اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

آقای مدیر زنگ میزند و بدون اجازه شخصیتم را قرض میگیرد و آن را روی سینی پهن میکند و بعد چند بار از رویش عبور میکند و سپس شخصیتم را که مثل لواشک شده است بهم پس میدهد و گوشی را میگذارد.
 قبول دارم که شخصیتم زود مزه ی ترش لواشک به خودش میگیرد اما خب میدانم که نمیتواند مثل شخصیت های کال و گس در برابر لگدمال شدن بیتفاوت باشد. قسمت ناطق و جوابگو و کم نیار شخصیتم نگاههای غضبناکش را که به معذرت خواهی های بی دلیلم اشاره میکند به رویم انداخته و من جوابی برایش ندارم و در عوض با بی حوصلگی به سوال همیشگی "چرا اینطور کرد؟" جواب تکراری میدهم و جلوی گزینه ی "حتما اعصابش از جای دیگر خرد بود" تیک میزنم!
 میخواهم زندگی خوب و آرامی با اچ بی داشته باشم که هیچکس نتواند زیر آن هیزم بکارد و روی آن نفت بریزد و بعد دست به زیر چانه منتظر جرقه های کوچک باشد. برای همین زندگی آرام است که جوابهای منطقی را با زنجیر میبندم و میگویم که حق ندارند بیرون بیایند و بعد ور آرام و حرص دربیار را رو میکنم تا در به روی داد و هوار آقای مدیر باز کند و یک کلام بگوید "حق با شماست و بعد معذرت خواهی کند"! گرچه هر از چند گاهی چندتایی از جوابهای منطقی نازنینم به زور از حصار دورشان بیرون می آیند و دست و پا شکسته خود را به روی آقای مدیر میکوبند و بعد در حرارت عصبانیت آقای مدیر ذوب میشوند. مابقی هم که اینقدر در حصار میمانند تا تاریخ انقضایشان تمام شود و کپک بزنند.

 آقای مدیر انسان خوبی است که مثل خیلی های دیگر برایم شبیه به دستگاه مقصریابی است که به صورت ناخودآگاه تا به دیواری کوتاه میرسند بوق گوشخراش میزنند.
 امروز سومین سالگرد روز آشنایی ما بود. روزی که فتح بابی بود برای شش ماه بعدش و دوستی ما و من دوست داشتم 24 تیر 89 را از آلبوم خاطرات در می آوردم و برای هزارمین بار لحظه به لحظه اش را با اچ بی مرور میکردیم اما امواج آقای مدیر حافظه ام را از کار انداخت.بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووق
 اچ بی جان از اتفاق کوچک سه سال پیش تا حادثه بزرگ دلبستگی ما همه و همه در گوشه ذهنم ثبت شده و هرگز پاک نمیشود! بوق بالا هم کار همان مقصریابی بود که آقای مدیر هم یکی از آن دارد :)
اچ بی
۲۴ تیر ۹۲ ، ۱۰:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
مامانی از قد و بالایم پرسیده و اصلیت و نژادم. از سفر که برگردند آستین­هایش را برای نوه­ ی دومش بالا می­زند و می­آیند تا من لرزان و سرخان برایشان شربت پرتقال و لیمو بیاورم و گوشه ای بنشینم تا بزرگترها دستهایمان را در دست هم بگذارند.
 در روزهایی که خورشید از همیشه به زمین نزدیکتر است حس انسان جامدی را دارم که گهگاهی تصعید میشود و چرخی در آسمان­ها میزند. انتخاب انگشتری که به نشان دوست داشتن او که دوستش داری در دستت میرود انتخاب شیرینی است.

در هفدهمین روز از اولین ماه تابستان نشان دوست داشتنمان را انتخاب کردیم :)
اچ بی
۱۷ تیر ۹۲ ، ۱۲:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
یک روز بعد از ظهر چای را دم میکنم و مرگ را به صرف چای و شیرینی به خانه ام دعوت میکنم. به چشمهایش زل میزنم و با زبان خوش به او میگویم که اگر میخواهد جانم را بگیرد بگوید تا دراز بکشم اما اگر مادر شوم و آنوقت بیاید سروقتم کشیده ای محکم نثارش میکنم! مادرها که میروند بچه ها از وسط نصف میشوند. من با یک نصفه از همین آدمها زندگی میکنم و خوب میدانم نصف دیگرش را هرگز نخواهم داشت. کاش مرگ مهمان خانه ی مادرها نمیشد...!
اچ بی
۱۱ تیر ۹۲ ، ۱۲:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
پسرعموی فرزندمان به دنیا آمده و اچ بی بیشتر از انتظار من برای تشریف فرمایی برادرزاده ی نخودی اش خوشحال است. زن عمو شدن هرگز در لیست آرزوهایم نبوده و نمیدانم چرا فکر میکنم وظیفه دارم تا بدجنس باشم و برای این عضو تازه ی خانواده دندان نشان دهم اما خوب میدانم دندانهای اچ بی عزیزم وقتی که لبهای بالایش را با آن گاز میگیرد کاملا شبیه به دندانهای خون آشامی است که میتواند بر حسب تصادف به برادرزاده ی عزیز تر ازجان من که فعلا عدم است نشان داده شود. پس برای این کوچولو که اتفاقا او هم اچ بی دیگری است لبخند میزنم و در خیالم اینقدر فشارش میدهم تا بوی پنیر مانندش از یقه اش بالا بزند و مرا مست و بیهوش کند.
 دور و برم پر از آدمهایی است که فصل جفتگیری مشترکی داشته اند و همگی با اختلاف چند روز والدین میشوند. همین دیروز دختر انگشت به دماغ کودکی هایم از پنج صبح تا سه بعد از ظهر درد زایمان کشیده و با افتخار و سربلندی آمار جمعیت جهانی را یک خانه ی چند اینچی بالا برده و من وظیفه ی خودم میدانم برای این دختر تمام قد بایستم که اینچنین با شهامت مادر شده. کاری که میدانم هرگز از عهده ی من بر نمی آید. این یکی برعکس زن عمو شدن در لیست آرزوهایم وجود دارد؛ مادر شدن به همان روشی که تمام موجودات زنده ی دنیا میشوند و البته یک ساعته نه  10 ساعته! ا
لبته در پروسه ی یکی شدنمان این روزها هردویمان در حال زاییدن هستیم و از هر دری وارد میشویم دوزاری کسی که باید واسطه گری کند نمی افتد و ما هردو میدانیم زور بیجا زدن احتمالا ثمری ندارد چون آقا دوزاری اش را دو دستی چسبیده و نمیخواهد که بیافتد. چه میتوانیم بکنیم جز اینکه از راه وقیحانه وارد شویم؟ واسطه ها همیشه برای سرعت بخشیدن به واکنش ها می آیند و حالا که واسطه ی آسان گر ما اینقدر سخت گیر است ما باید از راه دیگری وارد شویم تا درد دوریمان را که قسم میخورم بیشتر از درد زایمان است تسکین دهیم!
هر روز صبح با انگشت لبهایم را از دو طرف میکشم و به انحنای روی صورتم نگاه میکنم تا مطمئن شوم همان اچ بی دیروزم! پر از غر و ناله هستم و میخواهم روزهای کشدار آخر سریعتر بگذرند! میخواهم روزهای بیشتری زیر یک سقف باشیم و روزهای بیشتری کرک و پر همدیگر را بکنیم تا روزهای بیشتری را به حالت پخته سر کنیم و در نهایت روزهای بیشتری را کنار فرزندانمان باشیم!
 میخواهم روزهای بیشتری را زندگی کنیم.
اچ بی
۰۱ تیر ۹۲ ، ۱۰:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر