مامان از پرده ی حریر گلدار اتاقم خوشش نمیآید چون اجازه میدهد صبحها
خورشید و شبها ماه نور خود را در چشمهایم فرو کنند. از تخت چوبی ام متنفر است چون
خیلی بزرگ و جاگیر است، دوست دارد فرش لوله شده ی زیر تخت را کف اتاقم بیاندازد تا
موقع راه رفتن در اتاقم گوشتش نریزد، آینه ی موجداری هم که خودش خریده بنجل میداند
و به چهارپایه ی پایین تختم چپ چپ نگاه میکند.
شبهایی که حوصله صدای تلویزیون را ندارد با قوری و کتری و شکلات میآید
به اتاقم و سر راهش چای بابا هم میدهد. نگاهی به در و دیوار می اندازد و تا
میخواهد از تغییر دکور بگوید من با یک اصـــــــــــــلا کشدار حرفش را قطع میکنم
تا مثل همیشه بگوید "بخدا خیلی بدجنسی" و بعد یاد بچگی هایم بکند که
خودش لباس برایم انتخاب میکرد و اتاقم را میچید و من هربار خاطره ای از دوران تو
سری خوری میگویم و بعد بلند بلند میخندیم. بعضی شبها بابا با میوه می آید و به
حرفهایمان گوش میدهد و بعضی شبها هم لابلای حرفهایمان مرا صدا میکند تا پرندهای
که بالهایش رنگی است یا سوسکی که در تار عنکبوت گیر کرده و یا مردی که روی طناب در
ارتفاع 1000 متری راه میرود ببینم و مامان اینجور وقتها سرش را از در اتاق بیرون
میکند و بلند میگوید "آهای حسود خان!"
مامان با ماچ و بوسه میخوابد و میگوید که پای تلوزیون نشینم چون فردا
خواب میمونم و بی برو برگرد هر شب میگوید که اگر دیر بخوابم مریض میشوم و هربار هر
دو به این حرف میخندیم و هرگز فکر نکردیم که چه مادر و دختر لوس و بیمزه ای هستیم.
میروم پای تلوزیون و هنوز کمرم به زمین نرسیده بابا از حرکت نرمشی جدیدی که همان
روز کشف کرده میگوید و اصرار دارد که من ریغوی نحیفی هستم که باید نرمش کنم تا قوی
شوم و برای اثبات حرفش هم کتفهایم را فشار میدهد و تازگی ها یاد گرفته ام جیغ نزنم
تا او ذوق کند و بگوید که قوی شده ام و فکر کند که قوی شدنم به خاطر نرمشهای اوست.
صحبت از خانه بخت و عروسی که میشود هردو شروع میکنند به قربان صدقه
رفتن و یک دفعه انگار که یک فکر به ذهن هردو میرسد ساکت میشوند. بعد از پنج دقیقه
مامان آه میکشد و میگوید "آخیش تو بری منم دکور اتاقت رو عوض میکنم" و
بابا هم مثل همیشه تنها چیزی که به ذهنش میرسد شوخی هایش برای بیچاره شدن داماد
آینده است و من خوب میدانم که این تنها راهیست که میتواند بخندد و هاله اشکش را
کنار بزند.
امروز صبح مامان رویش به آفتاب سرک کشیده به اتاقم بود و میخواست مثل
همیشه از پرده ی مزخرف نازکم شکایت کند اما به جای آن زیر لب گفت "آخه تو بری
من چکار کنم" و انگار تازه یاد نقش همیشگی اش افتاد که از در بیرون رفت و با
صدای بلند گفت "آخیش، تو بری منم از شر این پرده راحت میشم"!
دلم برای دختر خانه بودن تنگ میشود :(