من خوبم شما خوبیــــــــــــــــــــن؟
چهارشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۲، ۰۸:۲۴ ق.ظ
خانمی که میتواند روی یک پایش بایستد و نوک انگشت پای دیگرش را با دست
بگیرد و آنوقت پایش را اینقدر بالا ببرد تا به لوستر خانه شان بخورد از ما آدمهای
قراضه ای که هرکدام یک ورمان کج و کوله است و خیس عرق شده ایم میخواهد که در حالتی
قرار بگیریم که سلولهای کشاله رانمان هرکدام پنج سانتی متر کش بیاید و یکی در میان
دوخت خشتکمان در برود و بعد اصرار دارد که اینقدر در این حالت بمانیم که تا دو روز
از فرط کشیدگی لنگ لنگان و گشاد گشاد راه برویم و بعد با لحن عجیبی که باعث میشود
لب پایینش صاف بشود میپرسد "خوبیـــــــــــــــن؟" تا ما یکی در میان در
دلمان بگوییم "مرض"!
در هر حالتی که راحت هستیم میخوابیم و چشمهایمان را میبندیم. در هیچ
حالتی راحت نیستم و به هر طرف که میشوم همان طرف داد میزند که "آی له شدم از
روی من بلند شو"! خانم میگوید که به هیچ چیز فکر
نکنیم و خستگی را از بدنمان پاک کنیم. فکر میکنم که چطور به هیچ چیز فکر نکنم که
خانم تکرار میکند که اصلا به هیچ چیزی فکر نکنیم و یادم می افتد که من داشتم به
این فکر میکردم که چطور به هیچ چیز فکر نکنم! میگوید با پنجه های فکرمان خودمان را
نوازش کنیم و من به مغزم فکر میکنم که از هر طرفش یک انگشت بیرون زده و میخواهد
روی بدنم راه برود و نازم کند، شوتش میکنم سر جایش و به بابا فکر میکنم که باز یک
پسربچه ی تخس و لجباز و قهرقهرو بدنش را اجاره کرده و مدتی است به جای استفاده از
لبهایش با ابروهایش صحبت میکند. به سعید فکر میکنم که 60 روز است فقط پلکهایش را
تکان میدهد و دور و بریهایش میگویند که بعد از خوردن یک لیوان دوغ به این روز
افتاده، به خانمی فکر میکنم که همینطوری سرش را انداخته پایین و رفته جلوی خانه ی
آقای اچ بی اینا و گفته که عاشقش زنگ میزند و ترکی حرف میزند و خواهش کرده که آقای
اچ بی تلفنشان را شنود نکند (دروغ گفتم به این یکی همین الان داشتم فکر میکردم) و
بعد صدای خانم می آید که میخواهد چشمهایمان را آرام باز
کنیم و به دنیا برگردیم. چشمهایم را باز میکنم و دیگر به هیچی فکر نمیکنم و خانم
بلند میپرسد "خوبــــــــــین؟"
۹۲/۰۵/۱۶