانستم که دهانش مزه ی خستگی گرفته. من در یک حال ِ خوب بودم و خودم نمیدانستم!

از دنیای موبایل با آن اینستاگرام ایکبیری اش و آن تلگرام ازگلش خسته شده بودم. دلم میخواست مثل شیرجه زدن در عمق آب و محو شدن همه صداها در عمق دنیای واقعی شیرجه بزنم اما نمیشد. معتاد و نیازمند کمک نبودم اما همان سرکهای گاه و بیگاه هم  مغزم را خسته کرده بود. اینکه فلان گیاهخوار الان چند کیلو شده، آن مادر یوگایی امروز با بچه اش چه بازی کرده، آن یکی چی چی بانو کیک نسکافه ای اش را چطور تزیین کرده و آخرین نظر روانشناسان در مورد انگشت تو دماغ کردن کودکان بین سه تا پنج ساله چیست  یعنی رها کردن یک مگس در هزارتوی مغز.

اچ بی گفت سه روز میرویم فشم دیوارکشی و من گفتم بلند شو برویم شهر کتاب و مغزم روی جمجمه ضرب شیش و هشت گرفته بود که آخجون سکوووووت! روز اول محشر بود. صدای پرنده ها و نسیم بهاری و شکوفه های گیلاس و اکسیژن و بیخوابی و کتابی که یک نفس خوانده شد مثل خوردن یک لیوان آب خنک سر ظهر تابستان وسط سربالایی گاندی. روز دوم به ظهر نرسیده علائم سم زدایی بیرون زدند. کلافه شده بودم و دایره ی اینترنت خسته و کوفته فقط میچرخید و بعد با یک علامت تعجب می ایستاد که یعنی اینجا دیگر کدام ته دنیاست؟ اچ بی هم هر دو ساعت می آمد توی خانه یک آبنبات میوه ای اسیدی پرت میکرد در دهانش و کمی ناله میکرد و میرفت و صبر نمیکرد تا با چندتا فحش سمهایم را درست و درمان از بدنم بزدایم. به بهانه دیدن فیلم سیزده ثانیه ایی از سکسکه ی برادرزاده ی پانزده روزه مدام تلگرام را باز میکردم و همان دایره وهمان نه ریسپاندینگ و همان ترای اگین...

بلاخره پاهایم را از زیر توده بدنم بیرون آوردم و فکر کردم که مگس را سربه نیست کنم اما یاد مستند شب قبل افتادم که میگفت هر وقت مگسی را میکشیم یادمان باشد که هزاران هزار عدسی قوی تر از عدسی پیشرفته ترین دوربینها را از بین برده ایم و من گذاشتم آن حاجی بادام سیاه در خانه بچرخد و با عدسی های قوی اش مرا نگاه کند و به حال زارم وز وز کند.

آن شب مثل گاو ِ آقا رضا املت خوردم تا مغزم را درگیر کالری و چاقی و انسداد رگها کنم و بعد از خستگی یک روز بلند بهاری در ته دنیا  در بغل اچ بی که بوی سیمان و آجر میداد خوابیدم بی آنکه یادم باشد دو روز بود که در همان عمق آب  ذهن و جسمم را ماساژ داده بودم.

روز سوم حالم خوب بود و هیچ اثری از سنگینی املت شب قبل نبود. دو کتابی که خوانده بودم و کمدی که حسابی مرتب کرده بودم رفته بودند در کارنامه اعمال خوبم و همین که فکر کردم سه روز را بدون خمیازه گذراندم از خوشی کیفور شدم. اچ بی گفت خمیازه نکشیدی چون اکسیژن زیاد به مغزت رساندی و من در حالیکه رخت و لباسهای خاکی اش را در کیسه زباله میچپاندم تا کم کم راهی تهران شویم نفسهای عمیق میکشیدم برای بیرون آمدن از عمق آب. خرمگس گوشه ای از اتاق دمر افتاده بود و دست و پاهایش رو به آسمان بود...

 

اچ بی
۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۰۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر