اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

آناستازیا و گریزیلای سیندرلا شاید خیلی شبیه خواهران قصه زندگی ما نباشند ولی از همان نگاه چپ چپ زیبا به فریبا در فرودگاه و جرو بحث خواهرانه و حرفه ای شان دلم میخواهد که بگویم شبیه آناستازیا و گریزیلا هستند. دخترعمه های سببی من که از اچ بی به من رسیده اند از مادرم هم بزرگتر هستند اما برعکس خواهران سیندرلا هرگز دلشان نخواسته که ازدواج کنند و در این چهار ماه رفیق شب نشینی های گرم تابستان و خنک پاییزیمان بوده اند.

 صبح زود بود و هوا موهای دستم را سیخ کرده بود. جلوی در کنار ماشین ایستاده بودم و منتظر بودم که اچ بی سیم باطری جیمبوی خواهران را بکشد تا راهی فرودگاه شویم. از یک هفته قبلش سعی کرده بودم خودم را جایشان بگذارم تا بفهمم دیدار با همه خانواده بعد از دوازده سال دور هم و یکجا چه مزه ای میدهد اما نفهمیده بودم. من از این سفر همان بخش خارج بودنش را برداشته بودم و سعی میکردم خودم و اچ بی را ببینم که در چنین صبح دل انگیزی شاید با یک فروند بچه خواب آلود و پفکی و نق نقو راهی آن سوی مرزها بشویم و همین موی دستهایم را سیختر میکرد. دروغ چرا؟! هیجان سفرهای برون مرزی همیشه برایم بالاتر از حد ظرفیت بوده و هست و در آن صبح چهره آن دو مسافر که فقط و فقط مشتاق دیدار با خانواده شان بودند برایم کمی عجیب بود. فریبا یک کیسه پر از صبحانه برایمان آماده کرده بود تا در راه برگشت از فرودگاه بخوریم. بین من و زیبا یک چمدان، دو کیف دستی، یک ساک نایلونی و یک تبلت بود و ما هردو لم داده بودیم روی یک چهارم بارها و مابقی توی صندوق جا خوش کرده بودند. دخترعمه ها عمه ی یک دختر 99 درصد آلمانی هم هستند که شب قبلش پیام داده بود "چگدر کوب است که می آیید، دلم براتون تنگ شوده" و خواهرها نفری 7 بار پیام را برای ما گذاشتند و ما از شنیدن لهجه بچه ذوق کرده بودیم و آنها از محبت برادرزاده شان. حالا من ِ لمیده روی چمدان رفته بودم به آینده و دیدار با بچه حامد و امید به اینکه او هم از دیدار با یکدانه عمه اش همینقدر ذوق داشته باشد، با لهجه یا بی لهجه! گفتم "یک ماه اول بمونید تنگ دل مامان و بابا و بعدش برید شهرهای دیگه". فریبا گفت "کاش شما هم با ما بودید" و من خندیدم و تو دلم گفتم کاااااش. زیبا گفت "سر صبحی تو زحمت افتادین " و من گفتم "نه بابا همینم برای ما تنوعه و تازه برگشتنی هم میخوایم صبحونه ای که زحمت کشیدین رو بخوریم و حال کنیم" زیبا گفت " دیگه ببخشید گفتیم اگه بمونن تو یخچال تا سه ماه دیگه چیزی ازشون نمیمونه" و من به ترکیب صبحانه مون فکر کردم.

 آناستازیا و گریزیلا رفتند تا 88 روز کنار خانواده شان باشند و ما تو راه برگشت میوه های پوست کنده را خوردیم و صحبت کردیم. اچ بی از خاطرات کودکی اش با پسرعمه و شوهر عمه اش و من از رویای آینده ام برای سفر به خارج!

 تخم مرغها رفتند تو سالاد الویه و کاهو و نان های تست هم شدند سالاد سزار و تنها یک روز از 88 روز گذشته بود. من در آشپزخانه بودم و اچ بی پشت فرمان که عکسهای خندان خانواده دور هم جمع شده رسید دستمان و من فکر کردم شاید بد نباشد امسال زمستان کش بیاید. آنقدری که خنده های این خانواده و برق چشمهای دخترک بور به پایان نرسد.
اچ بی
۱۱ آذر ۹۳ ، ۱۳:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
روز نو مبارکه   روزی نو خونه نو    مبارکـــــــــــــــــــــــه                   عشقمون مبارکه    مستی و میخونه نو مبارکــــــــــــــــــــــه             روز میره هفته میاد    هفته میره ماه میــــــــــــــــــــــــــــاد                   باز زمونه ساختیم و زمونه با ماه راه میـــــــــــــــــــــــــــاد          یه روزی با اشک شادی میبینیم گلدونهای خونه رو                   عاشق همدیگه هستیم و به دنیا نمیدیم اون هوای خونه رو                                  سلام سلام      سلام سلام     همگــــــــــــــــــی سلام
اچ بی
۰۲ آذر ۹۳ ، ۰۸:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر