اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

میخواستم بنشینم آن کنج همیشگی و موهایم را بیاورم جلوی صورتم و دنبال دوشاخه هایش بگردم و آه بکشم و طومار عثمان بنویسم و بخش زنانه ی غرغرویم را صیقل بدهم که آقای اچ بی زنگ زد و گفت از حال خوبمان بنویسم و اینقدر عوضی بازی در نیاورم!
حال خوبمان که همانطور سر جایش است و مدام بالا و پایین میپرد و توی دلمان را خالی میکند و هفته ای شش بار آقای اچ بی را راس ساعت 5:20 میکشاند تا همین حوالی و مرا لی لی کنان میفرستند ور دلش تا بعد از یک سلام یک دقیقه ای تا خود کوچه ناهید یکبند حرف بزنیم و از روزمان بگوییم و آخر هفته ها هم دعوتمان میکند به ناهارهای دو نفره و نوشابه های گازدار که اشک در چشمهایمان جمع میکند و ما را به اوج عاشقی میرساند و بعد با یک آروغ حال خوبمان را خوبتر میکند.
فقط کمی بیشتر از کمی دستپاچه و نگران هستم...
 به حال خوبمان بدجور دلبسته شده ام و نمیخواهم یک روز هم پیش پیش کنم تا بخوابد و رویش پتو بکشم و بروم سراغ آن یکی ماتم زده ای که رنگش آبی استقلالی است! دوست دارم حال خوبم تا ابد بیدار بماند.
اچ بی
۲۶ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
خانمی که میتواند روی یک پایش بایستد و نوک انگشت پای دیگرش را با دست بگیرد و آنوقت پایش را اینقدر بالا ببرد تا به لوستر خانه شان بخورد از ما آدمهای قراضه ای که هرکدام یک ورمان کج و کوله است و خیس عرق شده ایم میخواهد که در حالتی قرار بگیریم که سلولهای کشاله رانمان هرکدام پنج سانتی متر کش بیاید و یکی در میان دوخت خشتکمان در برود و بعد اصرار دارد که اینقدر در این حالت بمانیم که تا دو روز از فرط کشیدگی لنگ لنگان و گشاد گشاد راه برویم و بعد با لحن عجیبی که باعث میشود لب پایینش صاف بشود میپرسد "خوبیـــــــــــــــن؟" تا ما یکی در میان در دلمان بگوییم "مرض"!
 در هر حالتی که راحت هستیم میخوابیم و چشمهایمان را میبندیم. در هیچ حالتی راحت نیستم و به هر طرف که میشوم همان طرف داد میزند که "آی له شدم از روی من بلند شو"! خانم میگوید که به هیچ چیز فکر نکنیم و خستگی را از بدنمان پاک کنیم. فکر میکنم که چطور به هیچ چیز فکر نکنم که خانم تکرار میکند که اصلا به هیچ چیزی فکر نکنیم و یادم می افتد که من داشتم به این فکر میکردم که چطور به هیچ چیز فکر نکنم! میگوید با پنجه های فکرمان خودمان را نوازش کنیم و من به مغزم فکر میکنم که از هر طرفش یک انگشت بیرون زده و میخواهد روی بدنم راه برود و نازم کند، شوتش میکنم سر جایش و به بابا فکر میکنم که باز یک پسربچه ی تخس و لجباز و قهرقهرو بدنش را اجاره کرده و مدتی است به جای استفاده از لبهایش با ابروهایش صحبت میکند. به سعید فکر میکنم که 60 روز است فقط پلکهایش را تکان میدهد و دور و بریهایش میگویند که بعد از خوردن یک لیوان دوغ به این روز افتاده، به خانمی فکر میکنم که همینطوری سرش را انداخته پایین و رفته جلوی خانه ی آقای اچ بی اینا و گفته که عاشقش زنگ میزند و ترکی حرف میزند و خواهش کرده که آقای اچ بی تلفنشان را شنود نکند (دروغ گفتم به این یکی همین الان داشتم فکر میکردم) و بعد صدای خانم می آید که میخواهد چشمهایمان را آرام باز کنیم و به دنیا برگردیم. چشمهایم را باز میکنم و دیگر به هیچی فکر نمیکنم و خانم بلند میپرسد "خوبــــــــــین؟"
اچ بی
۱۶ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
مهریه ام یک جلد قرآن است با دو شاخه نبات و 7 شاخه از همان گلی که اسمش را نمیدانم و یک آینه که اگر شمعدان هم نداشت مهم نیست چون تصویر خودم در آینه با شمعدان کنارش مرا یاد قاب عکس مامانبزرگ می اندازد که گوشه اش روبان مشکی است و شبهای جمعه شعله شمع کنارش میرقصد و بویش با بوی حلوا قاطی میشود. تعریفهایت از گذشته هم میخواهم. همانهایی که خیلی هایشان را 4 بار برایم گفتی و میخواهم که خنده هایت هم به خاطره ها سنجاق کنی و هر شب برایم بگویی. "من که دیووونه تم" گفتن هایت که با دندانهای روی هم میگویی را هم با عبارت " آخه تو چندی خانمی" میخواهم، تا آخر عمر... بوسه هایت بر سر انگشتهایم و حلقه ی دستهایت دور بدنم را هم به مهریه ام اضافه کن. آن نگاهی که در سکوت به صورتم میدوزی و من غزلهای عاشقانه را میشنوم هم به تعداد همه شبهای با هم بودنمان میخواهم. شبهای تابستان قاچهای هندوانه و شبهای زمستان لبوی داغ. پودر کیک و بسته های پاستیل و نگاهت به همه خوردنی هایی که میدانی دوست دارم به علاوه چرخ زدن های گاه و بیگاه در فروشگاهای تهران به شرطی که در راهروهای آنها دستهایت را از پشت شانه هایم آویزان کنی حتی سی سال بعد و خب چند سکه که هرکدام را به یک لبخندت خواهم بخشید :)
همین ها کفایت میکند برای تویی که مـــِهرت به دلم مـــُهر شده.
اچ بی
۱۰ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
1.   روحم را مثل حبابی که از لوله خودکار کفی بیرون می آید به بیرون فوت میکنم و 21 گرم از وزنم کم میشود.
 2.    حباب را میشویم و نوازشش میکنم
 3.    نفس عمیق میکشم و 21 گرم وزن اضافه میکنم   کاش امشب از یک به سه برسم، کاش...
اچ بی
۰۷ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
مامان از پرده ی حریر گلدار اتاقم خوشش نمی­آید چون اجازه میدهد صبح­ها خورشید و شبها ماه نور خود را در چشمهایم فرو کنند. از تخت چوبی ام متنفر است چون خیلی بزرگ و جاگیر است، دوست دارد فرش لوله شده ی زیر تخت را کف اتاقم بیاندازد تا موقع راه رفتن در اتاقم گوشتش نریزد، آینه ی موجداری هم که خودش خریده بنجل میداند و به چهارپایه ی پایین تختم چپ چپ نگاه میکند.
 شبهایی که حوصله صدای تلویزیون را ندارد با قوری و کتری و شکلات می­آید به اتاقم و سر راهش چای بابا هم میدهد. نگاهی به در و دیوار می اندازد و تا میخواهد از تغییر دکور بگوید من با یک اصـــــــــــــلا کشدار حرفش را قطع میکنم تا مثل همیشه بگوید "بخدا خیلی بدجنسی" و بعد یاد بچگی هایم بکند که خودش لباس برایم انتخاب میکرد و اتاقم را میچید و من هربار خاطره ای از دوران تو سری خوری میگویم و بعد بلند بلند میخندیم. بعضی شبها بابا با میوه می آید و به حرفهایمان گوش میدهد و بعضی شبها هم لابلای حرفهایمان مرا صدا میکند تا پرنده­ای که بالهایش رنگی است یا سوسکی که در تار عنکبوت گیر کرده و یا مردی که روی طناب در ارتفاع 1000 متری راه میرود ببینم و مامان اینجور وقتها سرش را از در اتاق بیرون میکند و بلند میگوید "آهای حسود خان!"
 مامان با ماچ و بوسه میخوابد و میگوید که پای تلوزیون نشینم چون فردا خواب میمونم و بی برو برگرد هر شب میگوید که اگر دیر بخوابم مریض میشوم و هربار هر دو به این حرف میخندیم و هرگز فکر نکردیم که چه مادر و دختر لوس و بیمزه ای هستیم. میروم پای تلوزیون و هنوز کمرم به زمین نرسیده بابا از حرکت نرمشی جدیدی که همان روز کشف کرده میگوید و اصرار دارد که من ریغوی نحیفی هستم که باید نرمش کنم تا قوی شوم و برای اثبات حرفش هم کتفهایم را فشار میدهد و تازگی ها یاد گرفته ام جیغ نزنم تا او ذوق کند و بگوید که قوی شده ام و فکر کند که قوی شدنم به خاطر نرمشهای اوست. 

صحبت از خانه بخت و عروسی که میشود هردو شروع میکنند به قربان صدقه رفتن و یک دفعه انگار که یک فکر به ذهن هردو میرسد ساکت میشوند. بعد از پنج دقیقه مامان آه میکشد و میگوید "آخیش تو بری منم دکور اتاقت رو عوض میکنم" و بابا هم مثل همیشه تنها چیزی که به ذهنش میرسد شوخی هایش برای بیچاره شدن داماد آینده است و من خوب میدانم که این تنها راهیست که میتواند بخندد و هاله اشکش را کنار بزند.

امروز صبح مامان رویش به آفتاب سرک کشیده به اتاقم بود و میخواست مثل همیشه از پرده ی مزخرف نازکم شکایت کند اما به جای آن زیر لب گفت "آخه تو بری من چکار کنم" و انگار تازه یاد نقش همیشگی اش افتاد که از در بیرون رفت و با صدای بلند گفت "آخیش، تو بری منم از شر این پرده راحت میشم"! 

 دلم برای دختر خانه بودن تنگ میشود :(
اچ بی
۰۱ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر