یک هفته قبل از ماه عسلمان شنیدم حال تی تی بد است. گفت آنقدر جیغ زده که از گلویش خون میآید. یاد جیغهای آن شبش افتادم. 23 سال پیش بغلش کرده بودم که بنشیند روی سنگ بتنی اما او وارفته بود و سرخورده بود بین شمشادها. صدای جیغش که بلند شده بود ما یک جفت کفش تو آسمان دیدیم و پایی که از زانو تا مچ جر خورده بود و خون میآمد. آن شب پیتزا خوردیم و تی تی وسط گازهای کش دارش دماغش هم بالا میکشید و مادرش هم نگران جای زخم روی پای دخترش بود که شاید تا سالها بماند. من ِ شش ساله هم بدون عذاب وجدان پیتزا میخوردم، تقصیر خودش بود! او همیشه مثل بستنی قیژ قیژی شل و وارفته بود. بزرگتر که شد کم کم جان گرفت و شد دختر ترگل و ورگل و قرتی فامیل تا اینکه یکی از راه رسید و شد شاهزاده رویایی اش...
ما مهمان جشن پاییزی شان بودیم و هنوز به به و چه چهمان از آن مراسم با شکوه تمام نشده بود که شنیدم تی تی حالش بد است. شاهزاده بهش خیانت کرده. توی خانه ی خودش که هنوز بوی چوب و پلاستیک و فرش میدهد! هنوز یک فصل هم از زندگی اش نگذشته ...
ما رفتیم ماه عسل. سفرکی دو روزه و فشرده با اسانس عسل و بوی شیرینی و صدای جیغ تی تی در پس زمینه. انگار بین شمشادها گیر کرده و تمام جانش خراشیده شده. خراشهایی که نمیشود با پیتزا فراموشش کرد و مادری که نگران جای زخم روی دل و جان دخترش است.