آقای رئیس که شب خوبی
را برای مهمانانش آرزو کرد من Hope را فعل جملهام کردم و
با نیشی که تا امتداد گوشهایم کش آمده بود از سن پایین رفتم. پاهایم را که از عصر
آن روز یک متری از گلیم بیرون زده بود بر زمین زدم و قول گلیم بزرگتر را بهشان
دادم. اعتماد به نفسم را از زیر فرشهای سالن در آوردم و گرد و خاکش را گرفتم و بعد
بسته شده به بالنی رنگی به آسمان فرستادم.
کابوس تمام شده بود و من خسته و گرسنه از جنگ با ببر پشت میز پذیرایی نشستم و
دستهای سرد و لرزان ناشی از هیجانم را در انگشتهای مامان قفل کردم. یاد روزی
افتادم که میکروفون به دستم داده بودند و با کلاهی از کشور مراکش بر سر گفته بودند
جلوی دویست دانش آموز اول تا پنجم بایستم و بگویم " اسم من مراکش/ کلهم مثل
هواکش..." و من
گفته بودم و صدایم هم نلرزیده بود. بعدها مامان گفت که آن روز پشت پرده برزنتی
حیاط مدرسه ایستاده بود و برای صدای ریز و جیغ جیغوی پشت میکروفون ذوق کرده بوده.
ا
ینبار مامان پشت هیچ
پردهای نبود. مامان گفت "تو میتوانی" و بعد مرا هل داده بود جلوی 60
اجنبی رنگارنگ و 100 مدیر و رئیس و شهردار منطقه و بعد به همه گفته بود " او
که آن بالا ایستاده دختر من است"!
خدا به اعتبار روی
سفید این زن مرا هم رو سفید کرد و لرزش را از صدایم گرفت و کلمات ِ با بیش از 1000
سال قدمت در زبان فارسی و کلمات ِ عربی که در دهان نمیچرخند را از حرفهای جناب
دکتر پاک کرد و من ماندم و همان گپ و گفت خودمانی و آمار و ارقام 3 رقمی.
آخر شب در خانه،
مامان بغلم کرد و بوسم کرد و گفت که باعث افتخارشان هستم!
من؟!
قطعا آن لحظه روی
زمین نبودم...