اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

۲ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

یک هفته قبل از ماه عسلمان شنیدم حال تی تی بد است. گفت آنقدر جیغ زده که از گلویش خون می­آید. یاد جیغهای آن شبش افتادم. 23 سال پیش بغلش کرده بودم که بنشیند روی سنگ بتنی اما او وارفته بود و سرخورده بود بین شمشادها. صدای جیغش که بلند شده بود ما یک جفت کفش تو آسمان دیدیم و پایی که از زانو تا  مچ جر خورده بود و خون می­آمد. آن شب پیتزا خوردیم و تی تی وسط گازهای کش دارش دماغش هم بالا میکشید و مادرش هم نگران جای زخم روی پای دخترش بود که شاید تا سالها بماند. من ِ شش ساله هم بدون عذاب وجدان پیتزا میخوردم، تقصیر خودش بود! او همیشه مثل بستنی قیژ قیژی شل و وارفته بود. بزرگتر که شد کم کم جان گرفت و شد دختر ترگل و ورگل و قرتی فامیل تا اینکه یکی از راه رسید و شد شاهزاده رویایی اش...
ما مهمان جشن پاییزی شان بودیم و هنوز به به و چه چهمان از آن مراسم با شکوه تمام نشده بود که شنیدم تی تی حالش بد است. شاهزاده بهش خیانت کرده. توی خانه­ ی خودش که هنوز بوی چوب و پلاستیک و فرش میدهد! هنوز یک فصل هم از زندگی اش نگذشته ...
 
ما رفتیم ماه عسل. سفرکی دو روزه و فشرده با اسانس عسل و بوی شیرینی و صدای جیغ تی تی در پس زمینه. انگار بین شمشادها گیر کرده و تمام جانش خراشیده شده. خراشهایی که نمیشود با پیتزا فراموشش کرد و مادری که نگران جای زخم روی دل و جان دخترش است.
اچ بی
۲۷ دی ۹۳ ، ۱۱:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بعد از ظهر جمعه ای آرام من و اچ بی بعد از خوردن مرغ هایمان و کمی قدم زدن در اتاقها افتاده بودیم روی تخت و به هم نگاه میکردیم. از آن نگاههایی که بوی نفس دیگری را میدهد و نسیم ملایم باد بینی اش میخورد به کرکهای پوست صورتت. نزدیک و گرم و باقلوایی عین آن سایه های معروف زیر درخت مجنون در آدامسهای لاو ایز. با نگاهمان یکدیگر را ماساژ میدادیم و من گهگداری مثل عروسکهای بوقی صدایی از ته گلویم در می آمد و بعد غش میکردم چون اچ بی جان دلبری اش گل میکرد و قلقلکم میداد. استارت خنده ام که زده شد سوراخ دیوار هم برایم شبیه به دلقک شده بود و یاد شب قبلش که افتادم چشم و دماغ و دهنم در هم مچاله شد و آن وسطها برای اچ بی تعریف کردم که چطور دو ساعت و سی دقیقه بازویش را دور گردنم حلقه کرده بود و مثل یک اژدهای کوچک و معصوم به خواب رفته بود و من بعد از سی دقیقه تلاش فهمیده بودم هرچقدر بیشتر دورش کنم حلقه تنگتر خواهد شد و اینطوری دو ساعت و نیم به همان حالت به سقف خیره شده بودم و مناجات کرده بودم. سرم روی شکمش بود و از حرکت بالا و پایین رفتن شکمش میفهمیدم دارد میخندد. خواست بیشتر دلبری کند که گفت "کثافت این بغل کردنها مال اونوقتیه که دیگه نباشم! میخوام تا هستم خوب بغلت کنم" و من بدون مکث و تغییر حالت چهره از خنده افتادم روی گریه. اچ بی خیلی بیرحمانه حرکت هر شبش را توجیه کرد و حالا من مانده بودم و بازوهایی که تا آن لحظه برایم آرامش داشت و حالا ترس از نبودن را به جانم انداخته بود. نمیگم این ترس قبلا نبود اما حالا که هردو در یک زمان به آن فکر میکنیم برایم وحشتناک تر است! کاش اچ بی یکبار محکم و مردانه بگوید که هیچ وقت تنهایم نمیگذارد تا دوباره بازوهایش برایم عشق و قدرت و محبت باشد نه چیز دیگری. اچ بی؟! شبها ماسک گوریل بزنی بهتر از این است که اینطوری تنم را با کابوس نبودنت بلرزانی. لطفا دیگر از این طنازی های لوس و بیمزه نکن.
 
عزیزم! امروز وارد ششمین ماه از زندگی مشترکمان شدیم و حجم دوست داشتنمان را فقط من و تو و خدا میدانیم، شاید همسایه بغلی مان هم کمی بداند. راستش هروقت که در این اتاق با هم صحبت میکنیم دعا میکنم خانم همسایه نزدیک دیوارمان نباشد تا دلش زندگی ما را بخواهد. بیا از این به بعد در این اتاق که هستیم فقط به هم نگاه کنیم. بدون قلقلک! بدون طنازی های لوس و بیمزه! 

آن یکی اتاق هم باشد برای حرف. با قلقلک! بدون طنازی های لوس و بیمزه  
 دوستت دار  "م" آخر را نمیشنوی بس که نفسم از عشقت کش می آید :)
اچ بی
۰۹ دی ۹۳ ، ۱۱:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر