اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۱ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

 

صدای گرما در همه جای خانه پیچیده بود. بیرون سرما در سکوت ترسناکی به دیوارها و درختهای لخت حمله کرده بود و به پنجره ها میکوبید. آتش در شومینه میرقصید و و جرق جرق چوبهای خشک را در دهانش میجوید. خانه بوی غذای خورده شده ی ظهر و چای تازه دم میداد. پیراشکی های دارچینی کوچولو روی میز عسلی جلوی پاهایم بودند و حالم را با عطرشان خوشتر از خوش میکردند. اینها را با چند تا تکه نان و سمبوسه سر راهمان خریده بودیم و افتاده بودیم توی پیچ های جاده لشگرک که برویم آخر هفته مان را با کوهای سرما زده بگذرانیم. پیچ سوم که پیچید ما هم پیچیدیم اما ماشین جلویی نپیچید و صاف رفت تو گاردریل و بعد دود و سکوت و راننده ی خم شده روی فرمان و مردی که کنارش ناله میکرد. اچ بی پیاده شد و من طبق معمول منتظر مانده بودم که اگر حالشان خوب است بروم پیششان! از همان افلیج بازی هایی که دمدمای حال بد و اتفاقات ناگوار بهم دست میدهد و کر و لال و لمسم میکند. از توی آینه که دیدم مرد از ماشین پیاده شد و زن بهوش آمده از ماشین پیاده شدم. اچ بی گفت یک تکه شکلات ببرم که مرد بخورد. از مرد خوشم نیامد. بنظرم آمد که بیخودی شلوغش کرده و دنده هایش آنقدر که میگوید درد نمیکند. فکر کردم حتما میخواهد نظر زنش که با مغز رفته بود توی شیشه و پیشانی اش غرق خون بود را جلب کند. شکلات نداشتیم. یک پیراشکی دارچینی برایش بردم اما دیدم کس دیگری پنج تکه شکلات در دهانش چپاند. حدس زدم حتما او هم فهمیده بود ناله های مرد کمی زیادی بلند و بیخود است و با شکلاتها صدایش را خفه کرده بود. دستم مثل یک تکه چوب خشک و بی حس شده بود. میدانستم نوک دماغم سرخ شده و اشکهای یخ زده ام را روی گونه هایم حس میکردم. پشتم را کردم به جمعیت و پیراشکی را خودم خوردم. نگران بودم در آن حال مردم بگویند چقدر دله و بی عار است که بالای سر زن ِ خونی پیراشکی دارچینی میخورد اما بعد از خوردن پیراشکی کمی گرم شدم و مغزم بکار افتاد و شروع کرد به چرت و پرت گفتن. میگفت اگر ما بودیم چه میشد؟ اگر اچ بی با مغز رفته بود توی شیشه و تو میماندی و فلجی موقتت چه میکردی؟ بعد که دید خوب آشفته ام کرده رفت سراغ گزینه ی اچ بی ِ بدون من در جاده و اینکه کسی به دادش نرسد که از توی ماشین درش بیاورد و بعد معده ام سوخت و کمی دارچین ترش کردم و چشمهایم را بستم.

در باز شد و اچ بی و هیزمها و سر سگ و سرمای وحشتناک همه با هم آمدند تو. کمی بعد من و اچ بی چای داغ و پیراشکی دارچینی میخوردیم و سرما از پشت پنچره نگاهمان میکرد اما من گرم بودم. 

اچ بی
۰۵ دی ۹۵ ، ۱۳:۲۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر