سکوت
شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۲، ۱۲:۵۴ ب.ظ
بیماری مزمن سکوتم امروز بعد از یک هفته دوباره سر باز کرده و درد بی
صدایی را به جانم انداخته. حرفها تا گلویم می آیند و آنجا در بن بست خفقان گیر
میکنند. با حسرت به صدای دخترهای همسایه گوش میدهم و دهانم را مثل ماهی باز و بسته
میکنم بی آنکه کلامی از آن خارج شود. سکوت از راه در و دیوار این دفتر به من رسید
و من بعد از اینکه صدای قرچ قرچ از بدنم بلند شد به مریضی ام پی بردم. به آقای
"ن" سلام میکنم اما در میانه ی احوالپرسی سکوت به جانم میزند و مثل سرفه
های بی امان کلامم را می برد و بعد زنگ گوشخراشش در گوشم میپیچد و من میمانم و
حرفهای نگفته...
آقای "ن" هم کما بیش مبتلا گشته. گاهی با سوت هایش تلاش
میکند تا جلوی سرایت بیماری به خودش را بگیرد اما سکوت را میبینم که به جانش می
افتد و سوت بیچاره را هم خفه میکند.
دلم میخواهد با کسی غیر از خودم صحبت کنم!
۹۲/۰۱/۲۴