یکی از همین شبها...
دوشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۷:۵۵ ق.ظ
یکی از همین شبها خواب میبینم که دارم تو دماغی صحبت میکنم و ش همه ی
کلماتم را مثل عهدیه میگویم! بازوهایم اندازه ی ران پاهایم شده و دارم به همین
آقای مدیر میگویم " شما راست میگین، حق با شماست" ! آقای
مدیر عینک دور قاب مشکی خیلی خیلی بزرگی به صورت زده و در حالی که خودش را در خانه
من با کتاب کتابخانه من باد میزند میگوید " خیلی خوب است! شما مثل 50 سال بعد
فکر میکنید". اچ بی غرق در اخبار حیوانات شده و با هیجان میگوید "سگ
بهتر است، من از اول هم سگ را بیشتر دوست داشتم" آقای مدیر سرش را سه بار به
چپ و راست میچرخاند و با چشمهای باز شده اش میگوید "چرااااااااا؟ همه دنیا میدانند که گاوها
بهترند" و بعد ادامه میدهد " نگویید این حرف را، بهتان میخندند".
من رو به اچ بی با صدای بچه گانه ی اوغ میگویم "عجیجم پرده خونه شراره خیلی
خوشگله واسه منم از اون پرده ها میخری؟" و در حالیکه عشوه خرکی می آیم تنم به
کتابخانه میخورد و همه کتابهای سفید و بی نوشته ام به زمین می افتد.
یکی از همین شبها از خواب میپرم و تا صبح گریه میکنم.
۹۲/۰۲/۲۳