اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۵ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

روی پنجه هایم می ایستم و دستهایم را دور گردنش میبرم تا یقه ی لباسش را درست کنم، دستهایش را دور کمرم میگذارد و قلقلکم میدهد، میخندم و دستم را روی pause میگذارم. به بیرون از تصویر می آیم و هردویمان را نگاه میکنم. راضی ام از خودمان. دکمه را میزنم و ادامه میدهیم. در بین قفسه ها میچرخیم و اجناس را نگاه میکنیم. یک مشکین تاژ برمیدارد و میگوید به جای شامپو بدن من باید با مشکین تاژ خودم را بشویم! Pause میکنم و به خودم نگاه میکنم. رنگ پوستم را دوست دارم و خوشحالم از اینکه خدا وقتی بچه مدرسه ای بودم دعایم را در مورد رنگ پوستی که رگهایم از زیرش معلوم باشد اجابت نکرد. دکمه ی play را میزنم و به قسمت خوراکی ها میرویم. Stop  میکنم و چیزی در دلم قنج میرود. یاد یک ساعت قبل می افتم. Rew را میزنم و به یک ساعت پیش برمیگردم. در ماشین جایی که به او گل میدهم و او با گل نوازشم میکند. میخواهم حرف بزنم اما میگوید خفه باشم تا بیشتر نوازشم کند. همیشه همینطور است وقتی که احساسی میشود آب و روغن قاطی میکند و من را دیوانه ی همین آماتور بازیش میکند. forward به یک ساعت و نیم بعد؛ در کوچه ی ناهید و بوسی روی گونه هایش. نوار زندگی ما در جریان است و من روزهایم را روزی هزار بار مرور میکنم.
روزهای بهتر در راهند و من آماده باش برای ثبت لحظه های پیش رو...
اچ بی
۳۰ دی ۹۱ ، ۱۳:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
دستت را ستون بدن میکنی و روی دنده ی چپ بلند میشوی. روی دماغت چین افتاده و نفست بوی آتش میدهد. هیزم را فلانی آورده و از دیروز در دلت گذاشته! صد بار دهان باز میکنی تا با صدای بلند از جبر روزگار بگویی اما فرشته ی روی شانه ی راستت جلوی دهانت را میگیرد. به فرشته چپ چپ نگاه میکنی و برایش خط و نشان میکشی و رو به آن یکی که روی شانه ی چپ لم داده و قلیون میکشد کجکی میخندی و دندان طلایی نشان میدهی...
 آفتاب مینشیند و تو در دل غم داری. در میان آه کشیدن هایت یک جن ِ سیاه کوچک وارد بدنت میشود. یک گوشی زنگ میخورد و یک نفر جواب میدهد. آن طرف خط صاحب هیزمهای درونت است. هیزم آخر را میکارد و بعد کبریت را میکشد. فتیله از پذیرایی روشن میشود و وز وز وز می آید تو اتاقت. تو آن بالا روی چهارپایه ایستاده ای و داری جعبه های کمد را جابجا میکنی که آتش از راه گوش به دلت میرسد! آتشت با صدای بلند زبانه میشکد و موهایت را از سرت جدا میکند!
 کمی بعد مادر با لیوان آب آتشت را خاموش میکند و تو سوخته ای...
 تو سوخته ای و دانه های اشکت را روی خاکستر دلت میریزی و صدای جیلیز ویلیز میدهی. تو سوخته ای چون نمیدانی چرا انگشتهایت را در گوشت نکردی تا فتیله خاموش شود! چرا دست فرشته ی راست را نگرفتی تا کمکت کند؟ چرا جن سیاه کوچک را بیرون نکردی؟ جن خنده کنان میرود و تو با نفرت نگاهش میکنی. فرشته سفید شانه هایت را میمالد و آن یکی دوباره لم میدهد و ژست موجوداتی را میگیرد که کرمشان خوابیده.
 تلفنت زنگ میخورد و تو برنمیداری چون صدایت مثل بزغاله میلرزد. اس ام اس میزند که "چی شده؟" و تو فیلم عشقی تخیلی میسازی با مضمون اینکه "یکی در تهران بسوزد دیگری کیلومترها آنطرف تر دلش آشوب شود" و برای سناریوی زیبای زندگی ات اشک میریزی و بابت لوله کشی مستقیم دلت به دلش خدا را شکر میکنی و همین میشود پماد دل سوخته!
 تو از آنهایی هستی که آشغالهای دلت را هر چند وقت یکبار آتش میزنی و فکر میکنی اینطور سوختن شاید قیل و قال بیشتری داشته باشد اما از نق نق کردن و مدام بهانه گرفتن و نالیدن و غیبت کردن بهتر است! میدانی که خانه با صدای انفجار در کمای بعد از سکته فرومی رود اما اگر مدام به جانش غر بزنی هم به بیماری دیگری مبتلایش میکنی! بیماری "همه گه هستند و من خوبم"! خانه دل شاید نظافت بخواهد اما اگر آشغالهایش را هر لحظه به بیرون بندازی از بیرون شبیه به مخزن آشغال میشوی! 
 با همه اینها بعضی ها هر روز دلشان را میتکانند و بعضی ها هر چند وقت یکبار...     

 **خانه جدید را خیلی دوست دارم. این خیلی از جنب دلم شروع میشود و تا ستاره ها میرود...  * کلاغی روی درخت جلوی بالکن اتاقم خانه دارد. داخل خانه اش معلوم نیست اما فکر کنم بچه هایی هم در راه هستند! میخواهم از این به بعد ازهمین بالکن با "او" تلفنی صحبت کنم و کلاغ را شیفته ی عشقمان کنم. ببینم، کلاغ ها که حسود نیستند؟! - صدای قار قار کلاغ هزار بار قشنگ تر از صدای غر غر آدمهاست :| - -  آدمهایی را که بعد از تخلیه روان در سکوت مرگبار فرو میروند و به یکباره تصمیم میگرند با همه غیر از دیوار سفید روبرویشان قهر باشند، درک نمیکنم!! ما که بعد از تخلیه تازه جا باز کردیم برای لبخند گشاد به همه عالمیان. روزهای بعد از جن زدگی، ســـــــــــــــــــــــــلام :)
اچ بی
۲۴ دی ۹۱ ، ۰۷:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
لکه ای خاکستری با نقطه های تیره و روشن درونش.. دو نقطه، یکی طوسی و دیگری کرم رنگ جفت هم نشسته اند. نقطه های دیگر از کنارشان میلرزند و رد میشوند. نقطه ی طوسی به کرم رنگ نزدیک میشود و او را میبوسد... نقطه های متحرک ِ رنگاوارنگ بیخیال لکه ی تیره ی اطرافشان راه میروند و میلرزند. او مداد رنگی های سبز و قرمزش را میتراشد. بهار نزدیک است...
اچ بی
۱۸ دی ۹۱ ، ۱۳:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
آلبوم بزرگ قرمز ِ جلد چرمی ام را این روزها دم دستم گذاشته ام تا تند و تند عکسهایم را در گوشه و کنارش بچسبانم. ورق میزنم تا به صفحه های خالی برسم.
 عکس تیتاب گاز زده در آینه ماشین و بغض بزرگتر از گلوی یک بچه ی 5 ساله. عکس عروسک دست و پا کشی که می آید تا من برای عروسک در خانه مانده گریه نکنم. عکس زن همسایه ی مادربزرگ که از توی حیاط داد و فریاد میکند و برایم خط و نشان میکشد. عکس دست دکتر که روی پاهایم میخورد تا ثابت کند آمپولی در دستش نیست. عکس نفس های بابا وقتی که بغلم میکند. عکس میدان بزرگ و منی که دارم میچرخم تا مامان لباس مدرسه ام را در تنم ببیند. عکس صدف همکلاسی چهارم دبستان با آن خانه ی شیک صورتی شان. عکس صدای خاله که میگوید ما طفلان معصوم چه گناهی داریم. عکس بوسه ی برادر روی پیشانی وقتی که خوابم. عکس مام رولت بهامین ِ کادو پیچ برای مامان. عکس جایگاه خدا که کنج سقف خانه مان ساخته ام. عکس ماکارونی آنکارا در ظرف غذای همکلاسی. عکس بستنی آب شده در تاقچه ی دیوار مدرسه. عکس برگه های دفتر خیاطی حرفه و فن که همگی خونی شده. عکس چشمهای پدر در راه پله ی خانه ی قدیمی با هاله ای از اشک. عکس 50 تومنی مچاله شده ته جیبم. عکس شیرینی فروش سر خیابان و اولین تپش های صدادار قلبم. عکس قدم زدن هایم در خیابان های رشت با آن پالتوی سبز. عکس قیژ قیژهای تخت خوابگاه. عکس دانشگاه خالی از همکلاسی هایم. عکس من و دیوارهای خانه و سکوت و سکوت و سکوت. عکس دود سیگار سردبیر دائم الخمر. عکس بوی مایع دستشویی شرکت جدید. عکس دلپیچه هایم بعد از هر زنگ تلفن. عکس مردی در ماشین شاسی بلند نقره ای. عکس رد پاهای مرد روی قلب و مغزم. عکس شب یلدای 89. عکس او که تراول 50 تومنی را بدون آنکه برگردد به گارسون میدهد. عکس آب پرتقال بعد از ترس از دزدیده شدن. عکس گوشی تلفن و تاریکی و ساعت یک بعد از نیمه شب. عکس اولین بوس توی خیابان شیراز. عکس دستهایش وقتی روی پاهایم است. عکس چشمهای پر از اشکش بعد از اینکه سر از روی فرمان ماشین برمیدارد. عکس جووون گفتنهای مهربانش. عکس اسمایلی خندان که به جای اسمش روی صفحه ی گوشی می افتد. عکس ما دست در دست هم و جاده ای رو به فردا...
 آلبوم عکسهایم این روزها خیلی ورق میخورد و من برای چسباندن هر عکس تازه نیم نگاهی هم به عکسهای قدیمی می اندازم. اگرچه عکسهای رنگی این روزها تعدادشان بیشتر است اما خوب میدانم اگر عکسهای سیاه و سفید قدیمی نبودند من هرگز آلبومی از آنچه بودم و هستم نمی­ساختم.
اچ بی
۱۱ دی ۹۱ ، ۰۹:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
شال ِ جادویی را به او هدیه دادم. شال را با ورد زندگی رویایی بافته و به تمام رج­هایش روزهای با هم بودنمان را گره زده بودم. شال با ستاره­ های طلایی رنگی که از کناره­هایش جرقه میزد بر گردنش نشست و جادو اجرا شد. حال او شاهزاده بود و من سیندرلا...
 شاهزاده و سیندرلا به مغازه­ ی کفش فروشی رفتند تا شاهزاده یک جفت کفش زمستانی به پای سیندرلا کند. سیندرلا کفش به دست راهی خانه شد و در راه به گره­ های شال فکر کرد! هر 8500 گره اش را محکم زده بود. گره های خوشبختی که هرگز باز نمیشدند...
اچ بی
۰۴ دی ۹۱ ، ۱۳:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر