اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

تو هستی و من باور دارم که هستی. می آیی و میروی جایی در پشت دریچه ی آئورتم و یا بین رشته های عصبی مینشنینی و مدام با من صحبت میکنی. صدایت تنها صداییست که صدا ندارد اما از هر صدایی بلندتر است. اول تو مرا ساختی اما فکر میکنم بعدش من تو را برای خودم ساختم. قضیه حتی پیچیده تر از مرغ و تخم مرغ است و من میترسم اگر زیاد بهش فکر کنم اتصالی کنم و سر از امین آباد در بیاورم.
 کوچکتر که بودم تو را مثل مرغی که از لانه در می آورند با صدایی شبیه به "خودا، خودا، خودا" بیرون می آوردم و در کنج دیوار خانه مان مینشاندم و برایت از آرزوهایم میگفتم و تو همه را در لیست مشترکمان مینوشتی تا سر فرصت چوبت را در هوا بچرخانی و آرزو را در حالی که چند ستاره از چوبت رویش چکیده به من هدیه دهی. در همه این سالها به همه شان رسیدم و با هم به آنهایی که نرسیدم خندیدیم و تو از درونم فریاد زدی که برای حال بیشتر شیشکی بستن به آرزوی محال مزخرف را فراموش نکنم :)

 بزرگتر که شدم فکر کردم که باید بیشتر بهت فکر کنم. همان فانوس قدیمی 1400 ساله را برداشتم و گرفتم رویت تا بهتر بشناسمت اما نور فانوس به قدری سایه ات را بزرگ کرد که دیگر درونم جا نگرفتی. رفتی به آسمانها و دستور دادی که برای رسیدن به تو یکی از هزاران راه موجود را انتخاب کنم و چنگ بزنم و بالا بیایم. نمیدانم شاید در دلم سیبی افتاده بود که تو آن را خورده بودی و بعد به آسمان ها هجرت کرده بودی!

جایت همان جای قدیمی است. می آیی و آب و جارویی میکنی و تا میخواهی ساکت را باز کنی من با ظرفی از سیب می آیم استقبالت و تو ساک را باز نکرده باز میروی به آسمان.

 سال نو است و من به رسم هر سال لحظه ی تحویل میزبان توام و تو با همان لیست قدیمی مینشینی تا من بگویم و تو بنویسی. کنار سلامتی خودم و خانواده ام هر سال تیک میزنی و امسال با ارفاق دست شکسته ی مامان و بابا و کمر درد خودم میگویم که تیک این یکی هم بزنی چون به هر حال الان سالمیم. برای دل خوش هم که دمت گرم هرچندتا دوست داری تیک بزن که  امسال هم مثل هر سال دلم خجسته بود. بذر هندوانه ای هم که سه سال پیش در دلم کاشتی انگار که رسیده، رویش که میزنم صدای طبل میدهد و تو برای آرامش دلم قاچ کوچکی ازش بهم خوراندی و بختم را به شرط چاقو کردی تا در بسته نباشد، که از این بابت، یک دنیا ممنون. 

 داری می آیی چوبت را هم فراموش نکن که اگر اجازه بدهی خانه مشترک خودم و اچ بی را میخواهم بیاورم تو لیست و منتظرم که ستاره های چوبت بچکند روی سر من و آقای اچ بی :)
اچ بی
۲۶ اسفند ۹۱ ، ۰۸:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
مرد را هر روز در توقف ایستگاه مصلی میبینم. 20 متری آنطرف تر از حصار محوطه مشغول کندن شاخ و برگ درختان است. تا نگاهش میکنم تصویرش در اشک لرزان چشمهایم به رقص در می آید و با حرکت اتوبوس دورتر و دورتر میشود. چشمهایم را میبندم و او را در جدول بازی چهره و پول میگذارم. بازی را از اچ بی یاد گرفته ام و باید اعتراف کنم که خودش در این بازی بی نظیر است. از روی خطوط چهره آدمها آنها را تقسیم میکنیم به گروههایی که میتوان جلویشان سبز شد و بی هوا میلیون ها دلار بهشان داد و مطمئن بود که فردا میتوان همانجا ازشان پس گرفت و گروهی که نمیتوان حتی 1000 تومان را برای پنج دقیقه گذاشت کف دستشان. نمیدانم شاید برقی در چشمهای گروه اول باشد و یا ستاره ای روی دندانهای گروه دوم اما هر چی که هست انگار اچ بی درست میگوید که بعضی سادگی و صداقت از چهره شان میبارد. این مرد هم اسطوره ی همان گروه اول است. از آنهایی است که دو دو تا چهار تا میکند که پول بلیط اتوبوسش تا یک ماه چقدر میشود و بعد آن را از پولی که برای کل ماه گیرش آمده کم میکند و با بقیه میرود بازار و نگاه دست ژاپنی ها میکند که چه میخرنند و بعد از همان ها برای خانوده ی خودش میخرد تا مبادا فردا پس فردا نیست در جهانی پیدا شود که ملکه الیزابت در دربار خورده باشد و زن و بچه ی او نخورده باشند. از شلوار کتانی و کفش مردانه اش که سنخیتی با نوع کارش ندارد میتوانم حدس بزنم از آنهایی است که اگر بلد باشد دروغ بگوید قطعا به خانواده اش میگوید که در مغازه ای در مرکز شهر با دوستش کار میکند اما بعید میدانم حتی دروغ گفتن بلد باشد. شک ندارم جوک هایش هم همیشه بی مزه اند اما بی نهایت دقت میکند تا جوک ها را به خاطر بسپارد تا شب لبهای زن و بچه اش خندون شود. از آن مردهایی که پیژامه و زیرپوش در خانه میپوشند و بعد از شام دستکش ظرفشویی به دست میکنند! از آنهایی که انگار آفریده شده اند تا پدربزرگ باشند و تو هرگز نمیتوانی حدس بزنی در کودکی و جوانی چه شکلی بوده اند بس که هیبت مهربان پدرانه شان بهشان می آید.

 من این مرد را دوست دارم. برق چشمهایش را دیده ام و شک ندارم که با تک به تک مشخصاتی که گفتم همخوانی دارد. اینقدر به مهربانی اش ایمان دارم که حاضرم شرط ببندم اگر روزی از پشت حصار فریاد بزنم "خسته نباشی پهلوون" سرش را بالا میگیرد و مثل پدری مهربان به من لبخند میزند. دیدن هر روزه ی چنین مردی را به فال نیک میگیرم :)  

 درد دل : تو هفته ای که گذشت فهمیدم مادر بدی خواهم شد! از این مادرها که اینقدر تلاش میکنند فرزندشان تو پر و درست باشد که یک هو میزنند شخصیت بچه را از وسط نصف میکنند! از آنهایی که بچه شان را یک ساعت ناز میکنند بعد که بچه دست کرد در دماغش یکی میخوابانند زیر گوشش! :( اینکه چطور به این پیشگویی رسیدم بماند فقط اینکه الان ناراحتم!!
اچ بی
۱۹ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
من، تو و برفی که بر پوستمان مینشیند اما به بهار درونمان راهی ندارد... دوستت دارم
اچ بی
۱۷ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
جعبه­ای پیچیده در تیله­های کاغذی در دستم بود و بادکنکهای باد شده از ذوق و هیجان در دلم. اولین کاغذ پاره شد و کارت هدیه بیرون افتاد. دومین کاغذ را که باز کردم کارت هدیه ای دیگر روی پاهایم بود. کاغذ کادوی سوم هم که کنار رفت کارت هدیه ی سوم خودش را نشان داد. حالا نوبت به محتویات خود جعبه بود. گواش دوازده رنگی که مرا پرت کرد به 17 سال پیش. وقتی که روی کاغذ نوشتم عشق و با رنگ قرمز گواش رنگش کردم بی آنکه بدانم جایی در سالهای دور عشقی به همان خوشرنگی در انتظارم است. برای شیرینتر کردن روزی که دوستش دارم هزار بار ممنون :***
اچ بی
۰۷ اسفند ۹۱ ، ۰۸:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بین دو کلاس پنجم مسابقه بود. باید نقشه ی ایران را روی یونولیت میکشیدیم و بعد از روی مرزها آن را قیچی میکردیم. دفعه ی قبل که معلم پرسیده بود چه کسی میتواند فلان کاردستی کلاس را درست کند خودم را حسابی کنترل کرده بودم تا دستم را بالا نگیرم. بعد که برای مامان تعریف کرده بودم گفته بود که اگر من داوطلب شده بودم بهترین مدلش را برایم درست میکرد. از همان روز منتظر پیشنهاد کاردستی بعدی بودم و فکر میکنم که زیاد هم طول نکشیده بود که پروژه ی نقشه ی ایران مطرح شد. هنوز کلمه ی چه کسی از دهان معلم در نیامده بود که دستم را بالا گرفته بودم. بعد از ظهر مامان کلی غر زده بود که چرا داوطلب شدم!

 آن روزها گواش تازه مده شده بود. رنگهای جاندار و غلیظی که هزار برابر پر رنگتر از آبرنگ بودند. یادم است که تقریبا التماس کرده بودم که مامان گواش بخرد تا ایرانم خوش رنگ و لعابتر باشد اما مامان گفته بود با آبرنگ هم قشنگتر است هم اسم شهرها مشخص تر. میدانستم دلیل چیز دیگری بود که به ته جیب و آسترهایش میرسید ودیگر ادامه نداده بودم. نقشه را که رنگ کردیم اصرار کرده بودم که اسم شهرها را خودم بنویسم. با ماژیک وایت برد همه را نوشتم و یادم است خیلی تلاش کرده بودم که کهگیلویه و بویراحمد وارد خوزستان نشود، اما شده بود. روز بعد احساس مهندسی میکردم و نقشه را طوری گرفته بودم که بخشی از آن معلوم باشد. سر خیابان مدرسه دختر کلاس بغلی را دیدم که نقشه دستش بود. نقشه ای با رنگ گواش و چند برابر نقشه ی من. ایران را روبرویم گرفتم و وارد حیاط شدم. بچه ها همه دویدند سمتم تا کاردستی را ببینند. ایران اصلا به دل بچه ها ننشست. ایران من کمرنگ و شلوغ بود. معلم گفت کاش اسم شهرها را نمینوشتم تا میدادیم به نیلوفر نوری دختر خوش خط کلاس! ن

یلوفر از آنهایی بود که ی و ن آخر کلمه هایش را ول میکرد تا برسند به خط پایینی. میخواستم بگویم اگر او مینوشت ساری از مرزش بیرون میزد و اصفهان و تهران به هم میخوردند اما فقط بغض کردم و چیزی نگفتم. ایران کلاس بغلی برنده شد و بچه ها تا یکی دو روز تو قیافه بودند اما بعد همه چیز فراموش شد. ایران رفت پشت در کلاس و من تا آخر سال مجبور شدم بیشتر از هزار بار برای بچه ها توضیح بدم که آن شب رنگهای گواشم خشک شده بود و مغازه ی لوازم التحریری هم بسته بود :|
اچ بی
۰۱ اسفند ۹۱ ، ۰۷:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر