محال
سه شنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۳۶ ب.ظ
یک روز بعد از ظهر چای را دم میکنم و مرگ را به صرف چای و شیرینی به خانه
ام دعوت میکنم. به چشمهایش زل میزنم و با زبان خوش به او میگویم که اگر میخواهد
جانم را بگیرد بگوید تا دراز بکشم اما اگر مادر شوم و آنوقت بیاید سروقتم کشیده ای
محکم نثارش میکنم!
مادرها که میروند بچه ها از وسط نصف میشوند. من با یک نصفه از همین
آدمها زندگی میکنم و خوب میدانم نصف دیگرش را هرگز نخواهم داشت.
کاش مرگ مهمان خانه ی مادرها نمیشد...!
۹۲/۰۴/۱۱