اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

آقای مدیر در حال غذا خوردن بود که من تلفن را قطع کردم و با بیتفاوت ترین صدای عالم گفتم "آقای ف گفتند بهشت زهرا هستند، سر خاک پدرشون".  هنوز حرفم تمام نشده بود که مدیر وسط اتاق ظاهر شد! غذا پریده بود تو گلویش و در میان سرفه های شدیدش میگفت  "کجا بود؟!! کجـــــــــــا؟ بهشت زهرا؟ خدای من! پدرش؟ گفت پدرش؟ واااااییی! "
 یادم افتاد پدر آقای "ف" تو بیمارستان بوده و من باید از حرف آقای ف ناراحت میشدم و بهش تسلیت میگفتم و بعد هم که گوشی را قطع کردم میدویدم تو اتاق مدیر و با ناراحتی خیلی زیاد میگفتم "پدرش! پدر آقای ف! پدرشون فوت کرده" !
 خب فکر میکنم چون آقای ف خیلی از بیماری پدرش ناراحت بود و یکبار که فشار عصبی زندگی با نمک های درون ایشون واکنش نشان داده بود و گفته بود که دیگر وقتش است تا پدر را ساعت ۹ جلوی در بگذارد  من او و پدرش را در گوشه ذهنم پنهان کرده بودم تا با یادآوری عشق متفاوت پدر و پسریشان قلبم تیر نکشد. برای همین به طرز شگرفی فراموش کرده بودم پدرش زنده بوده و در ذهن پسرش هر شب ساعت ۹ چیزی شبیه به کیسه مشکی بو گندو میشود! خلاصه که مدیر همینطور سرفه کنان و با چشمهای قرمز ناشی از دونه برنج گیر کرده در گلویش به آقای ف زنگ زد و با ناراحتی و صدای بلندی که سعی داشت به خاطر شراکت کاری هم که شده تا جای ممکن تاثیر گذار باشد شروع کرد شرح ماوقع را از آقای ف پرسیدن. مکالمه در کمتر از ۱۰ ثانیه تموم شد و آقای مدیر با چهره ای که سعی داشت خنده اش را نشان ندهد و همچنان با چشمان سرخ به طرفم آمد و گفت " پدرش که زنده س ! آقای ف در بهشت زهرا و سر خاک شخص دیگه ایه!! " نمیدانم در کدام یک از ساعات شلوغ ذهنم وقت کرده بودم پدر آقای ف را به خاک بسپرم اما مطمئنم این کار را فقط برای خودش و حفظ نام پدری اش کرده ام. پدری خمیده و چروکیده که در چشم پسرش به کیسه زباله شبیه شده!
اچ بی
۲۶ مهر ۹۱ ، ۱۲:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
آخر آبان با هم دوست میشویم و این دوستی در ماه محرم و صفر مستحکم میشود. آخر دی به همه میگوییم که میخواهیم بقیه عمرکنار هم باشیم! :-)) 
مثل فکر کردن به همه شیرینی ها، این یکی هم  در دلم ضعف می اندازد!
اچ بی
۲۲ مهر ۹۱ ، ۱۲:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
دو بسته گوشت از توی فریزر بیرون می ­آورم و به مامان میگویم "هردو! هم لوبیا پلو هم خورش کدو". مامان میگوید " خودت میدونی" و کهنه گردگیری را در شیارهای مبل تکان میدهد. فکر میکنم که چرا گرد و خاک ها دوست دارند بروند جایی که جلوی چشم بقیه نباشند و اینکه چرا مامانها دوست دارند گردوخاک هایی که جلوی چشم بقیه نیستند را پاک کنند!

 مامان تا زودپز را در دستم دید گفت " تو این چرا؟ عجله ای که نیست! بذار تو قابلمه آروم آروم بپزه " و بعد هم برای اینکه منو مغلوب عشق مادری اش کند چشمهایش را کوچک کرد و سرش را کج و ناامیدانه گفت " جون مامان تو این خوب نمیشه"! با بهانه اینکه میخواهم زودتر بپزد تا ازش برای خاله هم ببرم گوشت را ریختم توی زودپز و شروع کردم به پیاز پوست کندن! فکر میکردم که من بعدا بسته­ های گوشت خورشتی را مثل مامان قلمبه بگذارم در فریز یا اینکه تخته ای شان کنم. هرچی فکر کردم یادم نیامد بسته ­های تخت گوشت خورشتی خانه مان از کی قلمبه شده بودند.
یخ گوشت باز می شود  و تکه های بزرگ و کوچک قهوه­ا ی از روی بقیه ی یخ زده ها می­ افتند توی روغن و پیاز. منتظرم مامان برود حمام تا بتوانم به بابا زنگ بزنم و بگویم  برای کادوی تولد مامان بهتر است برایش یک فشارسنج بخرد. نمیدانم اگر اچ بی هم یک روز برای من فشارسنج بخرد خوشحال میشوم یا ناراحت اما با خودم فکر میکنم از شاخه ­های گل تکراری هر سال بابا و ماچ و بوسه های از قبل پیش بینی شده ­اش شاید بهتر باشد. تصمیم میگیرم تو خورش کدو هویج هم بریزم و از فکر اینکه هردو بعد از پخت رنگ هم میشوند و مجبورم سر میز مدام به حامد بگویم که کدام هویج و کدام کدو است خنده ام میگیرد. یادم می­ افتد که حامد هویج پخته هم دوست ندارد! به بابا توضیح میدهم که فشار سنج دستی بخرد
 چون دقیق تر است  و آلوی خورشتی و خیارشور هم اضافه میکنم. بابا تکرار میکند "فشارسنج، آلوی خورشتی و خیارشور" تایید که میکنم یه بوس میفرستد و قطع میکند. همینطور که خیار پوست میکنم و حواسم به کتریست که زودتر جوش بیاید تا ژله هم درست کنم فکر میکنم که خورش کدو غذای خیلی خوبیست برای مهمان. البته اگر در آینده برای میهمانی هایم مامان به کمکم بیاید هیچوقت اجازه نمیدهد که همچین غذایی برای مهمانها بپزم. میگه خوشمزه س اما ریخت ندارد!
نگاهم می­ افتد به شمع­های کیک مامان و مطمئن میشوم که خریدن شمعهای Happy Birthday خیلی کار سنجیده ای بود و قطعا از فوت کردن سال تولد بیشتر آدم را خوشحال میکند.
به روبرو نگاه میکنم و از مهمانهای خیالی ام در آینده برای آمدنشان تشکر میکنم و بعد در جواب سوال یکی از دخترهایی که نمیدانم کیست میگوم "خب یه بخشی از این غذاها را دیروز درست کردم" و بعد در گوشش میگویم " آدم که عاشق باشه همه کاری میکنه" اینجا که میرسم یادم می­ افتد که اچ بی غذای مانده دوست ندارد و شاید من بعدا نتوانم برایش یک مهمانی تولد با چند نوع مدل غذا درست کنم و بعد مهمانها همه بخار میشوند.
 به مامان میگویم سیب­ زمینی های الویه را به جای رنده خرد کند و وقتی لبهایش را روی هم فشار میدهد که یعنی " خب چه کاریه رنده که بهتره" بهش میگویم میخواهم عادت کنم اینطوری الویه بخورم. مامان میخندد و زیر لب میگوید  پدرسوخته که یعنی  " مامان فدات بشه تو کی بزرگ شدی و عاشقی یاد گرفتی و فهمیدی باید اونطوری الویه بخوری که عشقت دوست داره؟"
با ظرفی پر از خورش کدو میرویم خانه خاله و بیحالتر از همیشه می بینیمش! قرار است که به خاله نگوییم که امشب تولد مامان است چون ممکن است دلش کیک هم بخواهد اما همه حتی مامان من هم که از پرهیز متنفر است میدانیم که کیک برای خاله یعنی  سم!
وقتی خاله خورش کدو را میخورد و یادش میرود  به رسم همیشه از غذایم  تعریف کند و دستور پخت بگیرد میفهمم که چقدر حالش بد است! در راه برگشت دیگر نه من گفتم "طفلک خاله" و نه مامان گفت "خودش را فدا کرد" و هردو فقط آه کشیدیم!

حامدینا هنوز نرسیده­ اند که خاله زنگ میزند و مامان گوشی به دست لباس تنش میکند و با عجله برمیگردد سمت خانه خاله. فکر میکنم که ایکاش به خاله میگفتم که به خاطر او تو خورش کدو شکر نریختم و حالش که خوب شد با شکرش هم برایش درست میکنم. لوبیا پلو دست نخورده روی گاز است! حامد بدون اینکه سوالی بپرسد یک تکه نان میزند توی خورش کدو و من همینطور که به مبل تکیه داده ام به لقمه حامده که پر از هویج و کدو شده است نگاه میکنم. الویه شکل یک تپه وسط دیس ریخته شده. بابا فشار سنج نخریده و فحش مسافری میدهد که توی مترو دولا شده روی دستش و شاخه­ ی گلش را شکانده...

 مامان شمع­ها را فوت میکند و هر پنج نفر خیره به دوربین روبرو طوری لبخند میزنیم که انگار میخواهیم بعدا با دیدن این عکس هیچ کس به یاد نیاورد آن شب خاله چه دردی میکشید.
اچ بی
۱۷ مهر ۹۱ ، ۱۰:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
از وقتی که یادم است به مامان شبیه بوده ام! هر روزی که نگاه از سر تعجب و تحسین اطرافیان از شباهت بی حد من به مامان میگفت، شبش یکی از مهمترین ماموریتهای من و مامان خیره شدن در آینه بود! ما بارها و بارها اجزای صورتمان رو با هم بررسی میکردیم؛ "ابروهای تو که کپی باباته"، "چشمهامون یه کم شبیه هست ولی مال تو پفش کمتره"، "مامان خانوم! چرا دماغم مثل تو نیست؟!!" ، "آخه کجای لبهای من و تو به هم رفته"! و ...
 در آخر یک قدم به عقب برمیداشتیم و دوباره به خودمان نگاه میکردیم و میگفتیم "ولی به هم شبیه هستیم"!
 آینه ی متحرکی بودم از نوجوانی و جوانی زنی که سکوتش بیشتر از حرفهایش به چشم می­ آمد! تکرار ِ پرحرف گذشته ای که اینبار آمده بود برای گفتن تمام نگفته ها! گذشته قد میکشید و شبها سر بر روی پاهای آینده­ اش از آرزوهایش میگفت و چشمهایی را میدید که با افتخار نگاهش میکند و در اعماقش برای این شبیه ِ متفاوت دعای آمین میگوید! همه ی آمین­های مادر برآورده شد و من تمام آنهایی که به زبانم آمدند و آمینی از مادر بدرقه ­شان نشد از یاد برده­ ام و میدانم همگی مصلحتی بوده اند از جنس نخواستن­ های مادرانه!
 نمیدانم فردای شبی بود که تصمیم گرفته بودم تا برای مامان و به خاطر خودش دیگر کمتر از دغدغه های ذهن شلوغم بگویم یا در بحبوحه­ ی ایامی که میخواستم طعم بودن در جمعهای دخترانه را بیشتر بچشم! شاید هم از شبی شروع شد که فهمیدم بخشی از من تکرار گذشته های باباست. تلقین بود یا واقعیت اما شباهتم به مامان کمتر شده بود! حالا وقتی برایش صحبت میکردم یک قدم به عقب برمیداشت و نگاهم میکرد. نمیدانم دنبال همان شباهت بود یا از دیدن تفاوتهای یک باره ام تعجب میکرد! شاید هم حالا بیشتر از هر وقت دیگری شبیه ش بودم و او میدانست و من نمیدانستم! فاصله بین من و کسی که از او ریشه گرفته ام حالا به اندازه همان فاصله اندک درخت و شاخه اش است! شاخه ای که گاهی سر ناسازگاری دارد و میخواهد در برابر قامت درخت قد علم کند و خودی نشان دهد اما درخت از این حرکت شاخه غمگین و خمیده میشود و شاخه هم خم میکند! میخواستم با همان شعارهای آرمانی­ ام زیر کارهایش خط افقی بکشم و بدها و خوبها بنویسم! میخواستم اینبار من این موجود دوست داشتنی زندگی­ ام را به خود شبیه کنم! یادم نبود تکرار تاریخ فقط در شباهتهای ظاهری نیست! به ذهنم نرسیده بود شعارهایم هم میتوانند تکراری باشند از شعارهای بیست و خورده ای سال پیش دختری که شبیه من بوده! فکر نکرده بودم که اینچنین مادر خوب بودن حتما جاهایی هزینه هایی هم داشته، مثلا هزینه به باد سپردن آرمانها و آرزوهای خودت!

 دیشب وقتی در تاریکی شب سر روی دستهایش گذاشتم و با اشک در چشمهایم در دل آرزو کردم که ایکاش من هم چنین مادری شوم حتم دارم که او هم آرزویم را فهمید و امیدوارم در دلش برای این آرزو آمین گفته باشد.
اچ بی
۰۵ مهر ۹۱ ، ۱۰:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
من، تو، هایده، ترافیــــــــــــــــــــــــــک! ناراحت میشی اگه دعا کنم هرگز قفل ماشین ها باز نشه؟!
اچ بی
۰۳ مهر ۹۱ ، ۱۳:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر