اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است

آقای رئیس که شب خوبی را برای مهمانانش آرزو کرد من Hope را فعل جمله­ام کردم و با نیشی که تا امتداد گوشهایم کش آمده بود از سن پایین رفتم. پاهایم را که از عصر آن روز یک متری از گلیم بیرون زده بود بر زمین زدم و قول گلیم بزرگتر را بهشان دادم. اعتماد به نفسم را از زیر فرشهای سالن در آوردم و گرد و خاکش را گرفتم و بعد بسته شده به بالنی رنگی به آسمان فرستادم.
 کابوس تمام شده بود و من خسته و گرسنه از جنگ با ببر پشت میز پذیرایی نشستم و دستهای سرد و لرزان ناشی از هیجانم را در انگشتهای مامان قفل کردم. یاد روزی افتادم که میکروفون به دستم داده بودند و با کلاهی از کشور مراکش بر سر گفته بودند جلوی دویست دانش آموز اول تا پنجم بایستم و بگویم " اسم من مراکش/ کله­م مثل هواکش..."  و من گفته بودم و صدایم هم نلرزیده بود. بعدها مامان گفت که آن روز پشت پرده برزنتی حیاط مدرسه ایستاده بود و برای صدای ریز و جیغ جیغوی پشت میکروفون ذوق کرده بوده. ا
ینبار مامان پشت هیچ پرده­ای نبود. مامان گفت "تو میتوانی" و بعد مرا هل داده بود جلوی 60 اجنبی رنگارنگ و 100 مدیر و رئیس و شهردار منطقه و بعد به همه گفته بود " او که آن بالا ایستاده دختر من است"!

 خدا به اعتبار روی سفید این زن مرا هم رو سفید کرد و لرزش را از صدایم گرفت و کلمات ِ با بیش از 1000 سال قدمت در زبان فارسی و کلمات ِ عربی که در دهان نمیچرخند را از حرفهای جناب دکتر پاک کرد و من ماندم و همان گپ و گفت خودمانی و آمار و ارقام 3 رقمی.
 آخر شب در خانه، مامان بغلم کرد و بوسم کرد و گفت که باعث افتخارشان هستم!
 من؟! قطعا آن لحظه روی زمین نبودم...
اچ بی
۲۷ آذر ۹۱ ، ۰۹:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
شکوفه­هایم که بیرون میزنند آنها را برای باغبان میچینم. شکوفهای صورتی و سفیدی که از کنج لبهایم جوانه میزند.

 باغبان هر روز نهالی در دلم میکارد. گاهی درختهایم به هم پیوند میخورند و میوه­هایی شبیه به ستاره های براق از چشمهایم میریزند. میوه­هایم در نمک اشکهایم غلت میخورند و روی گونه­هایم سرازیر میشوند. باغبان، شوری ستاره­هایم را که میبیند بار دیگر نهال میکارد، اینبار نهال شیرین ترین میوه­های دنیا را و من از پنجره­ی خانه­ام تا کمر آویزان میشوم و صدایش میکنم "هوی! مش باغبان! بکار، بکار و سبزم کن. حیاط وجودم تا ابد جا دارد".

 باغبان به میوه­های ستاره­ای که کف باغ را پوشانده نگاه میکند و شانه­هایش را بالا می­اندازد. چشمهایش را با دستهایم میگیرم و او میداند جز من کسی در باغمان نیست. دستهایم را آرام میگیرد و سر بر میگرداند. میوه­ی درختان قدیمی تر را دهانش میگذارم. گازی میزند و هومی میگوید و غرق در شیرینی­اش میشود. شکوفه­ها باغ را پر میکنند و باغبانم با خود میگوید " این دختر جا دارد؟ ". در گوشش نجوا میکنم " مشتی! دل من برای تمام درختها و گلهای تو جا دارد".

 باغبان میداند بارانهای نم نم من برای سبزی باغمان است اما همیشه میگوید باران­های سیلابی، آفت است، آفت!

 نم نم که میبارم مرا در آغوش میگیرد و من از حظ آغوشش همچنان میبارم. پیچک باغمان دور ما میتند اما باغبان شاخه­هایش را میزند و میگوید "نه، هنوز بهار نیامده"! و من از حرف باغبان میخندم و شکوفه­های کنج لبم را نشانش میدهم و میگویم " بهار باشد یا نه، با تو من همیشه شکوفه بارانم"
اچ بی
۲۵ آذر ۹۱ ، ۰۹:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
کد ورود به دنیای دلخوشی را مدتیست فراموش کرده ام. هرچه وارد میکنم بوق میزند و میگوید اشتباه است! نمیدانم تا چند بار میتوانم کد غلط را بهش بدهم اما میدانم که بعد از تمام شدن تکرار مجاز غلطها، باید همه چیز را از اول شروع کنم! یک صدای ضبط شده توی سرم هر 5 دقیقه یکبار تکرار میکند " که چی بشه؟! " و من هر پنج دقیقه یکبار تو دلم جواب میدهم " آره! واقعا که چی بشه؟!" و این سوال هنوز ادامه دارد...
 امروز یادم افتاد که قرار بود 5 آذر یک اتفاق خوب بیافتد! قرار بود ته دلم روشن شود به چیزی مثل معجزه. 5 آذر تو شلوغی رفتن مامانبزرگ تمام شد. گوشه دل من روبان مورب سیاه بسته شد و هیچ سایه روشنی حتی از کنارش رد هم نشد!!
اچ بی
۲۲ آذر ۹۱ ، ۱۳:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
همیشه فکر میکردم زمانی که نسخه­ ی ژنتیکی من پیچیده میشده احتمالا سوزن دستگاه کپی در قسمت رفتار و منش بر روی نسخه ژنتیکی پدرم گیر کرده بوده. با این حال اگر من روزی دستم بشکند و دخترم NB اصرار کند که با کمکش به حمام بروم و از طرفی هم بر روی دکمه تکرار "نمیخواهم" من هم آدامس چسبانده باشند باز هم سعی میکنم به سیم آخر نزنم چون میدانم NB به خاطر خودم میگوید که بروم حمام چون دوست ندارد هپلی باشم.  اگر هم به سیم آخر زدم و متقابلا NB هم به سیم آخر زد و در اتاقم را محکم رویم کوبید و گفت حق ندارم از آن بیرون بروم مگر اینکه حمام کنم باز هم بزرگواری به خرج میدهم و با خود میگویم NB بچه­ ام است و خب دست پرورده­ ی خودم است و حتما رفتاری در من دیده که به خود حق می­دهد با من طوری رفتار کند که انگار مرا زاییده و اینگونه بعد از دو شب همچنان سگرمه­ هایم را توی هم نمیکنم و جواب سلام دخترم را با پنج دقیقه تاخیر و با صدایی گرفته شده از ته حلق و نجوا گونه نمیدهم! اگر هم رفتارش برایم اینقدر گران تمام شد که تا دو روز سگرمه­ هایم به هیچ قیمتی باز نشد و NB در همین ایام  برایم خوردنی مورد علاقه­ ام را بیاورد و وقتی از برادرش سوالی می­کنم مانند نخود آش خودش را وسط بیاندازد و جوابم را بدهد با خود فکر میکنم خب مشخص است که میخواهد با من آشتی کند و بهتر است کمی با او مهربان­تر باشم چون نمیشود که یک سال بی­ وقفه قربان صدقه­ اش روم و بعد دو روز پشت سر هم او را به هیچ وری حساب نکنم. با خود میگویم یک کاسه سوپ پر از آبلیموی تازه میتواند معنای " غلط کردم" را بدهد! خب وقتی پدرم رفتاری مثل آنچه من با NB خواهم داشت با من ندارد نتیجه گرفتم سوزن دستگاه کپی در زمان انتشار سلولهایم به درستی کار میکرده و من فقط بخشی از رفتارهای پدرم را از او گرفته ام!
اچ بی
۲۰ آذر ۹۱ ، ۱۳:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
آقای اچ بی دیروز به دفتر کارم آمد. او آمد تا من در خود مچاله شوم و مطمئن شوم که اچ بی ِ من فقط وقتی برای من است که در ماشین نشسته ­ایم، آن وقت اچ بی پدال گاز را با پاهایش لمس میکند و وقتی مطمئن شد که میتواند از من و خودش سایه­ ای از دو موجود مذکر و مونث بسازد به شکلک­ هایم میخندد و عاشقانه قلقلکم میدهد و مرا در آغوش میگیرد. خانه­ ی ما ماشین ماست که پنجره­ هایش پرده ندارد و ما باید در ترافیک خانه­ های دیگران صاف و بدون قوز روی صندلی خانه ­مان بشینیم و بیرون را نگاه کنیم و گاهی و فقط گاهی من از افق­های دور بگویم و اچ بی سر تکان دهد. من اچ بی پشت فرمان ماشین را از بر هستم. موجود دوست داشتنی و سوار بر اسب سپیدم همانیست که پشت فرمان خانه­ مان مینشیند و من تمام خطوط سمت راست صورتش را حفظم.
 اچ بی ِ دیروز؟! نه! یقینا اچ بی دیروز برای من نبود. او آمد و مدیر را در آغوش گرفت. با او خندید و با او از داستانهایش گفت و مرا در فرصتی اندک و در بین خنده­ هایش از بین دو انگشت نگاه کرد. دیروز برای اولین بار به صورتش خیره شدم. از پشت مانیتور به تمام رخش خیره شدم بی آنکه بخواهم برایش حرف بزنم. من از دنیای اچ بی ها فاصله گرفتم و خانم اچ بی طبقه همکف برجی در یکی از خیابانهای تهران شدم و او را برانداز کردم. او را میشناسم؟! او مرا میشناسد؟! نمیدانم...

 آقای اچ بی با اچ بی ِ سه سال پیش فرقی نداشت. با مردی که آمد و سلامی کوتاه کرد و من جوابی به او ندادم تا بعدها در بین خنده و شوخی بگوید که چقدر بی ادب هستم. اچ بی ِ دیروز با اچ بی دو سال و نیم پیش هم فرق چندانی نداشت، با مردی که مرا سوار ماشینش کرد و خاطره ی یک روز کاری­ اش را برایم تعریف کرد. اچ بی ِ دیروز برایم به اندازه همان روزها نا آشنا بود و من هرچه گشتم ردی از دو سال آشنایی را در چهره­ اش ندیدم. اچ بی ِ دیروز همانی بود که باید می بود. او در نقشش به درستی فرو رفت و ماهرانه بازی­ اش کرد و هرجا که کدی از آشنایی برایش فرستادم ارور داد. او باید غریبه ای می بود که هرگز مرا نمیشناسد و من باید سنگینی صدای غریب ِآشنایم را تحمل میکردم. اچ بی آمد و با نگاهش و صدایش هوا را گرفت و من فهمیدم که برای با هم بودن و سایه نبودن چقدر وقت نیاز داریم. ما با هم خوشبختیم، خیلی خیلی خوشبختیم. خوشبختی زبان دارد و میخواهد حرف بزند اما ما باید جلوی دهانش را بگیریم تا صدایش در نیاید. خوشبختی از هر دری که وارد شد او را به محفل گرممان راه دادیم اما صدایش را خفه کردیم تا مبادا موش دیوار صدایش را بشنود و او را برای آشنای غریب لو دهد. ما بازی زندگی را خوب میدانیم و به بازی با آن ادامه میدهیم و تمام توپهایمان را گل میکنیم و بعد از آن به دست هم میکوبیم و خود و خوشبختی را در آغوش میگیریم. ما برنده میدان زندگی بودیم و خواهیم بود اما نمیدانیم که شاید خوشبختی از بی صدا بازی کردن خسته شود و به رختکن برود. ما بعد از او هم همچنان به بازی ادامه میدهیم چون در بازی زندگی یار یکدیگریم اما قطعا گل زدن بعد از خوشبختی برایمان عادتی میشود که بعد از هربار رفتن توی دروازه از کنارش میگذریم و به بازی­مان ادامه میدهیم!
اچ بی
۱۵ آذر ۹۱ ، ۰۸:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
پای راست عاشق پای چپ شده بود. میدانست تا آخر عمر او را در کنار خودش دارد پس هرگز از احساسش چیزی به پای چپ نگفت. آن دو در همه چیز شریک بودند. گاهی با هم دعوایشان میشد و به هم میپیچیدند. گاهی از خوشحالی خودشان را به عقب و جلو می­انداختند اما هرچه بود با هم بودند. هروقت یکی میخارید آن یکی با پنجه هایش او را میخاراند و هروقت یکی مریض بود آن یکی همه ی وزن را به روی خودش می­ انداخت. روزی پای چپ مور مور شد. بعد بیحس و حال شد و با هر تکانی بر خود میلرزید. پای چپ رفته رفته کبود و کبودتر شد. یک روز پای راست از خواب بیدار شد و دیگر پای چپ را کنار خودش ندید. پای پلاستیکی بی روح تر از هر پایی به او زل زده بود. پای راست برای همیشه تنها شد...
 وقتی خوشبختی حسابی بهت نزدیک شد دو دستی بگیرش و هر چهار طرفش یک میخ طویله بکوب! چون خوشبختی بهتر از هرکسی بازی "اگه میتونی منو بگیر" را بلد است. (اچ بی)
اچ بی
۱۳ آذر ۹۱ ، ۰۸:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
نفسهای آخرش عجیب بود! مثل یک ماهی که توی خشکی افتاده! 7 صبح عاشورا دردهای مامانبزرگ تموم شد. او شفا گرفت
اچ بی
۰۸ آذر ۹۱ ، ۰۷:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
+  پشت شیشه ماشینش نوشته " ای کاش همه ماه ها محرم بود". دستش را از پنجره بیرون می آورد و یک لیوان شیرکاکائو از توی سینی بر میدارد. چند متر آنطرف تر یک لیوان از شیشه ی ماشینی به بیرون پرتاب میشود.     
 +   غذا به دست و با چشمهایی سرخ بیرون می آیند. کوچک و بزرگ، مرد و زن .توی کوچه پس کوچه ها شلوغی و ازدحام موج میزند. صدای "سّن سّن سّن" از همه ماشینها شنیده میشود. پیرزنی توی اتاقی نیمه تاریک با چشمهایی بسته به صداها گوش میدهد و با شنیدن صدای لرزش شیشه ها زیر پتو جمع تر و جمع تر میشود. او یادش رفته محرم است.  
 + مرد میان گریه هایش خبر از آوردن ضریح قدیم امام حسین میدهد. میله های فلزی، تاسوعا و عاشورا مهمان یکی از میادین شهر است. برای مردم سرزمینش آروزی توفیق و سعادت میکند که همگی بتوانند به زیارت بروند.  
 + نذری   
 _ آن عاشورا تمام شد! عاشورای دیگری را آرزومندم
اچ بی
۰۳ آذر ۹۱ ، ۲۰:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر