اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

سه چهارم خانه مان را تکاندیم و نیمی از شیرینی هایمان هم درست کرده ایم! البته دومی اش را خودم انجام داده ام و اچ بی آن زعفران های نقطه ای را روی نخودچی ها به سبک فین دماغ چکاند. بهار جلوی درب منزلمان نشسته تا اچ بی توالت و حمام هم بشورد و من جارو و گردگیری کنم بعد زنگ درمان را میزند.
 اسب سال نود و سه برای ما سفید و بالدار بود اما خوب میدانیم که خیلی ها اسبشان قاطری پیر بود و این ناراحتمان میکند. امیدواریم بهار نود و چهار در تابستان و پاییز و زمستان هم از خانه هایمان بیرون نرود و خوشبختی ناب روی سر همه بچکد. 

 سال نو مبارک                                                                           
       
                                                                                     اچ بی و اچ بی
اچ بی
۲۸ اسفند ۹۳ ، ۰۵:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
امروز بین ساعت ۸ تا  ۹:۲۶ همه چیز برایم جور دیگری بود. آسمان آبی تر بود و من خسته تر از همیشه. دستهایم میرفت روی شکمم و برمیگشت و بغضم میجوشید و بخارش بینی ام را میسوزاند. نقشه شیرینی های خانگی عیدم از بین رفت و خانه تکانی هم افتاد گردن اچ بی. در راه داروخانه صدای کارگرها بلندتر از همیشه به گوشم میرسید و تق تق کلنگشان پرده گوشم را بیش از حد میلرزاند. بیخود نبود که دیروز همه ی بچه های توی هایپراستار حتی آن ابلیس هایی که برای یک بادکنک خودشان را کف زمین میمالیدند به نظرم گوگولی و بانمک بودند. بیش از چهل دقیقه بود که علایم بالینی میگفتند من حامله ام!
 
میخواستیم خیلی زود بچه بسازیم و قربان صدقه دست و پای بلوری اش برویم اما آن روزها داعشی ها نبودند. عربستان به اسرائیل برای حمله به ایران وعده همکاری نداده بود‚ زمستان بی برف و باران شروع نشده بود و بچه گودزیلاها به خانه مان نیامده بودند تا وقتی رفتند کل هوای ریه هایمان را خالی کنیم و یک آخیش بگوییم و پشت سر مامان و باباهاشون با آن تربیتهای قراضه شان بد و بیراه بگوییم و از همه مهمتر آن روزها نمیدانستیم دونفره هایمان زیر سقف خانه آنقدر شیرین است که دلمان بخواهد کمی کش بیاید. حالا من و دانه ی عدس خیالی ام بین همه ی حس های متضاد دنیا گیر کرده بودیم و در عین ناراحتی همدیگر را میخواستیم. خواستم ماه تولدش را حساب کنم اما نمیدانستم نه ماه و چند روز باید دانه ام خیس بخورد تا جوانه بزند و متولد شود! نمیدانستم؟ نه.
 
همیشه فکر میکنم مادر شدن مثل یک آزمون است که باید از قبل برایش آماده شد. ازاینکه در هر ماه کجای دانه ت رشد میکند تا او را بیشتر شبیه انسان کند گرفته تا اینکه چطور بهش بفهمانی از توی دماغش عنچوچک در نیاورد یا روی فرش تف نکند که قطعا دومی و سومی مهمتر از اولی هم هستند و من امروز بین ساعت ۸ تا ۹:۲۶ فهمیدم که خیییییلی چیزها را نمیدانم و بعد از دو سال به ندا و همه ی مادرهای بی بچه حق دادم که نخواهند هرگز بچه دار شوند. حق دادم که بچه از همان روزهایی که یک تخمک و اسپرم مچاله شده در هم است با خودش یک دنیا استرس و دلهره می آورد و شاید یکی مثل ندا دلش نخواهد آرامش داشته اش را به استرس نداشته اش ببخشد.
 
لازم است بگویم خط دوم نمایان نشد و عدس خیالی م به دنیای خودش برگشت؟ بله! همه ی نتایج جستجوی  ″علایم بارداری″ و ″دلایل تاخیر قاعدگی″ خر هستند.
 
پ ن: اچ بی جان؟ لم دادن روی تخت خوابمان و وبلاگ نوشتن آنقدر کیف داد که بعد از دو روز هدیه ات به تار و پود وجودم گره خورد! لطفا به ایشون دست نزن نگاهش هم نکن. مال خودمه و البته ممنون برای جشن کوچک آغاز بیست و نه سالگی ام. پدر شی پسر : )
اچ بی
۰۹ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر