فکر لعنتی!
دوشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۲، ۰۶:۱۴ ق.ظ
چراغهای اتاق که خاموش میشد فکر لعنتی از زیر پاهام میخزید و دور سرم
میچرخید. بغض میکردم و با گریه میرفتم پیش مامان و با هق هق بهش میگفتم "اگه
تو بمیری من چه کار کنم"! مامان آروم و منظم میزد پشتم و میگفت " پیش
پیش پیش" یا شاید هم میگفت " کیش کیش کیش" و فکر لعنتی از همون
راهی که اومده بود برمیگشت.
سه ساعتی میشد که چراغهای اتاقم خاموش بود. خواب بودم که فکر لعنتی
بعد از سالها برگشت و اومد زد روی شونه م و بیدارم کرد و مستقیم رفت تو سرم و با
صدای لرزون گفت "اگه اچ بی بمیره چه کار میکنی؟". نمیتونستم برم بغل
مامان و از مامان بپرسم. اچ بی هم حتما اون موقع شب خواب بود. نشستم و گذاشتم که
اشک از توی چشمهام قل بزنه و بیرون بریزه. گفتم میرم تیمارستان! فکر گوش تیز کرد و
جواب رو که شنید، خزید و از زیر در بیرون رفت. میترسم امشب هم بیاد سراغم. کاش اچ
بی بود تا آروم و منظم میزد پشتم و میگفت "پیش پیش پیش" و فکر لعنتی رو
کیش میکرد.
۹۲/۰۳/۰۶