اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

مامانبزرگ خیلی چروک شده. پوستش به شفافی پوست نوزاد نیست اما به همان اندازه نازک و چروک است. حالا دیگر نیازی نیست ازش دور شوم تا بین انگشت شست و سبابه­ ام جا شود. حالا در یک متری­ اش هم که هستم او را در بین انگشتهایم جا میدهم. چهار سال پیش بود که یک روز از خواب بیدار شد و تصمیم گرفت کل راه زندگی­ اش را وارونه برود. از دعواها و کل کل هایش با شوهری که خیلی وقت بود رفته بود شروع کرد. ما کم کم کوچک شدیم و شیطنتهایمان زیاد شد. کم کم دیگر ما را ندید و نشناخت. حق داشت! ما هنوز به دنیا نیامده بودیم. چند روز پیش گفت که زایمان کرده. زایمانی که سخت و جانکاه بوده و دیگر جانی در بدنش نگذاشته. او دارد به عقب برمیگردد و من در انتظار تولدش هستم. تولدی دوباره با پوست چروک اما شفاف. تولدی تلخ برای ما ولی شیرین برای او...
اچ بی
۲۸ آبان ۹۱ ، ۱۱:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
تو از آنهایی هستی که وقتی میگویم سردم است کاپشنت را روی دوشم می اندازی.
تو از آنهایی هستی که وقتی میگویم یکی برای تو میمیرم یکی برای ازگیل با ظرف پر از ازگیل از مغازه بیرون می آیی تا فقط برای تو بمیرم.
تو از آنهایی هستی که وقتی میگویم میخواهم پول نهار را من حساب کنم میگویی خفه بابا و بعد با نگاهت نوازشم میکنی اما نه آنقدری که پررو شوم و تربیتم از دست رود
تو از آنهایی هستی که شانه هایم را در بازوهایت فشار میدهی تا مچاله شوم و بعد پیشانی ام را میبوسی
تو از آنهایی هستی که جان میدهند برای پنجره باز و باران و فنجان نسکافه و تا قیامت گم شدن در یادشان... 
باید اطرافم بالش بگذارم و به ثانیه های لبویی رنگی فکر کنم که تیکه های پررنگتر را برای من میگذاشتی و به خواب روم!  میدانی شعر پنجشنبه چیست؟  رعد نگاهم برق چشمانت را دزدید و باران بارید... برای نباریدنت نماز خشکسالی میخوانم
اچ بی
۲۲ آبان ۹۱ ، ۱۲:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
روزهای اول دوستی­مان گوشی موبایلم حیاتی­ ترین دارایی زندگی­ ام محسوب میشد.
دوست داشتیم برای به جریان انداختن هوای عشق در زندگی­مان اجازه ندهیم که فاصله بین پیامکها به کمتر از ۵ دقیقه برسد. اوایل از جملات بزرگان و نقش­آفرینان تاریخی شروع کردیم و کم­ کم رسیدیم به بازیگران و خوانندگان و در پایان دوره جملات قصار هم که کار رسیده بود به اظهار نظرهای خسرو شکیبایی. لابه لای کورس حرفهای ماندگار از علایق جانبی هم میگفتیم و هرجا که به نقطه تلاقی می رسیدیم یک صفحه پر میکردیم از n ای که ادامه اش تا بینهایت a بود و اینطوری برای تفاهمات اول تعجب میکردیم و بعد ذوق. اوج اشتراک­مان رشته دانشگاهی بود که هردو به طرز عجیبی در یکی از تخیلی ترین رشته­ های دانشگاهی تحصیل کرده بودیم و از آن شب هم نزدیک به ۲،۳هفته حرفهایمان دایورت شد به واحدهای عملی تلقیح مصنوعی گاو و فیزیولوژی گوسفند و نوک چینی جوجه! درست در همین ایام بودیم که بابا به صدای زنگ اس ام اس، صدای دکمه های گوشی، بعدتر به نور صفحه موبایل و در نهایت به خود گوشی حساسیت پیدا کرد و هر بار که تو دستهای من آن شی صورتی را میدید طوری نفس میکشید که یقین بیاورم تا چند دقیقه بعد از آن دو سوراخ شعله­ های کوچک آتش بیرون می­آید. وقتی دم و بازدم های خاص بابای همیشه مهربون و مو فرفری سوژه­ ای شد برای خنده، تنفس بابا به حالت عادی برگشت و شروع کرد به جمع کردن تمام اطلاعات پزشکی که در مورد مضرات استفاده بیش از اندازه از موبایل بود. تق تق دکمه ­های گوشی که بلند میشد بابا تمام استعداد بازیگری­ اش را در خود جمع میکرد و با معصومانه ترین حالت ممکن میگفت که نگران سرطان بند انگشت یک دانه دخترش است و من که تو چشمهایش نگرانی از جنس دیگه­ ای را میخواندم میگفتم نمیشه به سوالهای زبان نگین جواب ندهم!
 خب عقاید خانواده ما همیشه جایی بین سنت و مدرنیته خانه داشته و من به عنوان دختر خانواده قدرت ریسک محک عقاید بابا در مورد دوستی با جنس مخالف را نداشتم. میدانستم اگر همانقدر که با مامان راحت هستم با بابا هم باشم او استقبالی بینظیر از مدرنیته خواهد داشت اما برای شروع منتظر سوالی رک از طرف بابا بودم که مثل توی فیلمها در یک شب مهتابی در حالی که برای کشیدن پتو روی دخترش به اتاقم می­ آمد ازم میپرسید. بابا اما همیشه حرفهای بقچه پیچی شده در عبارات دیگر را ترجیح میداده مثلا شبهایی که تا دیر وقت پای تلفن بودم صبح به جای جواب سلام بابا باید میشنیدم که "بابایی دیشب خیلی دیر خوابیدیا" یا اینکه " حالا تو هیچی نگین خواب نداره ؟" گاهی هم خیلی غیر مستقیم تر در حین صرف صبحانه میگفت که خواب کافی برای بدن از خورد و خوراک هم واجب تره و اینطوری بود که به خیال خودش مرا پدرانه به راه راست هدایت میکرد و با خنده­ های زیرزیرکی­ اش زمینه درد دل مرا هم باز میکرد اما تا امروز در این راه ناکام مانده!

 من هر جمعه با نگین نهار میخوردم و هر شب نگین مرا تا خانه میرساند. اطلاعات سیاسی نگین خیلی زیاد بود و همه میدانستند اگر نگین فلان خبر سیاسی را بگوید یعنی آن خبر برای من موثق است. شبی که شبکه های ماهواره به هم ریخت به نگین زنگ زدم تا با راهنمایی­ اش تنظیمات ماهواره را درست کنم و بابا تا چند وقت بعد از آن شب برای هر پارازیت در ماهواره به مامان چشمک میزد و رو به من میگفت "خب پدر سوخته زنگ بزن نگین درستش کنه دیگه"!
 نگین الگو و گاهی رقیب قدری هم برای بابا بوده و هست. از خریدن گلهای به قول خودش سرزنده تر از گلهایی که نگین برای من خریده برای مامان گرفته تا قربان صدقه­ های پدرانه­ ای بیش از حدش که شاید هم ته مانده­ ی اعتقاد دیرینه­ ای است که میگوید "دختر که در خانه محبت ببیند اسیر محبتهای خارج از خانه نمیشود" ! مدتهای زیادیست که اسمی از نگین در خانه ما نیست و بابا بیشتر از هر کسی به صاحب اس ام اس های من اعتماد دارد. او میداند که صاحب صدای آن طرف خط بیشتر از هرچیزی دل دخترش را آرام میکند و ایمان آورده که آرامشی که دو سال مهمان دل باشد میتواند تا همیشه کنج دل بماند. دیروز صبح بابا به مامان گفته که میخواهد با من صحبت کند و من مطمئن هستم اینبار از بقچه و لفافه خبری نیست. شبی از همین شبها بابا به اتاقم می­آید و در حالی که پتو را رویم میکشد خواهد پرسید از آقای HB چه خبر؟
اچ بی
۱۷ آبان ۹۱ ، ۱۲:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
هوویم مرا به بیرون از گود می اندازد و با او که جانم است بازی میکند؛ جاده ی اصفهان و بازی با جانی که جانم است. و من باد میکنم از کلمات و حریف سکوت نمیشوم. دوستت دارم گفتن هایم را میبلعم و هرگز از این همه دوست داشتن سیر نمیشوم. دوست داشتن هایم به باختن در بازی آخر هفته هایش نمی ارزد... دوست داشتن که ری کند و از حجم درونت بیشتر شود یک غم به غم هایت اضافه میشود. غم از دست دادن جانی که به جانت بسته است. خدایا جانهایم را قبل از جانم مگیر...
اچ بی
۰۴ آبان ۹۱ ، ۱۱:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
دخترمان در شانزدهمین روز از ماه مهر به دنیا آمد. طرفهای ظهر بود که داشتم روزنامه میخواندم که یکدفعه متولد شد. وقتی به پدرش گفتم فورا زد روی دنده­ ی "حالا ببینیم چه میشود" و اینگونه خواست حرف حرف پدر است را ثابت کند. کمی بعد اسمش را تکرار کرد و قربان صدقه­ اش رفت و اینگونه او را به جمع دو نفره مان راه داد. حالا NB در جمع دونفره HB ها حضور دارد و هر روز به یک شکل در می­ آید. پدرش اعتقاد دارد او شبیه مادرش است چون ژن خاندان مادر به شدت قدرتمند است طوریکه به گواه یک افسانه قدیمی چشم بادامی­ های آسیای شرقی خسته از باریک بینی و یا سیاه­زنگی های خسته از تاریکی هم برای مغلوب کردن ژنشان به قوم مادر NB روی می­ آوردند اما من که مادرش هستم معتقدم NB شبیه پدرش است چون من میخواهم که اینطور باشد. خلاصه که ما NB را مدیون فوتبالیستی هستیم که با زیرکی نام دخترمان را زودتر از ما برای دخترش گذاشت و بعد هم او را زد زیر بغل و رفت توی قاب روزنامه جا گرفت. دخترمان را دوست داریم و هنوز نمیدانیم کی میتوانیم او را که مثل فرشته­ ها در ابر بالای سرمان خوابیده برداریم و به دنیای واقعی بیاوریم اما هردو شک نداریم که او خوشبخت ترین دختر زمین خواهد بود چون پدر و مادری دارد که عاشقانه دوستش دارند.
اچ بی
۰۱ آبان ۹۱ ، ۰۸:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر