اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است

خانم سونوگرافی ژل سرد را سخاوتمندانه روی دلم ریخت و گردالی را با اشتیاق تمام برای پیدا کردن دست کم یک توده سرطانی میچرخاند. حتما با خودش فکر میکرد جیغهایم که سکوت کر کننده طبقه زیر همکف بیمارستان را شکسته بود باید دلیلی دهان پر کن و قابل ترحم داشته باشد. دور بخشی که کمی تیره تر از قسمتهای دیگر ِ فیلم تو مانیتور بود چند ضربدر گذاشت و بدون جواب دادن به سواالاتم دستور داد تا ژل را پاک کنم و بلند شوم. با خودم فکر کردم شاید تلافی اینکه در جواب سوالاتش در مورد پسر ِ نگران ِ بیرون از اتاق سکوت کرده بودم جوابی بهم نداده و یا شاید هم منتظر لحظه ایست که چشم در چشمهای نگران ما دوخته و سری تکان دهد و بگوید "متاسفم" !
 وقتی پسر ِ نگران ِ بیرون از اتاق به داخل اتاق آمد فکر کردم که چه خوب شد که دستیار  ِ خانم سونوگرافی به خاطر جیغهایم و وضعیت اورژانسم گفت که میتوانم با کفش روی تخت دراز بکشم اگر نه جورابهای سرخابی­ام با شلوار سبز حتما کمی بیشتر از جیغهای کر کننده ام توی ذوق میزد!
پسر نگران داخل اتاق سرم را میبوسید و با نگرانی میپرسید که خوبم یا نه و من که واقعا نمیدانستم خوبم یا نه میگفتم خوبم! سعی کردم که به یاد بیاورم که چند لیوان آب برای شفاف سازی محتویات شکمم خورده بودم و فکر کردم پس با آن همه آبی که من خوردم چرا آنقدر درونم تیره و تاریک بود! پسر  ِ نگران، طبقات بیمارستان را اینقدر بالا و پایین رفت تا عکس سیاهی که بخشیش سیاه تر بود به دستش دادند و گفتند "کیست" است و چیزی نیست! هردو نفسی عمیق کشیدیم و دست در دست یکدیگر آنجا را ترک کردیم انگار که "کیست" بهترین و خوش یمن ترین تیرگی درون است!
 پسر  ِ نگران ِ آرزوهایم چند روزیست که نگرانی اش را به من بخشیده و خود شده است پسر  ِ خسته­! پسر  ِ خیلی خیلی خسته ­ای که اینقدر نگران این و آن شد تا یادش برود کمی هم برای خودش کنار بگذارد! پسر ِ خسته دو روز است که از حال میرود و با سوزن آمپول و سرم به حالش می­ آورند! و حالا من دختر ِ نگرانی هستم که به هیچ چیز غیر از سلامتی او فکر نمیکنم! دختر ِ نگران ِ بدجنسی که دوست دارد حالا که نگرانی را از او به امانت گرفته کمی هم از بدجنسی خودش را به او هدیه کند. کمی بدجنسی در کاغذ زرورقی با کارت تبریکی از بیخیالی که درونش نوشته:  " عزیزم، هیچکس حتی من ارزش سلامتی تو را ندارد لطفا کمی و فقط کمی بیشتر به فکر خودت باش"
اچ بی
۲۷ شهریور ۹۱ ، ۰۷:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
چشمهایش از حدقه بیرون زده بود و صورتش سرخ ِ سرخ بود. من از اعماق وجودم جیغ میزدم و صدایش میکردم! هیچ صدایی ازش در نمی آمد و به نقطه ای در مقابل خیره شده بود. دستهایش را  به صورت ضربدری روی سینه اش گذاشته بود و گهگداری لبخندی تصنعی که گویای حال خرابش بود تحویلم میداد... 

 این ما بودیم که در ارتفاعات به صورت سر و ته سوار بر رنجر بودیم! :-)

 عزیزم با واکنش­های نابت در ارتفاعات حماسه آفریدی و چهره جدیدی از خودت در دلم نشاندی و صد البته که وجهی از چهره ی بعضی ها گاهی بعد از ۲۰،۳۰ سال زندگی با آنها رو میشود  و گاهی انقدر تو را شوک زده میکند که شاید تا سالها نتوانی هضمش کنی! یکی از وجوه شخصیت  والده ما هم بعد از۲۷ سال زندگی زیر یک سقف دیروز رو شد...

 صبح مامان صدایم کرد تا صبحانه صبح جمعه را با هم بخوریم! تا کش و قوسی به خود دادم حدودا ۵ دقیقه گذشت. از اتاق که آمدم بیرون مامان را با ناز و ادا صدا کردم و خواستم کمی دلبری کنم که گوجه و خیار هم خرد کند و  صبح جمعه مان را خوشمزه تر.  مامان جوابی نداد و من فکر کردم شاید توی تراس باشد. از دستشویی که بیرون آمدم باز هم از مامان خبری نبود. یک لحظه نگران شدم اما وقتی سفره خالی از نان را دیدم فکر کردم که شاید محبت مادرانه­ اش گل کرده و رفتم که کمی خودم و تخت و اتاق را مرتب کردم. تمام اینها چیزی حدود یک ربع طول کشید. چند باری از پنجره اتاق به بیرون سرک کشیدم تا بلکه یک مامان مهربان و نان به دست از سر کوچه ظاهر شود. فکر کردم که  من هم با خیار و گوجه خرد شده خوشحالش کنم که  یک مامان ایستاده در چارچوب در با سری کج و لبی خندان ظاهر شد و من از ترس نیم ساعت جیغ زدم و کف بالا آوردم و صورت خراشیدم. زنده باد فیلم شب بیست و نهم !!

بله این شوخی مادرانه ای بود که صبح جمعه ما را ساخت و سردردی جانانه تا بعد از ظهر جمعه انداخت به جانمان.

 به هر حال دیروز فهمیدم که ترسهای من با کولی بازی و جیغ و داد و فغان همراه است  و ترسهای اچ بی با سکوتی مرگبار!
اچ بی
۱۸ شهریور ۹۱ ، ۱۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
زمانش که برسد حرف کم می آوری، نه اینکه ساکت شوی نه! کلمات می آیند و پشت هم ردیف میشوند اما هیچ کدام آنی که باید باشد نیست! زمانش که برسد نقطه ای در کمرت درست بین دو کتفت شروع میکند به خاریدن و بعد جوانه های نرم و لطیفی از جنس خوشبختی شروع به رویش میکند! به این لحظه که رسیدی دیگر نمیدانی بهترین راه شکرگزاری چه خواهد بود!
اچ بی
۰۸ شهریور ۹۱ ، ۲۰:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر