اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است


یک سال و ٣ ماه و ٣ روز است که شده ام "زن همسایه". یکی مثل سوسن خانمِ شانزده سال پیش یا فریده خانم یا شهلا یا حتی شاید مَلی خانمِ  کمرنگ بچگی ها که مینشستیم روی پله ی خانه اش و خاله بازی میکردیم و او گهگداری در خانه ش را باز میکرد و به ما که پشتمان خالی شده بود و نصفمان در خانه اش بود میخندید و در را میبست.

هروقت میخندم یادِ سوسن می افتم که چهار بار در روز جیغ میزد و بعد میخندید و صدایش در خانه ما مثل رعد و برق میپیچید. همیشه فکر میکردم چطور میتواند اینطور بخندد و بعد بیاید در خانه مان را بزند و سرش را کج کند و قابلمه ی نخود خیس شده اش را بدهد تا من و مامان کمکش کنیم و پوستش را بکنیم. گوشه لبهایش هم گاز میگرفت و با بغض میگفت دکتر گفته بهروز باید نان نخود بخورد که بتواند بچه بسازد. ما اینور نخود ها را فشار میدادیم تا از توی پوستشان بیرون بپرند و او آنور جیغ میزد و میخندید و من  بهروز را مجسم میکردم که یا چشمهایش را چپ کرده  یا از آن جوک ها گفته! حالا در روزهای زن همسایه بودنم وسط قهقه هایم یک وقتهایی یادم می افتد که دو دستم را بگیرم جلوی دهنم و البته هنوزم بعد از این همه سال نخود که میبینم یاد بچه می افتم.

 

از آنور دیوار صدای غون غون بچه می آید. از آن صداها که لابلای شست پا مکیدنشان به هوا بلند میشود و مادرش ساکت است. شاید به صدای خاموش و روشن شدن جاروی من فکر میکند و نمیداند که من عااااشق این مدل از صدای بچه ها هستم. هر روز بین ساعت ٢ تا ٣ زنگ خانه مان را میزنند و صدایم میرود که میگویم " کیه؟! کیه؟! گفتم کیه؟ باز نمیکنم! اگه راست میگی دستت رو نشون بده !! جیییییغ!! ها ها ه... " بله! دستم را میگیرم جلوی دهنم و در را برای اچ بی باز میکنم و بعد ته صدای لوس ِ خوش آمد گویی هایم به سبک گروه سرود کودکان به گوشش میرسد و حتما هرروز یک ″اییییش″ برایم میفرستد.  میدانم که از من چیزی یادش نیست به جز سیم دندانهایم و "ماشالا ماشالا چقدر نازه این کوچولو" که گفتم مثل من که از او چیزی یادم نیست به جز چشمهایش که شبیه نقاشی های مامان است و البته صدایش که آروم و تو دماغی گفت "مریضه بچه م! میبرمش دکتر".

بین ما یک دیوار است و یک در با یک چشمی که کوچک و محدبمان میکند. احتمالا من "زن ِ همسایه" میمانم و اگر ماندیم و ماندند دو سه سال بعد به صدای خاله بازی دخترک شان از این سوی دیوار گوش میدهم. نمیدانم چرا دوست ندارم بشوم اچ خانم و بعد تق تق تق هایمان به روی در خانه هم شروع شود. ترجیح میدهم همانطور کوچک و محدب با صدای جارو برقی و فیش فیش ِ اطوی بخار در ذهن بچه بمانم.

 

اچ بی
۱۲ آبان ۹۴ ، ۲۲:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

صبح یک روز بهاری اچ بی با موهای سشوآر کشیده و ژل زده و کت و شلوار خواستگاری پوشیده با شناسنامه و سایر مدارک شناسایی اش مرا بوسید و رفت. نگفت کجا میرود و من هم نپرسیدم چون یکی از اصول اخلاقی ام حکم میکند که هرگز در مورد برنامه دیگران سوالی نپرسم مگراینکه خودم هم در جایی از آن لیست شده باشم. خب البته که اچ بی دیگران نیست اما چون قرار است تا ظهر مرا در جارو کشیدن و گردگیری و آشپزی همراهی کند پس بهتر است سوالی نپرسم تا آنطور که دوست دارم در برنامه های روزانه م او را هم بگنجانم. صبح تا ظهر آن روز بهاری اچ بی مامور ویژه یک عملیات فوق سری بود که برای هیجان بیشتر موقع گردگیری عملیاتش لو رفت و دشمن خانه مان را محاصره کرد تا مرا بعنوان گروگان با خود ببرند. دیگر آخرهای داستان بودم و جایی که اچ بی مرا پیدا میکند و پایم روی دکمه ی سیم جمع کن جارو بود که اچ بی زنگ زد. داشتم غذا را میکشیدم که اچ بی  پاسپورتش را روبرویم گرفت و هردو با هم جیغ زدیم و همدیگر را بغل کردیم. داخل پاسپورت همان اچ بی مامور ویژه است که خیلی جدی با کیفیت عکسهای فوری به روبرو زل زده و البته صورتش از جهت عمودی به طور ناموزونی کش آمده.


جواز خروج صادر شده بود و ما تصمیم گرفتیم به کسی چیزی نگوییم تا بتوانیم فک و فامیل را در موقعیت های مناسب سورپرایز کنیم یا سکته بدهیم! اولین سوژه حامد بود که تصمیم گرفته بود برگردد پس باید عجله میکردیم! و اینطور شد که ما راهی سفر شدیم...


سفرنامه تصویری ما با یک عکس دونفره در فرودگاه امام شروع میشود. جایی که من دارم بستنی شکلاتی میخورم و اچ بی کیک و نوشابه و هردو در هیجان غافلگیری بزرگمان برای دوربین ادا و اطوار در میاوریم. به یاد سفر قبل می افتم. نوروز سال ۹۰ و سفر ده روزه مان که  با همه جذابیت ها و تازگی هایش مرا مریض کرده بود. حوصله ی هیچ کس و هیچ جا را نداشتم. تا میخواستیم با هم صحبت کنیم رومینگ لعنتی همه ی شارژم را میبلعید و همه خانواده و فامیل به برکت همین تماس ها با اچ بی سمج ِ من آشنا شدند. آن سفر برایم بی مزه بود. مک دونالدش به گرد پای همبرگرهای پاتوقمان در انتهای گیشا هم نمیرسید و بستنی میوه ای اش مزه آب و شکر میداد. کل سفر را فین فین کرده بودم و آدامس جویده بودم. همانجا بود که یکی از بوهای اچ بی شد بوی اوربیت آبی. آدامسی که داده بود برای سفرم.


 در این سفر یک جایی همان وسط مسط ها برادرزاده ی نخودی ام هم هست که در مانیتور سونوگرافی در دنیای سیاه و سفیدش برایمان فیگور گرفته و من قربان صدقه ی آرم و لگ و نوزش میروم و خانم دکتر با خنده نگاهم میکند. در پایان ساعت ۳ بامداد روز دوشنبه اچ بی این سفر را به من تقدیم کرد و دوربین روی سنگ کف فرودگاه ثابت ماند.

 

مک دونالد هم بسییییییار خوشمزه است :)


 

اچ بی
۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۵:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر