اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

دوست دارم بنویسم اما نوشتنم نمی­آید. رفته است در یک گوشه کز کرده است و خس خس میکند تا بفهمم پر است از حرف. دوست دارم انگشتم را در دهانش بکنم تا حرفهایم را استفراغ کند روی کاغذ. میدانم حرفهایم مانده است و بو میدهد اما میخواهم بنویسم تا نوشتنم هم راحت شود و دوباره به من لبخند بزند.
من انسان روکش داری هستم. خودم را زیر روکشم قایم میکنم تا گرد و غبار خودم را کثیف نکند اما همه ش این نیست! بخشی که گفتنش هم سخت تر است مربوط به شلختگی من در زیر این روکش است. طبقه بندی نشده ام و هرچیزی را در گوشه ای نامعلوم گذاشته ام. برای همین است که گاهی دیگران بدون اینکه بدانند پایشان را میگذارند روی احساسم و یا تنه شان گیر میکند به نقطه ضعفم. من انسان بدی نیستم اما وقتی هم میخواهم خوب باشم سعی میکنم خیلی خوب نباشم چون میترسم قضاوت شوم به بازی کردن. من از قضاوت میترسم برای همین دوست داشتم به جای گوشهایم در دو طرف صورتم نقش گلی، بلبلی، قاصدکی چیزی بود تا جلوه های بصری ام زیادتر میشد و کمتر میشنیدم.
 خانواده ام به زودی ضرب در دو میشود و من هنوز نمیدانم آماده ی رویارویی با تازه های هیجان انگیز هستم یا نه! پدر نو، عمه های نو، پسر عمه های نو و خب حرفهای نو. دوست دارم وقتی زندگی ام به روال عادی برگشت احساسم، دوست داشتنی هایم، مورد تنفرهایم، سوژه های جالبم، نقطه های ضعفم و انسانیتم همه اگر مرتب و طبقه بندی نشده اند دست کم سر جای خودشان باقی مانده باشند و هیچکدام از زیر روکشم به بیرون نیافتاده باشد.
حالا که در یک قدمی دو شدن در همه چیز هستم ضربان قلبم تند شده است. از کبودی زیر چشم اچ بی گرفته تا حال و روز ریخته و پاشیده ی خودم همه چیز مرا میترساند! میترسم بروم و کم بیاورم و آن وقت به جای ضایع شدن جلوی یک پدر، یک مادر، یک خاله و یک برادر جلوی دو تا از هرکدام ضایع شوم! میترسم اچ بی در کنار من ِ طبقه بندی نشده راه برود و یکهو دستش برود روی جیغهای بنفش ناشی از هار شدنم. او که دست زده گناهکار است اما منی که قبل از زندگی دو نفره به خودم سر و سامان نداده ام هم گناهکارم. همه اینها در کنار اچ بی که شاید او هم به اندازه من ریخته و پاشیده باشد ترسم را دو برابر میکند :(
اچ بی
۲۶ شهریور ۹۲ ، ۰۷:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
پنج نقطه بودیم که حول محوری بیضی شکل در اطراف میزی رنگارنگ نشسته بودیم و در سکوت تلاش میکردیم آب دهانمان را بدون صدا قورت دهیم. تعارفهای تورخدا بفرمایید، گرم میشه، سرد نشه و ... را مامان برداشته بود و سهمش از صحبت کردن را با همان ها ادا میکرد. بابا به گوشه ناخنش گیر داده بود و من به سرمای انگشتهایم فکر میکردم. هیچ وقت به اندازه پنجشنبه دلم نمیخواست که نفسهای آدمها صدای موتور گازی داشت تا سکوت در آن گم میشد.
بابا کم کم دستهایش را کنار گذاشت و مثل آدمی که با خودش صحبت میکند شروع کرد به تعریف کردن خاطره و تمام تلاشش را به کار میبرد تا آنهایی را بگوید که نچ نچ، نه بابا، عجب و ... را میطلبد تا گفتمان خوبی را ترتیب دهد. کسی از اچ بی سوالی نپرسید و تنها سوالی که من جواب دادم این بود که چه ساعتی سر کار میروم و چه ساعتی برمیگردم و من با اشتیاق کامل و به شرح توضیح دادم و با سعه صدر اجازه دادم مامان و بابا هم از سهم سوالم کمی شریک شوند و آنها هم هرکدام یک بار شفافسازی کنند. بعد از یک ساعت و چهل و پنج دقیقه هاها ها و هوهوهو و هی هی هی و نفری 5 بار گفتن عجب زمانه ای شده و کمی نچ نچ در جواب خاطرات سربازی بابا مهمانها رفتند تا ما هر سه به هم نگاه کنیم و بپرسیم چطور بود؟!
 خوب بود. اگر از دلپیچه و عرق سرد و سکوت های گاه و بیگاه بگذریم پنجشنبه شب خوبی بود. حالا ما دو اچ بی هستیم در آستانه ی ثبت دوستیمان :)

اچ بی
۱۶ شهریور ۹۲ ، ۰۶:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
روزهای مهم زندگی من معمولا همان هایی هستند که تاریخشان در دفتر خاطرات یا هر جای دیگری که محل ثبت روزهایم است، ثبت نشده تا همیشه موقع مرور روزها به خودم بگویم خاک برسرت که از تعویض شلنگ دستشویی نوشته ای اما از فلان موضوع چیزی ننوشته ای! این پنجشنبه را دوست ندارم با ننوشتن کمرنگ کنم.
دوست دارم بنویسم که این روزها در حال تمرین انواع و اقسام لبخندها، تشکر کردنها، دست دادنها، نشستنها و البته راه رفتن ها هستم و 100 راه زمین خوردن در مسیر آشپزخانه را امتحان کرده ام که هیچکدام را انجام ندهم و بارها با خودم گفته ام "خواهش میکنم" تا مطمئن شوم دهان و زبانم به چه شکل باشند موقع تعارف چای یا شربت موقرتر شنیده میشوم. به پاهایم فکر کرده ام که باید جفتشان کنم و بعد یکوری بگذارمشان طوریکه انگار از یک سمت باد میوزد و باید طوری بنشینم که یک چیزی بین سیخ خوردگی و مچاله شدگی نشان دهم. برایم مهم است که مهمانها فکر نکنند معذب هستم. این مهمانها که میگویم همانهایی هستند که هر هفته شاید این جمعه بیایند شاید را ورد زبانم میکردند و بلاخره این پنجشنبه قرار است با ثلث جمعیتی که تخمین زده بودم بیایند تا من بشوم "به به عروس گلم" و اینها...
باید یادم باشد که از پنجشنبه صبح خیلی به موهایم نگاه نکنم که افه بیایند و هر کدام به یکور کج شوند و چتریهایم خلاف جهت همیشگی روی پیشانیم تخت شوند! خدا کند آن روز نسیم ملایم روزهای آخر تابستانی هم نیاید تا بوی فاضلاب آقای گودرزینا را از کانال کولر بفرستد داخل خانه...
 اچ بی جان تو هم استرس نداشته باش! ما آدمهای مهمان نواز و مهربانی هستیم که از فرط علاقه به مهمان تا آخرین ثانیه بهشان خیره خیره نگاه میکنیم و معمولا هم از آدمهایی که زیاد عرق میکنند خوشمان نمی آید! راحت باش عزیزم
اچ بی
۱۲ شهریور ۹۲ ، ۰۸:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر