اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

شب که میشود کوهها شروع میکنند به ترساندن. سیاهی تن بزرگ و غول آسایشان از همه طرف احاطه ت میکند و تو مثل یک سنگ ریزه در تاریکی بی انتها غرق میشوی و فقط مهتاب است که اگر کامل باشد غولهای سنگی سیاه را از آسمان جدا میکند.
 
شب بود و مهتاب کامل نبود و برقهای فشم را سیل دو شب پیش با خود برده بود. جاده خاکی قلمبه سلمبه مان از کمر زیر آب رودخانه فرو رفته بود و ما مانده بودیم و صدای شششششششششششششش کرکننده ی آب و غولهای سیا ه سنگی و درختهای خواب آلود و اسکلتی گردو با آن قد دراز و بی قواره شان.  من ترسیده بودم. هورمون ترس نیمی از آبهای بدنم را به تف تبدیل کرده بود و من هرچه قورت میدادم باز تمامی نداشت. فشم میخواست مرا بخورد!
 
از ماشین که پیاده شدیم بازوهای اچ بی را گرفتم. فکر میکردم نه به اندازه من اما قطعا اچ بی هم با این تاریکی کور کننده میانه ای ندارد. منتظر بودم تا نفس مرطوب سگ های دیوانه ی ولگرد نوک  انگشت دستهایمان را گرم کند تا جیغم در کوه بپیچد. باید از خانه ی متروک و نیمه تمام همسایه میرفتیم تا لازم نباشد از روی آب بپریم و خب نیازی نیست که بگویم خانه ی متروک با آن بلوک های سیمانی اش که گله به گله در حیاط  نشسته بودند چقدر مردمک چشمهایم را گشادتر کردند.
 
ما به خانه رسیدیم. خانه ی روشن و خانواده محترم آقای ماک که هر چهار تایشان برایمان دم تکان میدادند و از دور فریاد میزدند «نترس ریغو»!
و اما اچ بی...
 اچ بی ِ من  آن شب سنگ بود، درخت بود، چمن بود، بلوک بود، کوه بود! او آن شب خود ِ طبیعت بود و من در راه برگشت برای صدمین بار در این چهار سال عااااااااشق شدم. اینبار اچ بی مرد جنگلی  بود که شبها همه چیز را در همان ورژن روز میبیند و بی آنکه ادای شوالیه ی افسانه ی تاریکی ها را در بیاورد خیلی یلخی وار و مضحکانه گفت «نترس! من هستم». بله مرد جنگلی ِ من دوست صمیمی کوه و رود و درختهای بزرگ است و نفس مرطوب سگهای ولگرد را که حس کند دولا میشود و نازشان میکند. 
 در راه برگشت کوه ها را میدیدم اما هنوز مهتابی در آسمان نبود!
اچ بی
۲۸ فروردين ۹۴ ، ۰۶:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر