اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۰ ثبت شده است

نگاهش کردم و دیدم بدجوری تو فکره! قدم میزد و گاهی با صدای بلند فکر میکرد. " ساعت هم خوبه! ایکاش میشد ساعت بخرم اما نه هم گرونه هم اینکه دو روز دیگه که همه چی جدی شد باید براش بخرم اینجوری دیگه لوث میشه" 
 داشت روزنامه میخوند که یهو پرید سمت کامپیوتر. یه چیزایی تایپ کرد و بعد گوشی تلفن رو برداشت: " الو سلام آقا، ببخشید میخواستم یه اطلاعاتی از این GPS هاتون بگیرم و ببینم تو چه رنج قیمتی هستن... بله ... آهان... درسته... نه من برای خودم نمیخوام... بله خیلی ممنون جناب... خداحافظ..." 
گوشی رو گذاشت و رفت سمت چیلر.دستهاشو که گرم میکرد یه لبخند رو لباش بود و فهمیدم یه فکر ِ نو به سرش زده ...
 شب موقع خواب وقتی تو تاریکی و مثل هر شب داشت باهاش تلفنی صحبت میکرد بهش گفت که بهتره یه هدیه ساده برای هم بگیرن و بعد از اینکه قطع کرد به من نگاه کرد و در حالی که داشت میخندید چشماشو بست.
چند روز بعد بهم گفت که بهش بگم داره میره کلاس اما بعد از اینکه اینو گفت با هم رفتیم بیرون و یه راه دیگه رو پیش گرفت! داشتم با تعجب نگاهش میکردم که بهم گفت بهش بگم تو کلاسه! عجیب بود برام اما ته قیافش معلوم بود یه نقشه هایی تو سرشه! رفتیم تو چند تا مغازه و یه سری خرید کرد! درست متوجه نشدم چیا خرید اما خب تقریبا متوجه شدم داره چه کار میکنه!
برگشتنی بهم گفت بهش بگم کلاسش الان تموم شده و داره میره خونه!!
روز بعد وقتی سوار ماشینش شدیم و شنیدم بهش گفت کادوی من کو مطمئن شدم دیروز که کلاسش رو دو در کرد و رفتیم خرید میخواست برای اون هدیه بخره! وقتی هدیه خودش رو گرفت اینقدر از ذوقش جیغ کشید که کم مونده بود صدام دربیاد! طفلکی اونم گوشش درد گرفته بود اما اصلا دلش نیومد بهش بگه اینقدر جیغ جیغ نکنه! 
وقتی رسیدیم خونه دونه به دونه ی کادوهاشو به مامانش نشون داد. مامانش از اینکه این همه ذوق تو چشمای دخترش میدید یه سره میخندید! با آخرین هدیه که نشونش داد مامانش دولا شد و لپهای دخترش رو بوسید و گفت "مامانی ایشالا همیشه فقط بخندی"
بهم گفت بهش بگم که تو این یک سالی که باهاشه عشق ناب رو تجربه کرده و وقتی داشت اینارو میگفت اشک تو چشماش جمع شده بود!
گاهی حرفهایی رو بهم میگه که واسه اونه اما خب ازم میخواد که پیش خودم نگه شون دارم و به اون چیزی نگم! گاهی هم به من چیزی نمیگه اما از دمای دستاش همه چیزو میفهمم! گاهی وقتی دستش بهم میخوره و مثل یخ سرده میفهمم که یه حس کنترل نشده تو وجودشه! مثل چهارشنبه ای که اون براش یه شاخه گل مریم خرید! داشتم نگاهش میکردم! تو عالم خودش بود و حسابی ذوق کرده بود! از چشماش میفهمیدم که خیلی خوشحاله! اینقدر که شاید متوجه حرفهای اون نمیشد یا شاید هم خوب متوجه نمیشد! وقتی داشتیم از ماشینش پیاده میشدیم دولا شد طرفش و گفت میشه بوست کنم و اونم گفت آخه بد ِ اما دلش نیومد دلشو بشکونه! 
وقتی پیاده شدیم و دستاش بهم خوردم دیدم یخه! بهم خیره شده بود و تو چشماش برق بود! بهم گفت بهش بگم عاشقشه! اما بعدش پشیمون شد و من فهمیدم گاهی کلمات هم نمیتونن احساس ِ ناب رو انتقال بدن!                                                                                                          برگی از خاطرات یک موبایل
اچ بی
۲۸ بهمن ۹۰ ، ۱۳:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
دوپای دل نازکی هستم! جانداری به غایت حساس (!) تاب ِ شنیدن آهی که از درد است و دیدن نگاهی که پر از التماس است را ندارم. کافیست شیطان در نگاهش التماس بریزد و با سری کج به چشمانم زل بزند در این هنگام است که با بیتابی و در راستای اثبات بی گناهی اش سخنها میگویم! مهربان نیستم و هرکس اینچنین خطابم کرده در مراوداتش با این حقیر به فقدان این فضیلت در وجودم پی برده! شاید "دل نازک ِ بی منطق" بهترین وصف این بخش وجودیم باشد!
 .
.
روز پنجشنبه در راستای سوختگیری و این حرفا روزنامه همشهری خریدم و نیت کردم از یه سطر هم نگذرم! به ضمیمه کوفتیش که رسیدم حاضر بودم کفاره بدم و مطلبی که از شکنجه گاه ساواک نوشته بود نخونم اما حس خود آزاری تو وجودم به موهای راست شده بدنم دهن کجی کرد و کاری کرد که علاوه بر روزنامه به سایت این موزه هم سر بزنم و یه بازدید مجازی هم از موزه داشته باشم!! در مطلبی که  تو روزنامه بود نوشته بود از بازدیدکنندگان حقیقی در پایان با کیک و ساندیس پذیرایی میشه اما من تو دنیای مجازی از این یه قلم سودی هم که این موزه ممکن بود برام داشته باشه بی نصیب موندم! بگذریم از کی و چی و کجا که خارج از حیز تحریر و مرزبندی حقوق بیان است اما به شدت عصبانی بودم! 

باهاش پیامکی نشستم دور میز گرد و کمی درباره حسم صحبت کردم و خالی شدم. همون روز تو ملاقات حضوریمون اچ بی جان خاطره ای تلخ از صبحش و در بهشت زهرا تعریف کرد که شخصی با بی نزاکتی تمام توهینی روا داشته بود که باز تحریر اینم خارج از حوصله این سطوره و ایشون هم در راستای فعالیت در جبهه های حق بر باطل حرکتی بسیار ظریف انجام داده بود و خلاصه ادای احترامی کرده بود به حرمتی که مورد بی حرمتی واقع شده بود.

بعد از ظهر اون روز بعد از ملاقات حضوری  و حین عزیمت به منزل، در مترو شاهد صحنه گیس و گیس کشی شدم که پایان دلخراشی داشت! یه پسر بچه 12، 10 ساله با یه دختر (خانم) 27،28 ساله سر جای نشستن دعواشون شده بود و بزن بزن میکردن و مادر اون پسر بچه هم فقط جیغ میزد! آخر سر یه گوشه از لب پسربچه هم زخم شد و رنگ قرمز خون دل طرف دعوا رو به رحم آورد! 

آدمهای تو شکنجه گاه، مرد بی ادب تو بهشت زهرا و پسربچه تو مترو همه و همه یه ویژگی داشتن اونم اینکه یه قدرت مقابلشون بود! این قدرت گاهی با وسایل شکنجه گاهی با حرف منطقی و گاهی با یه کفش پاشنه بلند که کمک میکنه طرف یه 20 سانت ازت بالاتر باشه، جلوت قد علم میکنه ! 

اگه کسی جلوی یه رژیم و حکومت در میاد، اگه کسی به واسطه محیطی که توش بزرگ شده معنای ادب رو نمیدونه و اگه کسی با زور بازوش میخواد صاحب جا بشه هیچ کدوم دلیل نمیشه که لایق باشه واسه اعمال قدرت ما! جنگ عادلانه ای نیست به خدا! بهتره یه جاهایی بگذریم از یه سری از خطاها ! 
اچ بی
۲۳ بهمن ۹۰ ، ۱۰:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
دکمه update بدنم از کار افتاده! نمیدونم شاید هم خودم باطری ندارم! نه فیلمی، نه کتابی، نه روزنامه ای ...! هـــــــــــــــــــی!
 موتور نوشتنم هم به نفس نفس افتاده! اینو از 100 بار نوشتن و پاک کردن میفهمم. روی زیاد هم واسه همین روزا خوبه که اصرار داشته باشی به نوشتن ِ بدون سوخت! اعتقاد دارم سوختِ نوشتن، خوندنه اما بنده خیلی وقته موتورم بدون سوخت داره کار میکنه!! خدا کنه به زودی بیافتم به سوخت گیری    
اچ بی
۱۸ بهمن ۹۰ ، ۰۹:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
یادش به خیر... اولین باری که از دهنم در رفت و اون که دوستش دارم رو گیگیلی خطاب کردم به طرفة العینی تمامی خمیدگی های ستون فقراتش از بین رفت و گفت در خاندانشون به محتویات بینی میگن گیگیلی!! بنده هم در شرح معنای این واژه عرض کردم واج آرایی "گ" و "ل" برای من تداعی کننده هرنوع موجود لطیف و نرم و ناز و کلا گیگیلی­ای میباشد! همون لحظه و به دنبال دلیل مضحکی که گفته بودم کلمه "گوریل انگوری" با همین مشخصات حدودی به صورت زیرنویس از مخم گذشت و نگران از اینکه به ذهن گیگیلی خان هم تراوش کنه نگاهش کردم اما ایشون تو تعاریف من از خودش غرق بود و به خیر گذشت! خلاصه که گیگیلی شد کلمه عاشقانه فرهنگ لغات ما دو نفر و به صُور مختلف و با پیشوند و پسوند و در شعر و نثر به کار میره و البته عاشقانه ترینش برای من موقعیه که روی هردو "گ" تشدید گذاشته بشه! (رجوع به پاراگراف ۳)
دیروز ازم خواست براش یه نامه انگلیسی بنویسم تا عیارم رو بسنجه و درصد خلوص هارت و پورتم در زمینه زبان غیر مادری هم معلوم بشه! خلاصه که گفت اگه از امتحان سربلند بیرون بیام جایزه عظیمی در انتظارم خواهد بود و من سرمست از جایزه آهنگ نامه نگاری کردم و بعد از ارسال به حالت آماده باش و با لب غنچه منتظر موندم تا جایزه م رو با لبام بگیرم که ایشون زدن kisssss و مُهر قبولی رو ارسال کردن! بنده در تب و تاب این بودم که بوس دریافتیِ بی هویت رو که محل فرودش معلوم نبود، در کدوم ناحیه صورتم بکارم که با خبر شدم جایزه عظیم اصلا این نبوده! بعله...! مبلغ ۷۰۰۰۰ تومان به حساب بنده واریز شد به عنوان جایزه ۴ تا عبارت I love you  و I don’t know what I should tell you و I know my spelling is terrible  و اینا...  ! بنده بسیــــــــــــــار تشویق شدم دوره فشرده آلمانی و فرانسه هم برم و مطمئنم خرد گیگیلی اینقدری هست که بابت حتی یه فحش به چینی و روسی دست کم یک میلیون به حسابم واریز کنه! حالا اصلا زبان ممالک بیگانه رو بیخیال ایشون اگه بدونه بنده زبان زرگری و سوسکی همین خاک خودمون رو چطور طوطی وار چهچهه میزنم که چک سفید میکشه! خلاصه که کلا از دیشب تا حالا به فکر تقویت زبان هستم و اینکه اگه بابای منم به جای قربون صدقه هاش از همون اول دست به جیب میشد بنده الان به جای گیگیلی، ماری کوری بودم.

" گّیگّیلی " میخوام بگم دوستت دارم و بدونی که استطاعت من فعلا فقط در حد همین دو تا تشدیده! امیدوارم تا زمانی که شما 4 تا کلمه به زبان غیر فارسی رو یاد گرفتی بنده کمی پس انداز کرده باشم! قول شرف میدم هروقت تونستی برام به زبان آمله (زبان مردم کشور گینه نو) یک خط بنویسی۷۱۰۰۰تومان بعلاوه یک بوس با هویت دردم بریزم به حسابت!
اچ بی
۱۳ بهمن ۹۰ ، ۰۹:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
یه دکمه کوچیک یه جا کنار شقیقه! میزدی و شروع میکرد به ذخیره افکار و بعد هم استاپ! بعد هم یه جایی تو یه فولدری تحت عنوان کاملا محرمانه ذخیره میشد تو یه گوشه از مغز!!  کاش خدا صندوق پیشنهادات داشت!
اچ بی
۰۶ بهمن ۹۰ ، ۰۶:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
موجودِ عجیبی بودم در دوران طفولیت!! بدیهیات زیادی تو سرم وول میخورد و در حیرت بودم چرا راه حلهای به این سادگی رو کسی پیاده نمیکنه! مثلا یکی از راه حل های اقتصادیم این بود که نوعی دستگاه پول چاپ کنی اختراع بشه که زود به زود داغ نکنه و پول سازان مجبور نشن خاموشش کنن که خنک بشه!
 همیشه وقتی راه حل زود به سرم میزد میدونستم کار یه جاش میلنگه و برای حفظ آبروی خاندان و جلوگیری از هرنوع برچسب قومی و قبیله ای راه حل رو به زبون نمی آوردم! من طعم ضایع شدن رو خیلی زود چشیدم! صدای خنده آدم بزرگا هنوز تو گوشمه وقتی ساعتِ ۶ صبح تو یکی از روستاهای شمال با گریه و کولی بازی از مامانمینا آدامس طلبیدم و گاوی که در حال نشخوار کردن بود نشون دادم و گفتم از همونجایی که اون خریده بود برن برام بخرن! 
اما راه حل اقتصادی من با کمی ویرایش در مورد دستگاه و بخش خنک کننده (!) هنوز هم تو سرم وول میخوره و این سوال همیشه با منه که چاپ اسکناس بر مبنای چه اصلی صورت میگیره و گاهی باعث میشه آه بکشم که چرا به جای دامپروری اقتصاد نخوندم! دلیل آدامس جویدن گاو رو که قبل از دانشگاه فهمیده بودم لااقل در پی پاسخ سوال اول میرفتم دنبالِ کسبِ علم!
شاید اگه اقتصاد میخوندم مقتصد خوبی میشدم و میتونستم چندغاز پول تو بالشم انباشته کنم یا نرخ پول اجنبی رو قبل از اینکه سر به فلک بذاره پیشبینی میکردم و خونواده ام هم مستفیض میشدن اما جوونی کردم و گاو و گوسفند رو برگزیدم ! هعی!! 

داستانهای برگرفته از دوران خامی کم نیستن و هر کدوم که به سرم میزنه ناخودآگاه نفس عمیق میطلبه!! اما خب بیخیالیهای این دوران کماکان با منه و مدام تو گوشم میخونه که هنوز تا پختگی راه زیاده!

دوست دارم خام بمونم اگه قیمت پختگی غرق شدن تو دنیای جدیته! دوست دارم تا ابد جوونی کنم اگه بزرگی بشه نگاه معنی دار به دو تا عاشق که صدای خنده هاشون رو کسی غیر از خودشون دوتا هم میشنوه!! تو اوج جوونی فارغ از مسائل اقتصادی و سیاسی مملکتم میریم و سیب زمینی با سس فراوون میخوریم و میگیم و میخندیم! حرکاتِ این چنینی که معناش یه شستِ واسه مسائلِ پر اهمیت مملکت گاهی اینقدر میچسبه که تا هم فیها خالدونِ آدمی تا مدتها خنک میمونه!
امتحانش کنید اگر جوونید و عاشق!!  
این روزها رو تو هم به خاطر بسپر! فکر کنم اینقدر شیرین هست که تا سالها مزه ش تو دهن هردومون بمونه، مگه نه؟!
اچ بی
۰۴ بهمن ۹۰ ، ۲۰:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
گاهی خوشبختی هم آدمُ لال میکنه! میخوام ساکت باشم تا حبابِ خوشبختیم نترکه
اچ بی
۰۱ بهمن ۹۰ ، ۱۳:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر