اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

من دوجنسی ِ خوشبختی بودم که در باغهایی مثل باغهای فشم با جنس دیگرم زندگی میکردم. روزی خدا کاردی از آشپزخانه­اش برداشت و از من دو جنس ِ تک جنسی ساخت و هرکداممان را انداخت در گوشه ای و خطاب به همه ی دو جنسی های از وسط نصف شده گفت حالا بروید به زمین و در آنجا به دنبال نیمه گمشده­تان بگردید. چیز زیادی از نیمه گمشده ام به یاد نمی­آوردم چون تمام خاطره های با هم بودنمان را جایی به نام محوطه ی فراموشی در مغزم  گذاشته بودم اما فرشته ی سمت راست شانه­ام گهگداری به این محوطه سرک میکشید و خصوصیاتی از نیمه گمشده­ام را برایم میگفت. اینکه او حامی است و مهربان و همیشه در هر جمعی حرفی برای گفتن دارد، شوخی زیاد میکند و با نیمه دیگرش طوری است که او هرگز فکر نکند برای جسمش میخواهدش، فرشته میگفت نیمه گمشده ام هیکلی و درشت است و ران پاهایش شکننده و کوچکتر از ران پاهای من نیست. با این اوصاف هرگز هیچ جنسی را به چشم نیمه گم شده ام ندیدم تا اینکه سر و کله ی اچ بی پیدا شد و فرشته مهربان من در گوشم نجوا کرد که خودش است!
 امروز درست دو سال و سه ماه و بیست و نه روز است که من دو جنسی ِ خوشبختی هستم که میداند اگر فرشته مهربانش به او تقلب نمیرساند شاید هرگز نیمه دیگرش را پیدا نمیکرد. دو جنسی ِ اچ بی حتما به دنبال کمال است تا در جایی مثل باغهای فشم طعم بهشت را بچشد.
اچ بی
۲۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
یکی از همین شبها خواب میبینم که دارم تو دماغی صحبت میکنم و ش همه ی کلماتم را مثل عهدیه میگویم! بازوهایم اندازه ی ران پاهایم شده و دارم به همین آقای مدیر میگویم " شما راست میگین، حق با شماست" ! آقای مدیر عینک دور قاب مشکی خیلی خیلی بزرگی به صورت زده و در حالی که خودش را در خانه من با کتاب کتابخانه من باد میزند میگوید " خیلی خوب است! شما مثل 50 سال بعد فکر میکنید". اچ بی غرق در اخبار حیوانات شده و با هیجان میگوید "سگ بهتر است، من از اول هم سگ را بیشتر دوست داشتم" آقای مدیر سرش را سه بار به چپ و راست میچرخاند و با چشمهای باز شده اش میگوید "چرااااااااا؟ همه دنیا میدانند که گاوها بهترند" و بعد ادامه میدهد " نگویید این حرف را، بهتان میخندند". من رو به اچ بی با صدای بچه گانه ی اوغ میگویم "عجیجم پرده خونه شراره خیلی خوشگله واسه منم از اون پرده ها میخری؟" و در حالیکه عشوه خرکی می آیم تنم به کتابخانه میخورد و همه کتابهای سفید و بی نوشته ام به زمین می افتد.
 یکی از همین شبها از خواب میپرم و تا صبح گریه میکنم.
اچ بی
۲۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۷:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
هر روز صبح کلید می اندازم و با صدایی پر از خرده شخصیت که درونم جلینگ جلینگ صدا میدهد پا به شرکت میگذارم. شرکتی که مثل عمه خانم های مهربان واسطه ی آشنایی ما بوده و دستهایمان را در دست همدیگر گذاشته و برایمان آرزوی خوشبختی کرده. می آیم اینجا مینشینم و سعی میکنم شرکت متوجه صدای جلینگ جلینگ درونم نشود. اینجا را دوست دارم اما نه برای کار کردن، برای قاب گرفتن و درون خاطرات دو نفره مان گذاشتن!
 خرده های درونم تا ابد باقی خواهند ماند و من هرگز نمیتوانم آنها را دور بیاندازم! باید تا ابد ادای آدمهای مهربان و قانعی را در بیاورم که خودشان و زندگیشان را مدیون دیگری بوده اند و خدا میداند که من چقدر از نمایش بیزارم! خرده شخصیتها درونم را خراش میدهند و با هر قدم در شرکت از تو آتشم میزنند! دوست داشتن خوب است و برای دوست داشتن کاری کردن بهتر از آن است اما نه به قیمت تکه تکه شدن!
 یک روز از اینجا میروم. یک روز مثلا خوب آفتابی با بغضی از سر مثلا دلتنگی خاطراتم را بسته بندی میکنم و دست در دست آقای اچ بی از اینجا میروم. همه به هم لبخند میزنند و همه خوشحالند اما من حس آدمی را دارم که هرگز بخشیده نمیشود! من خودم را برای این روزها هرگز نمیبخشم، هرگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــز!
اچ بی
۱۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۸:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
پرسیده بودم خانم ها چطور مامان میشوند و مامان گفته بود خدا از همان کودکی در دل هر دختری یک دانه میکارد. دختر که ازدواج کرد و حس کرد که میخواهد مامان شود با شوهرش دعا میکنند و خدا آن دانه را تبدیل به بچه میکند. 

 دانه ی عزیزم؛
 تو شبیه به عدسی هستی که درونم خوابیده ای و من تو را با وجود بی شکلی ات مادرانه دوست دارم. میدانم که روزی با قدرت عشقی که بین من و پدرت خواهت بود دست و پا در می آوری و روی کله ی کوچکت چشم و دماغ و دهن شکل میگیرد. دانه ی عدسی مامان، گرمایی که تو معصومانه در آن خوابیده ای گرمای عشقی است که پدرت سخاوتمندانه به من میدهد و باور کن گاهی اینقدر زیاد است که به سختی جلوی خودم را میگیرم تا ضربان قلبم تو را بیدار نکند. همین دیروز که رفته بود از طرف تو برایم هدیه گرفته بود خیلی تلاش کردم تا گریه نکنم و خب باید اعتراف کنم شاید به اندازه ای که تو را در آغوش بگیرم حست کردم و این را مدیون پدرت هستم. پدرت اینقدر مهربان است که دوست داشتم برای روز مرد از طرف تو برایش هدیه ای میگرفتم اما میدانم که شعر تقلید کار میمونه را برایم میخواند والبته تو میدانی که مادرت خلاق تر از این است که ادای پدرت را در بیاورد. زندگی خیلی خیلی خوب است و من مطمئنم که اگر فقط یک سلولت به مامان برود آن را عاشقانه دوست خواهی داشت و شک ندارم با چنین پدری تو هرگز از ناملایماتش نخواهی ترسید.

 دانه ام، هدیه ی دیروزت خیلی برایم ارزش داشت. بوست تا روزی که در آغوشمان جا بگیری باشد طلبت.

                                                          مامانی که تو عشق دومش خواهی بود                                                                                                                                                                                            بوووس
اچ بی
۱۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
زندگی پر از ویتامین های مفید برای بدن است. باید آن را جوید و روزی چند مرتبه اسانسش را بخور داد تا غرق در زندگی شد. زندگی برای برق چشمها بهترین تجویز است.

 داشتم دلمه میخوردم و اسانس زندگی را وارد رگ و ریشه هایم میکردم که چروکهای زیر گردن بابا در چشمم فرو رفت. چروکها درست در زیر سیب گلویش روی هم سوار بودند و مرا به سالها پیش بردند. آن روزها که از چروک خبری نبود و گودی زیر گلوی بابا جای انگشت اشاره من بود تا برود آنجا بنشیند و نگذارد که سیب از آن بالا به پایین سر بخورد. سیب گلوی بابا مثل تخم مرغ بازویش نماد قدرت بابا بود. تخم مرغ بازو مدتی است به تخم بلدرچین تبدیل شده اما سیب گلو بزرگتر از همیشه در بین چین چروک گردن بالا و پایین میرود ...

 اچ بی میگوید ما قرار است به پای هم آنقدر پیر شویم که کیسه های سوندمان را بندازیم گردنمان و دست در دست هم و با زاویه نود در خیابان راه برویم! به نظریه اش با همان قهقه های همیشگی میخندم اما عکس مامان و بابا از جلوی چشمهایم رد میشود و بغضی را همنشین سیب گلویم میکند. به چروکهای گردن بابا فکر میکنم و به دردهای کهنه مامان و آه میکشم و اینبار به جای اسانس زندگی ترس در سلولهایم رخنه میکند. برق چشمهایم خاموش میشود و من میمانم و آرزوی دیرینه ام؛ میخواهم زندگی مرا قبل از همه بخورد... 

 آخه بابا کی اینقدر پیر شد؟!
اچ بی
۰۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۷:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر