اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول
0097 را که میبینم آماده ام تا یک الو با "ع" غلیظ بشنوم و بعد احتمالا صدایی که انگلیسی را از توی حلقش میفرستد این ور خط. آقایی است که میخواهد آدرس ایمیل شرکت را بگیرد. هرچه میگویم اوکی یادداشت کن از آن ور خط داد میزند که تو یادداشت کن! نمیدانم چه میگوید! قطع که میشود زنگ میزنم 118 و میفهمم آقا اهل نپال هستند. دوباره زنگ میزند و اینبارانگار که میخواهد مچم را بگیرد. میپرسد آیا شماره او را دارم و وقتی میگویم yes میگوید so tell me! . پروردگارا این نپالی خرفت چه میخواهد! کم مانده یک " اگه راست میگی" ته جمله اش بگوید و صبر کند تا اگر به تته پته افتادم شیشکی ببندد! برایش توضیح میدهم که شماره اش در حافظه گوشی تلفنی که با آن در حال مکالمه هستم ضبط شده. آدرس ایمیلش را که نزدیک به 15 حرف است برایم spell میکند و برای هر حرفش یک example می آورد حتی برای o  که امکان ندارد با حرف دیگری اشتباه شود مگر اینکه گوینده گاو باشد وo  با mow ی طبیعی یک گاو اشتباه گرفته شود! در آخر هم میگوید منتظر ایمیل من است که برایش ایمیل شرکت را بفرستم! نپالی گاو امروز دومین نفری است که دوست دارم لهش کنم. اولیش همان خانم دکتر پوست و مویی است که ساعت 9:30 صبح 25 هزارتومن گرفت که در جواب "آمده ام برای لیزر موهای زائد" سرش را دوبار به پایین تکان دهد و بعد نامه بدهد برای 10 پله پایینتر از همکف که 350 هزار تومان از من بگیرند و موهای بدبختی که درست سر جایشان در آمده اند برای همیشه از جایش بردارند! مگر جایش طلا در می آید که اینقدر بدهم؟! نمیدانم کجایم نوشته ببوی از همه جا بیخبر!
 خلاصه که الان مگسی ام و نفسم را در سینه حبس کرده ام که اگر نپالی برای بار پنجم زنگ زد به مادر و خواهرش سلام ویژه برسانم!
اچ بی
۰۶ آبان ۹۲ ، ۰۸:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
امروز صبح با صدای مگس از خواب بیدار شدم. مگس نبود، پشه ای ماده بود که در چند سانتی پرده ی گوشم صدایش شبیه به مگس شده بود. حتما میخواست از جداره ی داخلی گوشم کمی خون بخورد تا بتواند تخم ریزی کند. نصفه بیدار شدم و از لایه باریکه ی چشمهای پف کرده ام دستمالهای گوله شده ی دیشب را دیدم. دیشب با گریه خوابیدم. نمیدانم چه مرگم شده بود که برای "او" دلم تنگ شده بود. یک نفر از داخل و در میان هق هقم داد میزد که آخه خاک بر سر ِ لوس تو که "او" را یکبار هم ندیده ای اما هق هقم این حرفها را به یک ورش هم حساب نمیکرد. بله! دلم برای کسی که نمیشناسم و هرگز ندیده ام تنگ شده بود...
جمعه شب خانه اچ بی بودیم. خانه شان از بعد از در ورودی دیگر شبیه خانه اچ بی توی سرم نبود. فکرم همیشه همینطور است. خانه های مردم را شبیه خانه هایی که دیده درست میکند. این یکی هم شبیه خانه شهلا خانوم در ذهنم ساخته شده بود اما به محض ورود خانه شهلا خانوم پاک شد و خانه واقعی اچ بی جایش را گرفت. ده نفر شانه به شانه کنار هم ایستاده بودند و سلام میکردند. نشمردم اما شعور جمعی حکم میکند که آن شب بیش از 40 بار سلام و علیک رد و بدل شده باشد. همه آنهایی که دوست داشتند باشند بودند. روی مبل ها نشسته بودند و زیر چشمی نگاهم میکردند. نور خانه در حدی بود که شک ندارم پدر بزرگ اچ بی با بینایی یک مرد 80 ساله و در فاصله دو متری از من میتوانست خال روی بینی ام را ببیند. بلاخره کنتور هم نتوانست فشار را تحمل کند و برقهای خانه همه رفت. در این فاصله شیرینی توت فرنگی ام را با چای خوردم و به مامان بزرگ فکر کردم که اگر بود همان لحظه به بخت من لگد میزد و دیگر هرگز به خانه اچ بی که نه حتی به خیابان امیرآباد هم قدم نمیگذاشت. مامان بزرگ نبود. دوست داشت عروسی نوزدهمین نوه اش هم میدید اما نشد. "او" هم نبود. نمیدانم شاید بود اما رنگ نداشت. شاید جایی بین پذیرایی و آشپزخانه در رفت و آمد بود و به غذای دخترعمه ها سر میزد و گاهی هم مرا زیر چشمی نگاه میکرد. جای خالی مامان ها اینجور وقتها مثل یک آژیر قرمز مدام بوق میزند و با صدای گوشخراشی میگوید "نیستم نیستم نیستم نیستم". من عروس این خانواده خواهم بود. خانواده ای که هفت هشت نفرشان فقط هستند تا با بودنشان صدای آژیر را کمتر کنند. من اما صدا را به خوبی میشنوم. من این صدا را جایی که منتظرم تا نگاهی بیاید و سر تا پایم را برانداز کند و بعد صاف برود روی اچ بی تا بفهماند میخواهد مرا از دید یک مامان برای پسرش ببیند، کرکننده تر از همیشه میشنوم. دیشب حسرت همین نگاه اشکم را درآورد. حسرت مامانی که بدانم اچ بی را بهتر و بیشتر از من دوست دارد. حسرت دو تا مامان داشتن مثل همه ی عروسهای خوشبخت.  

عکس دسته جمعی خوب شده. همه هستند به جز حامد که عکاس است و مامان اچ بی که شش سال است در هیچ عکسی نیست.
اچ بی
۲۹ مهر ۹۲ ، ۱۳:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
کمربند سبز روی پیراهن قرمز بود که دختر صدایم کرد. میخواست کمکش کنم تا از خیابان عبور کند. پاهایش موقع راه رفتن در هم گره میخورد. مثل اینکه روی کول من نشسته باشد معذب بود و شرمنده. صبر کردم که چراغ سبز شود و با هم از روی خط کشی رد شدیم. نه جاده دو طرفه ای بود و نه کامیونی. خیابان عباس آباد بود، خلوت ِ خلوت.
 گرمی دستهایش روی دستهایم بود و بغضکی نصفه تو گلویم. دیشب خوب نخوابیدم. به فکر پیراهن قرمز بودم و جلیقه گوزنی که برای من بودند اما روی رگال مغازه. پیراهن تا صبح تنم بود اما با گوگولیه مشکی که نمیگذاشت از هیچ دری رد شوم. دیشب مثل بز زنگوله پا در چارچوب همه ی خوابهایم بوق بوق بوق صدا میدادم. صبح آویزانی داشتم، از آن صبح هایی که با 60 تا گره شروع میشود که 50 تایش مربوط است به دوست داشتنی هایم در مغازه ها و حساب بانکی. پیراهن قرمز یکی از همان ها بود که در خیابان عباس آباد داشت با کمربند سبز ست میشد که دختر با گره پاهایش بخار پیراهن را پاک کرد. تا دو ایستگاه بعدی زندگی شیرین بود. بخار ها رفته بودند و هوا دل انگیز. در ایستگاه ولیعصر پیراهن برگشت. جای گرم دستهای دختر سرد شده بود!
اچ بی
۲۰ مهر ۹۲ ، ۰۷:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
به لیوان شربت پر از یخ توی سینی اشاره میکنم و از بابا میپرسم چای میخورد یا نه! تقصیر من نیست. اینقدر فکرم درگیر نوبت اجرای خودم در چای ریختن است که همه چیز را شبیه به چای میبینم. سرم را پایین انداخته ام و گلهای دایره ای فرش را میشمارم. گل بیستم میرسد به پای حامد. پایش را طوری روی فرش گذاشته که فرش بالا آمده و یک غار زیرش درست شده و باقی گلها رفته اند پشت غار. صدایش میکنم تا پایش را بلند کند. حامد به سمتم دولا میشود و غار با زمین یکی میشود و گلها پیدا میشوند. حامد میخواهد بداند چه کارش دارم و من با اشاره میگویم هیچی. دوباره به عقب برمیگردد و غار باز هم درست میشود. مهم نیست گلهای آن قسمت را شمرده ام.
 بابا از کوزه هایی میگوید که کنار خربزه میکارند و تویش آب میریزند. مامان به عمه خانم ها گوش میدهد که آرام آرام صحبت میکنند و از نگاهش خوب میفهمم که تقریبا چیزی نمیشنود و فقط با سرش تایید میکند. خدا کند جاهایی که باید ناراحت شود نخندد! دوست دارم صحبت کنم. ته گلویم میخارد. حامد همه ی میوه هایش را خورده و هربار که نگاهش میکنم یکی هم به من تعارف میکند. بابای اچ بی دنبال یک کلمه میگردد. میگویم "فرسوده" و او هم فرسوده را میگیرد و در جمله اش که مربوط به بافت قدیمی و دست نخورده ی خانه های انگلیس است میگذارد و خارش گلوی من هم بهتر میشود.
 یک رشته موی فنری از زیر روسری عمه خانم کوچک بیرون زده که مرا یاد نوه اش می اندازد که موهایش شبیه به ماکارونی پیچ پیچی است و تازگی ها در صفحه ی مامانش یک عالمه لایک خورده است.عمه خانم بزرگ هم 60 سال دیگر ِ رفعت دوست کلاسم سوم دبستانم است. مثل همان روزهای رفعت تند تند صحبت میکند. رفعت حتما تا الان 3،4 تا بچه دارد. 17 سالش که بود شنیدم شوهر کرده و در 18 سالگی اش مامانم با شکم برآمده در صف نانوایی دیدش.
 اچ بی عرق گوشه ی پیشانی اش را خشک میکند و به من چشمک میزند و من میروم به دوازده سال پیش.
 بیست نفری دور هم نشسته ایم و چشمک بازی میکنیم. بیست کاغذ کوچک تا شده که نوزده تایش سفید است و یکی نقطه دار. نقطه دار دست هرکس بیافتد باید یواشکی به بقیه چشمک بزند، طوریکه کسی متوجه نشود و آن یک نفر هم بعد از دیدن چشمک پنهانی باید جا بزند. کم کم همه جا میزنند تا یک نفر بازنده باقی بماند.
 یک نفر به من پنهانی چشمک زده. مامان میگوید چای بریزم. جا نمیزنم. چای می آورم و دوباره لبخند میزنم. یک نفر با صدای خندان از درونم فریاد میزند : این بازی بازنده ندارد :)
اچ بی
۱۳ مهر ۹۲ ، ۱۷:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
دوست دارم بنویسم اما نوشتنم نمی­آید. رفته است در یک گوشه کز کرده است و خس خس میکند تا بفهمم پر است از حرف. دوست دارم انگشتم را در دهانش بکنم تا حرفهایم را استفراغ کند روی کاغذ. میدانم حرفهایم مانده است و بو میدهد اما میخواهم بنویسم تا نوشتنم هم راحت شود و دوباره به من لبخند بزند.
من انسان روکش داری هستم. خودم را زیر روکشم قایم میکنم تا گرد و غبار خودم را کثیف نکند اما همه ش این نیست! بخشی که گفتنش هم سخت تر است مربوط به شلختگی من در زیر این روکش است. طبقه بندی نشده ام و هرچیزی را در گوشه ای نامعلوم گذاشته ام. برای همین است که گاهی دیگران بدون اینکه بدانند پایشان را میگذارند روی احساسم و یا تنه شان گیر میکند به نقطه ضعفم. من انسان بدی نیستم اما وقتی هم میخواهم خوب باشم سعی میکنم خیلی خوب نباشم چون میترسم قضاوت شوم به بازی کردن. من از قضاوت میترسم برای همین دوست داشتم به جای گوشهایم در دو طرف صورتم نقش گلی، بلبلی، قاصدکی چیزی بود تا جلوه های بصری ام زیادتر میشد و کمتر میشنیدم.
 خانواده ام به زودی ضرب در دو میشود و من هنوز نمیدانم آماده ی رویارویی با تازه های هیجان انگیز هستم یا نه! پدر نو، عمه های نو، پسر عمه های نو و خب حرفهای نو. دوست دارم وقتی زندگی ام به روال عادی برگشت احساسم، دوست داشتنی هایم، مورد تنفرهایم، سوژه های جالبم، نقطه های ضعفم و انسانیتم همه اگر مرتب و طبقه بندی نشده اند دست کم سر جای خودشان باقی مانده باشند و هیچکدام از زیر روکشم به بیرون نیافتاده باشد.
حالا که در یک قدمی دو شدن در همه چیز هستم ضربان قلبم تند شده است. از کبودی زیر چشم اچ بی گرفته تا حال و روز ریخته و پاشیده ی خودم همه چیز مرا میترساند! میترسم بروم و کم بیاورم و آن وقت به جای ضایع شدن جلوی یک پدر، یک مادر، یک خاله و یک برادر جلوی دو تا از هرکدام ضایع شوم! میترسم اچ بی در کنار من ِ طبقه بندی نشده راه برود و یکهو دستش برود روی جیغهای بنفش ناشی از هار شدنم. او که دست زده گناهکار است اما منی که قبل از زندگی دو نفره به خودم سر و سامان نداده ام هم گناهکارم. همه اینها در کنار اچ بی که شاید او هم به اندازه من ریخته و پاشیده باشد ترسم را دو برابر میکند :(
اچ بی
۲۶ شهریور ۹۲ ، ۰۷:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
پنج نقطه بودیم که حول محوری بیضی شکل در اطراف میزی رنگارنگ نشسته بودیم و در سکوت تلاش میکردیم آب دهانمان را بدون صدا قورت دهیم. تعارفهای تورخدا بفرمایید، گرم میشه، سرد نشه و ... را مامان برداشته بود و سهمش از صحبت کردن را با همان ها ادا میکرد. بابا به گوشه ناخنش گیر داده بود و من به سرمای انگشتهایم فکر میکردم. هیچ وقت به اندازه پنجشنبه دلم نمیخواست که نفسهای آدمها صدای موتور گازی داشت تا سکوت در آن گم میشد.
بابا کم کم دستهایش را کنار گذاشت و مثل آدمی که با خودش صحبت میکند شروع کرد به تعریف کردن خاطره و تمام تلاشش را به کار میبرد تا آنهایی را بگوید که نچ نچ، نه بابا، عجب و ... را میطلبد تا گفتمان خوبی را ترتیب دهد. کسی از اچ بی سوالی نپرسید و تنها سوالی که من جواب دادم این بود که چه ساعتی سر کار میروم و چه ساعتی برمیگردم و من با اشتیاق کامل و به شرح توضیح دادم و با سعه صدر اجازه دادم مامان و بابا هم از سهم سوالم کمی شریک شوند و آنها هم هرکدام یک بار شفافسازی کنند. بعد از یک ساعت و چهل و پنج دقیقه هاها ها و هوهوهو و هی هی هی و نفری 5 بار گفتن عجب زمانه ای شده و کمی نچ نچ در جواب خاطرات سربازی بابا مهمانها رفتند تا ما هر سه به هم نگاه کنیم و بپرسیم چطور بود؟!
 خوب بود. اگر از دلپیچه و عرق سرد و سکوت های گاه و بیگاه بگذریم پنجشنبه شب خوبی بود. حالا ما دو اچ بی هستیم در آستانه ی ثبت دوستیمان :)

اچ بی
۱۶ شهریور ۹۲ ، ۰۶:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
روزهای مهم زندگی من معمولا همان هایی هستند که تاریخشان در دفتر خاطرات یا هر جای دیگری که محل ثبت روزهایم است، ثبت نشده تا همیشه موقع مرور روزها به خودم بگویم خاک برسرت که از تعویض شلنگ دستشویی نوشته ای اما از فلان موضوع چیزی ننوشته ای! این پنجشنبه را دوست ندارم با ننوشتن کمرنگ کنم.
دوست دارم بنویسم که این روزها در حال تمرین انواع و اقسام لبخندها، تشکر کردنها، دست دادنها، نشستنها و البته راه رفتن ها هستم و 100 راه زمین خوردن در مسیر آشپزخانه را امتحان کرده ام که هیچکدام را انجام ندهم و بارها با خودم گفته ام "خواهش میکنم" تا مطمئن شوم دهان و زبانم به چه شکل باشند موقع تعارف چای یا شربت موقرتر شنیده میشوم. به پاهایم فکر کرده ام که باید جفتشان کنم و بعد یکوری بگذارمشان طوریکه انگار از یک سمت باد میوزد و باید طوری بنشینم که یک چیزی بین سیخ خوردگی و مچاله شدگی نشان دهم. برایم مهم است که مهمانها فکر نکنند معذب هستم. این مهمانها که میگویم همانهایی هستند که هر هفته شاید این جمعه بیایند شاید را ورد زبانم میکردند و بلاخره این پنجشنبه قرار است با ثلث جمعیتی که تخمین زده بودم بیایند تا من بشوم "به به عروس گلم" و اینها...
باید یادم باشد که از پنجشنبه صبح خیلی به موهایم نگاه نکنم که افه بیایند و هر کدام به یکور کج شوند و چتریهایم خلاف جهت همیشگی روی پیشانیم تخت شوند! خدا کند آن روز نسیم ملایم روزهای آخر تابستانی هم نیاید تا بوی فاضلاب آقای گودرزینا را از کانال کولر بفرستد داخل خانه...
 اچ بی جان تو هم استرس نداشته باش! ما آدمهای مهمان نواز و مهربانی هستیم که از فرط علاقه به مهمان تا آخرین ثانیه بهشان خیره خیره نگاه میکنیم و معمولا هم از آدمهایی که زیاد عرق میکنند خوشمان نمی آید! راحت باش عزیزم
اچ بی
۱۲ شهریور ۹۲ ، ۰۸:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
میخواستم بنشینم آن کنج همیشگی و موهایم را بیاورم جلوی صورتم و دنبال دوشاخه هایش بگردم و آه بکشم و طومار عثمان بنویسم و بخش زنانه ی غرغرویم را صیقل بدهم که آقای اچ بی زنگ زد و گفت از حال خوبمان بنویسم و اینقدر عوضی بازی در نیاورم!
حال خوبمان که همانطور سر جایش است و مدام بالا و پایین میپرد و توی دلمان را خالی میکند و هفته ای شش بار آقای اچ بی را راس ساعت 5:20 میکشاند تا همین حوالی و مرا لی لی کنان میفرستند ور دلش تا بعد از یک سلام یک دقیقه ای تا خود کوچه ناهید یکبند حرف بزنیم و از روزمان بگوییم و آخر هفته ها هم دعوتمان میکند به ناهارهای دو نفره و نوشابه های گازدار که اشک در چشمهایمان جمع میکند و ما را به اوج عاشقی میرساند و بعد با یک آروغ حال خوبمان را خوبتر میکند.
فقط کمی بیشتر از کمی دستپاچه و نگران هستم...
 به حال خوبمان بدجور دلبسته شده ام و نمیخواهم یک روز هم پیش پیش کنم تا بخوابد و رویش پتو بکشم و بروم سراغ آن یکی ماتم زده ای که رنگش آبی استقلالی است! دوست دارم حال خوبم تا ابد بیدار بماند.
اچ بی
۲۶ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
خانمی که میتواند روی یک پایش بایستد و نوک انگشت پای دیگرش را با دست بگیرد و آنوقت پایش را اینقدر بالا ببرد تا به لوستر خانه شان بخورد از ما آدمهای قراضه ای که هرکدام یک ورمان کج و کوله است و خیس عرق شده ایم میخواهد که در حالتی قرار بگیریم که سلولهای کشاله رانمان هرکدام پنج سانتی متر کش بیاید و یکی در میان دوخت خشتکمان در برود و بعد اصرار دارد که اینقدر در این حالت بمانیم که تا دو روز از فرط کشیدگی لنگ لنگان و گشاد گشاد راه برویم و بعد با لحن عجیبی که باعث میشود لب پایینش صاف بشود میپرسد "خوبیـــــــــــــــن؟" تا ما یکی در میان در دلمان بگوییم "مرض"!
 در هر حالتی که راحت هستیم میخوابیم و چشمهایمان را میبندیم. در هیچ حالتی راحت نیستم و به هر طرف که میشوم همان طرف داد میزند که "آی له شدم از روی من بلند شو"! خانم میگوید که به هیچ چیز فکر نکنیم و خستگی را از بدنمان پاک کنیم. فکر میکنم که چطور به هیچ چیز فکر نکنم که خانم تکرار میکند که اصلا به هیچ چیزی فکر نکنیم و یادم می افتد که من داشتم به این فکر میکردم که چطور به هیچ چیز فکر نکنم! میگوید با پنجه های فکرمان خودمان را نوازش کنیم و من به مغزم فکر میکنم که از هر طرفش یک انگشت بیرون زده و میخواهد روی بدنم راه برود و نازم کند، شوتش میکنم سر جایش و به بابا فکر میکنم که باز یک پسربچه ی تخس و لجباز و قهرقهرو بدنش را اجاره کرده و مدتی است به جای استفاده از لبهایش با ابروهایش صحبت میکند. به سعید فکر میکنم که 60 روز است فقط پلکهایش را تکان میدهد و دور و بریهایش میگویند که بعد از خوردن یک لیوان دوغ به این روز افتاده، به خانمی فکر میکنم که همینطوری سرش را انداخته پایین و رفته جلوی خانه ی آقای اچ بی اینا و گفته که عاشقش زنگ میزند و ترکی حرف میزند و خواهش کرده که آقای اچ بی تلفنشان را شنود نکند (دروغ گفتم به این یکی همین الان داشتم فکر میکردم) و بعد صدای خانم می آید که میخواهد چشمهایمان را آرام باز کنیم و به دنیا برگردیم. چشمهایم را باز میکنم و دیگر به هیچی فکر نمیکنم و خانم بلند میپرسد "خوبــــــــــین؟"
اچ بی
۱۶ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
مهریه ام یک جلد قرآن است با دو شاخه نبات و 7 شاخه از همان گلی که اسمش را نمیدانم و یک آینه که اگر شمعدان هم نداشت مهم نیست چون تصویر خودم در آینه با شمعدان کنارش مرا یاد قاب عکس مامانبزرگ می اندازد که گوشه اش روبان مشکی است و شبهای جمعه شعله شمع کنارش میرقصد و بویش با بوی حلوا قاطی میشود. تعریفهایت از گذشته هم میخواهم. همانهایی که خیلی هایشان را 4 بار برایم گفتی و میخواهم که خنده هایت هم به خاطره ها سنجاق کنی و هر شب برایم بگویی. "من که دیووونه تم" گفتن هایت که با دندانهای روی هم میگویی را هم با عبارت " آخه تو چندی خانمی" میخواهم، تا آخر عمر... بوسه هایت بر سر انگشتهایم و حلقه ی دستهایت دور بدنم را هم به مهریه ام اضافه کن. آن نگاهی که در سکوت به صورتم میدوزی و من غزلهای عاشقانه را میشنوم هم به تعداد همه شبهای با هم بودنمان میخواهم. شبهای تابستان قاچهای هندوانه و شبهای زمستان لبوی داغ. پودر کیک و بسته های پاستیل و نگاهت به همه خوردنی هایی که میدانی دوست دارم به علاوه چرخ زدن های گاه و بیگاه در فروشگاهای تهران به شرطی که در راهروهای آنها دستهایت را از پشت شانه هایم آویزان کنی حتی سی سال بعد و خب چند سکه که هرکدام را به یک لبخندت خواهم بخشید :)
همین ها کفایت میکند برای تویی که مـــِهرت به دلم مـــُهر شده.
اچ بی
۱۰ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر