اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول
چشمهایش از حدقه بیرون زده بود و صورتش سرخ ِ سرخ بود. من از اعماق وجودم جیغ میزدم و صدایش میکردم! هیچ صدایی ازش در نمی آمد و به نقطه ای در مقابل خیره شده بود. دستهایش را  به صورت ضربدری روی سینه اش گذاشته بود و گهگداری لبخندی تصنعی که گویای حال خرابش بود تحویلم میداد... 

 این ما بودیم که در ارتفاعات به صورت سر و ته سوار بر رنجر بودیم! :-)

 عزیزم با واکنش­های نابت در ارتفاعات حماسه آفریدی و چهره جدیدی از خودت در دلم نشاندی و صد البته که وجهی از چهره ی بعضی ها گاهی بعد از ۲۰،۳۰ سال زندگی با آنها رو میشود  و گاهی انقدر تو را شوک زده میکند که شاید تا سالها نتوانی هضمش کنی! یکی از وجوه شخصیت  والده ما هم بعد از۲۷ سال زندگی زیر یک سقف دیروز رو شد...

 صبح مامان صدایم کرد تا صبحانه صبح جمعه را با هم بخوریم! تا کش و قوسی به خود دادم حدودا ۵ دقیقه گذشت. از اتاق که آمدم بیرون مامان را با ناز و ادا صدا کردم و خواستم کمی دلبری کنم که گوجه و خیار هم خرد کند و  صبح جمعه مان را خوشمزه تر.  مامان جوابی نداد و من فکر کردم شاید توی تراس باشد. از دستشویی که بیرون آمدم باز هم از مامان خبری نبود. یک لحظه نگران شدم اما وقتی سفره خالی از نان را دیدم فکر کردم که شاید محبت مادرانه­ اش گل کرده و رفتم که کمی خودم و تخت و اتاق را مرتب کردم. تمام اینها چیزی حدود یک ربع طول کشید. چند باری از پنجره اتاق به بیرون سرک کشیدم تا بلکه یک مامان مهربان و نان به دست از سر کوچه ظاهر شود. فکر کردم که  من هم با خیار و گوجه خرد شده خوشحالش کنم که  یک مامان ایستاده در چارچوب در با سری کج و لبی خندان ظاهر شد و من از ترس نیم ساعت جیغ زدم و کف بالا آوردم و صورت خراشیدم. زنده باد فیلم شب بیست و نهم !!

بله این شوخی مادرانه ای بود که صبح جمعه ما را ساخت و سردردی جانانه تا بعد از ظهر جمعه انداخت به جانمان.

 به هر حال دیروز فهمیدم که ترسهای من با کولی بازی و جیغ و داد و فغان همراه است  و ترسهای اچ بی با سکوتی مرگبار!
اچ بی
۱۸ شهریور ۹۱ ، ۱۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
زمانش که برسد حرف کم می آوری، نه اینکه ساکت شوی نه! کلمات می آیند و پشت هم ردیف میشوند اما هیچ کدام آنی که باید باشد نیست! زمانش که برسد نقطه ای در کمرت درست بین دو کتفت شروع میکند به خاریدن و بعد جوانه های نرم و لطیفی از جنس خوشبختی شروع به رویش میکند! به این لحظه که رسیدی دیگر نمیدانی بهترین راه شکرگزاری چه خواهد بود!
اچ بی
۰۸ شهریور ۹۱ ، ۲۰:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
آقا و خانم "اچ بی" یکدیگر را خیلی دوست دارند. آنها میخواهند با هم تشکیل خانواده بدهند و نیمچه "اچ بی" های قد و نیم قد به جامعه تحویل دهند. آقای "اچ بی" کار میکند و از روی موانع زندگی میپرد و خانم "اچ بی" تشویقش میکند تا او زودتر از روی موانع بپرد. خانم "اچ بی" فکرمیکند که خیلی به همسر آینده اش می­ آید و شاید هم همسر آینده اش خیلی به او می­ آید. خانم "اچ بی" دوست دارد شهردار شود تا بتواند همه دیوارهای شهر را آینه ای کند. شاید اگر شهردار شود زمینهای شهر هم آینه ای شوند حتی شاید اگر کسی به او اخم نکرد خانم "اچ بی" یک شب تمام درختان و آسمان هم آینه ای کند تا بتواند وقتی کنار آقای "اچ بی" راه میرود هزاران هزار زوج " اچ بی" ببیند. خانم " اچ بی" کاکائویست و آقای " اچ بی" شیری. خانم "اچ بی" دوست دارد پودر کاکائو باشد تا در آقای "اچ بی" حل شود. خانم "اچ بی" روی پنجه هایش می ایستد تا به شانه های آقای " اچ بی" نزدیکتر شود. روی بینی آقای "اچ بی" چروکهای ریز مینشیند و به خانم "اچ بی" میگوید که او خیلی جقله است!  خانم "اچ بی" در دلش میگوید که زندگی آن دو با هم خوشمزه است درست مثل شیرکاکائو...
اچ بی
۲۸ مرداد ۹۱ ، ۱۲:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
انگاری از مخم یک شلنگ مستقیم کشیده بودند به چشمایم! اشکهایم تمامی نداشتند! هق هق میزدم و تو نگاه پر از بهت و حیرتش میگفتم " چیزیم نیست فقط دلم برایت تنگ شده" !!
 چشمهایش درست شبیه چشمهای آدمی بود که یک موجود فضایی را نگاه میکرد! کلافه شده بود و به خیال خودش اتفاق بدی افتاده بود که من نمیخواستم به او بگویم. گفتم فقط دلم تنگ است و ازش خواستم با این دلتنگی عادی برخورد کند و به سیلی که از چشمهایم می آمد و دماغی که در دستمال باند پیچی بود محل ندهد تا خودم خوب شوم! درست مثل دستگاهای عجق وجقی که از هیچ جایش سر درنمی آوری و مجبوری مو به مو به دفترچه راهنمایش عمل کنی تا راه بی افتد، شروع کرد به عمل کردن به راهنمایی من. مثل همیشه تعریف میکرد و من هم با جوابهای کوتاهم همراهی اش میکردم. خواستم از شوک وارده نجاتش بدهم برای همین اشکهایم را برای دفعه صدم پاک کردم و کمی روی صندلی ماشین جابجا شدم و شروع کردم به تعریف کردن. گفتم: میخواهم امروز که رسیدم خانه مرغ پرتقالی درست کنم و بعد درست مثل روضه خوانها  زدم زیر گریه!
فکر کنم همین جا بود که اچ بی هم زد به سیم آخر...

تا اشکهایم را  پاک میکردم اچ بی هم صدایش را  پایین می­ آورد و ساکت میشد اما انگار هر قطره از اشک من یا صدای بالا کشیدن دماغم شده بود دکمه استارت داد و فریاد او! یک دستش بند راننگی بود  بود و  دست دیگر ش که به شدت میلرزید تو دستهای من! دلم میخواست بغلم کند تا آروم شوم. با گریه داد زدم که خب بغلم کن و اچ بی هم با عصبانیت داد زد که ماشین گشت ارشاد درست پشت سر ماست! من هم که خب معلوم بود اینجا باید میگفتم به درکــــــــــــــــــ...
 بغلم کرد. سرش رو به جلو بود و نگاهم نمیکرد. اچ بی یک روبات شده بود که از بیرون بهش دستور میدادند. میدانم  که تو شوک بود... شوک برخورد با آدمی که هق هق میزد و از دلتنگی برای کسی میگفت که بغل دستش نشسته بود! شوک دیدن اشکهای کسی که تعداد روزهای بارانی بودن ِ با او اندازه انگشتهای یک دست هم نمیشد! اما اشکهای من برای خودم عادی بود!
مگرمیشود خودت را از تو  جدا کنند و بگویند زندگی کن؟
مگر میشود بگویند سهم تو از خودت همین دیدارهای روزانه ی کوتاهیست که باید تا میتوانی از خودت پر شوی؟!

پیشم بود و من گریه میکردم و بهانه ش را میگرفتم! بهش گفتم که از آخر خیابان متنفرم! از جایی که شده است قرارگاه خداحافظی همیشه ما! نزدیک آخر خیابان پارک کرد و تا کنار گیت بلیط مترو با من آمد. تو راه قلقلکم میداد تا بخندم.  خنده و گریه ام با هم قاطی شده بود.اچ بی رفت و قطار و اشکهای من هر دو راه افتادند.
وقتی خوب فکر میکنم میبینم شاید اشکهای آن روز من برای دلتنگی نبود! شاید التماس دلم بود برای تداوم این خوشبختی...  

 عزیزم طاقت شنیدنش را داری؟!! من دوباره خیلی دلم برایت تنگ شده
اچ بی
۱۴ مرداد ۹۱ ، ۰۸:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
لحظه هام شده مثل ثانیه های پشت چراغ قرمز! کــــــــــــــــــــــــــش میان! دلم تنگه
اچ بی
۱۲ مرداد ۹۱ ، ۰۷:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
مترو ۱۰ برابر ظرفیت پر بود! فاصله صورت آدمها یک سانت هم نمیشد.  ایستگاه بعد مرد جوانی با صدای بلند گفت: " تازه اومدی تهران؟؟؟ میبنی که جا واسه خودمون هم نیست! گمشو بیرون"  در مترو به زور بسته شد و من از پشت شیشه در حال حرکت نگاه پر از بغض پسر افغانی را دیدم...
اچ بی
۱۱ مرداد ۹۱ ، ۰۶:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
دو، سه ماه پیش به مناسبت تولد بابا با جناب آقای داماد آینده رفتیم جمهوری و یه رادیو ضبط مدل قدیمی، چیزی شبیه همونی که بابابزرگم هرشب بالای سرش میذاشت و با صدای اخبار شبانه میخوابید، براش خریدم. با اینکه تولد بابا چند روز بعدش بود اما طاقت نیاوردم و همون شب هدیه م رو بهش دادم. از دیدن رادیو خوشحال شد و داشت از مامانم سراغ جعبه نوار کاستهای قدیمی تو انبارو میگرفت که پریدم فلش مموریم رو برداشتم و نشستم پیش بابا و براش توضیح دادم که نیازی به نوار کاست نیست و میتونه از ورژن آپ گرید رادیو ضبط استفاده بهتری بکنه و به جای نوار کاست از فلش مموری استفاده کنه! صورت بابام از دیدن فلش مموری کمی تو هم رفت و خواست منو بیخیال کنه و گفت که با نوار کاست راحتتره اما وقتی کارکردن باهاش را توضیح دادم و فهمید که از دکمه های عجیب وغریب خبری نیست یه برق تو چشمهاش نشست و فلش مموری را از دستم قاپید و گفت " این مال ِ منه تو برو یکی برای خودت بخر"!
 از به روز بودن بابا و خبرهای تر و تازه ش و زمزمه کردن آهنگهای جدیدی که گه گاهی هم خودش باهاش قر میداد میفهمیدم از هدیه تولدش و تلفیق گذشته و تکنولوژی حال خیلی راضیه! یکی دو هفته پیش بنا به دلایلی رادیو ضبط از مغازه اومد تو خونه و از همون لحظه اومدنش مامان با کهنه گردگیری افتاد به جونش و حسابی تمیزش کرد و بعد هم گذاشتش تو آشپزخونه. جعبه رادیو کاست ها از تو انباری دراومد و تو جواب اعتراض من که میگفتم هرآهنگ قدیمی که بخوان خودم براشون دانلود میکنم مامانم یه لبخند کجکی تحویلم میداد که یعنی "آره جون عمه ت"! مامان که به واسطه کارش با کامپیوتر آشنایی داره و برعکس بابا خوب میدونه که فلش مموری خیلی هم متحیرالعقول نیست و خیلی هم نمیشه رو دانلود کردن آهنگهای ناب قدیمی حساب کرد، گول قول های آبکی منو نخورد و چسبید به همون نوار کاستهای عهد دقیانوسش که خیلی هاش را خودش تو بچگی از تلویزیون ضبط کرده و وسطهاش هم صدای خودش و بچه خواهراش میشه پیام بازرگانی آهنگ قدیمی و بی کیفیت!
 چند روز پیش یکی از همین نوار کاستهای خاک خورده و عتیقه داشت اجرا میشد و من هم به خاطر صدای ناهنجار خواننده و هوای زیادی که تو آهنگ پیچیده بود یه چین گنده رو پیشونیم افتاده بود که یهو طبق معمول صدای آهنگ قطع شد و صدای مجری تلویزیون اون زمان پخش شد! خواستم از مامانم با این روش ضبط کردن آهنگش انتقاد کنم که حرفهای مجری تلویزیون اون زمان یهو میخم کرد به زمین! مجری میگفت " بله بینندگان، خبرها و پیشرفت علم حاکی از آن است که تا زمانی نه چندان دور گسترش راههای ارتباطی سبب میشود که نقش پست تا حدودی کمرنگ شده و به جای نیروی انسانی پستچی ها، ما میتوانیم از طریق سیستم الکترونیک با دوستان و عزیزانمان در راههای دور ارتباط برقرار کنیم" ! مامان داشت گردگیری میکرد که یهو دستش بیحرکت موند. یه لحظه فکر کرد و بعد هم یه آه کشید و به کارش ادامه داد! انگار یکی زده بود رو شونه ش و گفته بود که مامان از نسلیه که این زمان نه چندان دور را دیده و شاید هم قیافه بچگیه خودش و پوزخند مامان و باباش با شنیدن این خبر اومده بود جلوی چشمهاش. من با صدای بلند خندیدم و با بدجنسی به مامان گفتم " اون موقع ها همه چیز سیاه سفید بود، مگه نه؟ " و مامان که انگار با این شوخی من مطمئن شده بود از شخم زدن ایام قدیم من هم به وجد میام پرید یه کیلو نوار کاست دیگه هم آورد و گفت کم کم همه ش رو گوش بدیم که قطعا باز هم همچین اکتشافاتی از دوران سیاه و سفید اونا تو اون قابهای پلاستیکی موجوده! اکثر نوار کاستها تقریبا نابود شده و به جز صدای هوایی که گه گاهی یکی از ته ش ناله میکنه صدای دیگه ای ندارن اما گوش دادن به همونها هم انگار یه خط اتصالیه به گذشته های مامان و بابا. زمانی که من وجود نداشتم و مامان و بابا با هم نسبتی نداشتن.
هیجان کار با فلش مموری هم به همون سرعتی که تو وجود بابا روشن شده بود خاموش شده و بابا هم مثل مامان این روزها شیفته همون نوار کاستهای قدیمیه و هربار که گوش میده یه فحش به خواننده های امروزی و به قول خودش دوپس دوپسی میده و یه خدا بیامرزی هم به صاحب صدای پر از هوای تو رادیوضبط !
 مامان و بابا این روزها غرق صداهای قدیمن و من به این فکر میکنم که شاید سیاه و سفید وصف خوبی از زبان بچه های ما برای زمان حال نباشه اما قطعا اونا هم نشونه هایی از قدمت و عتیقه گی تو خاطرات ما پیدا میکنن که خنده های از سر تعجبشون رو چاشنی گذشته های ما بکنن! راستی فلش مموری هم چند روز پیش تو کمدم پیدا کردم. یه جوری کجکی افتاده بود یه گوشه از کمد که انگار یکی پرتش کرده بود و رفته بود که دیگه چشمش بهش نیافته!
اچ بی
۰۲ مرداد ۹۱ ، ۱۲:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
دوبار کلید رو تو در میچرخونم و راه میافتم سمت تو! قدمهامُ محکم برمیدارم و سعی میکنم صاف راه برم. به پاهام نگاه میکنم و نوک پای سمت راستم را به بیرون متمایل میکنم و با خودم میگم حتی اگه به سمت بیرون متمایل بشه به مرور و در نهایت با میانگین انحنای طبیعی رو به تویی که داره شاید صاف بشه!! نگرانم! نگران پف زیر چشمهام که فقط توی شیشه تاریک مترو و تو چشمهای تو پیداست! به خیابون که میرسم صبر میکنم تا نقره ای درخشان با یک کله ی خندون از دور پیدا بشه و چین و چروکی که آفتاب تو صورتم انداخته  صاف کنه.
 با چشمهات دقیق میشی تو نگاهم و میخندی اما خنده هات همیشه یکجور نیست! وقتی با اخم بهم میخندی یعنی یه چیزی تو چشمهام دیدی که سعی دارم ازت قایم کنم. سوار میشم و باهات دست میدم و دستهام ُ محکم میگیری و چندین بار بالا و پایین میکنی به رسم صمیمیتی که عمیقا اعتقاد داری باید توی دست دادن خودشُ نشون بده. هنوز از چراغ قرمز دوم رد نشدیم که میگی " چی شده؟!" و من به رسم همیشه میگم هیچی که تو برای چند ثانیه نگاهت ُ بندازی رو نیمرخم و بگی "من که میدونم یه چیزی شده پس خودت بگو" و من هم شروع میکنم به گفتن از غصه های کوچولوم! هنوز جمله م تموم نشده شروع میکنی به گفتن" آخه قربونت برم من، آخه فدای تو بشم من" و ... آرامش و آرامش و آرامش
 سرم رو خم میکنم روی شونه هات و اولین چیزی که به ذهنم میرسه ترافیک و نگاه مردم به ماست که تو ازش بدت میاد اما خیلی وقته به خاطر من بیخیالش شدی و میذاری از سهمی که ازت دارم استفاده کنم ؛ شونه و بازوی راستت که گاهی وقتی سرم  را میذارم روش با خودم میگم کاش میشد جای فرمون ماشینت ُ عوض میکردم تا بتونم رو بازوی چپت هم سر بذارم. سرم را که برمیدارم با انگشت شست و اشاره ت یه دایره درست کردی که من بهش میگم "جادماغی" و تا میاد جلو صورتم دماغم رو فشار میدم توش و دو تایی با هم میخندیم.
 تو حرف میزنی و من میخندم و گاهی هم وسط حرفهات دولا میشم و دوتا سیب از توی ساک دستیم درمیارم و یکیش را میدم بهت. تو میگی " نه نمیخورم، میریزتم به هم" اما من انگار که هیچی نمیشنوم سیب ُ نگه میدارم تو دستم و لحظه ی بعد هردو داریم به سیب­هامون گاز میزنیم.
 میرسیم به خیابونی که اولش تابلوی مترو زده و من سریع به ساعت ماشین نگاه میکنم که ببینم وقت داریم که من یه کم بیشتر تو ماشینت بشینم یا نه! به خیابونی میرسیم که یک طرفه ست و انتهاش ایستگاه متروی صادقیه. فقط پنج دقیقه تا حرکت مترو وقت دارم و یه دنیا حرف و لبخند ِ ناتموم جا میمونه تو وجودم. باهات دست میدم و تو محکم دستم را میگیری و بالا و پایین میبری و بعد هم یه سقلمه به پهلوم میزنی و من تو خودم جمع میشم و میخندم و میگم " میگ میگ" و  با یه دنیا دلتنگی ازت جدا میشم و طوری میدوم که به قول تو از زیر کفشهام دود بلند میشه و با جهش اول استخونام جا میمیونه!!
 میرسم تو مترو و به محض اینکه نفسم میاد سر جاش بهت زنگ میزنم و میگم "من سوار شدم" انگار که محالترین کار دنیا را انجام دادم! کتابی که بوی سیب میده از توی ساکم درمیارم و چشم میدوزم به اولین صفحه و بعد از دو خط با بی میلی کتاب را میبندم تا تو ذهنم داستان ِ خودم را بخونم. داستان همیشه ی من با تو...
اچ بی
۲۸ تیر ۹۱ ، ۱۰:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
وقتی تماس گرفت و گفت که اول خیابون ِ فاطمی ایستاده، من توی یه مغازه فتوکپی که زیرزمین یه پاساژ بود داشتم از مدارکی که دستم بود کپی میگرفتم. هنوز برگه ها رو برای کپی نداده بودم که زدم بیرون و تا اول فاطمی دویدم. یه لحظه احساس کردم که تمام ِ بدنم خیس ِ خیس ِ و از اینکه قرار بود با اون وضع با یکی رو در رو بشم از خودم حرصم گرفت. اسپره صورتی رنگی که داشتم رو از توی کیف صورتی گل گلیم در آوردم و یه کم به خودم زدم! همونجور که قدمهام رو بلند و سریع برمیداشتم شال بادمجونیم هم درست کردم و رسیدم پشت شیشه ماشینی که درست جلوی فاطمی نبش ولیعصر ایستاده بود.
 شیشه رو پایین داد و سلام و علیک کردیم. مدارک رو بهش دادم و گفتم که یه کپی ازشون برام بگیره و بعدا بفرسته. میخواستم خداحافظی کنم که گفت سوار بشم که تا یه جایی منو برسونه. اصــــــلا نمیخواستم سوار بشم چون مطمئن بودم خیلی موذب خواهم بود اما قاطعیتی که تو کلامش بود مجبورم کرد که سوار بشم. تا سوار شدم شروع کردم به خودم رو باد زدن و چند دقیقه بعد کولر ماشین اینقدر زیاد شد که دیگه واقعا روم نشد به باد زدن خودم ادامه بدم. از گرما گفتیم و اون گفت که از بهشت زهرا میومده. یه لحظه مامانش اومد تو ذهنم و به خودم گفتم چرا باید همچین فکری به سرم زده باشه.

 من از بدقولی که دارالترجمه کرده بود گفتم و غر زدم! گفت این بدقولی ها زیاده و بعد هم گفت اونم زیاد باهاش سر و کله میزنه چون کارش ایجاب میکنه. یادمه یه خاطره هم گفت تو مایه های اینکه رفته بوده جایی برای یه کار اداری که روی درش نوشته بودن ورود افراد متفرقه ممنوع و اونم وارد شده بوده و بعدا نمیدونم چی شده بود اما هرچی بود خودش خندید و من هم به نوع خندیدنش که متفاوت ترین آهنگ دنیا رو داشت خندیدم!

 تو همون حدودا بیست دقیقه که تو ماشین بودم به رسم اکثر مردم از بی نظمی­ها و بی مسئولیتی های موجود گفتیم و چندتا نمونه مشابه خارجی هم که یا تجربه خودمون بود یا دور و بری ها زدیم تنگ حرفهامون. داشت صحبت میکرد که رسیدیم به خیابونی که من باید پیاده میشدم و یه جورایی از اینکه حرفش نصفه میموند و مجبور بود تو چند ثانیه یه پایانبندی خوب براش بذاره من معذب شدم!  

از ماشین که پیاده شدم احساس سبکی میکردم! نمیدونستم چرا اما بعدها فهمیدم شاید یه تیکه از خودم رو تو ماشین جا گذاشته بودم. گمشده م اینقدر برام مهم بود که تا ۶ ماه بعد از اون روز هر بار که ماشینی با مشخصات اون ماشین تو خیابون میدیدم قلبم شروع میکرد به تند زدن و من انگار که از برملا شدن رازم میترسیدم سریع از ماشین مشابه رو برمیگردوندم.

 امروز سالروز اولین باریه که نگاهمون به هم گره خورد و من دیگه هرگز نتونستم و نمیتونم این نگاه رو فراموش کنم. تولد ِ اولین نگاه که مصادف شده با تولد یه مامان از جنس فرشته های تو آسمون. مامانی که سنگینی نبودنش تو همون دقیقه اول ناخودآگاه از ذهنم گذشت و این روزها جای خالیش تو زندگی پسرش بیشتر از هرچیزی تو ذوق میزنه.

 روزهای زیادی رو با هم گذروندیم. روزهایی که آهنگ خنده هامون موسیقی متن زندگیمون بوده. روزهایی که اینقدر خوشبختیمون پررنگ بوده که از گفتنش واهمه داشتم و دارم. واهمه اینکه نتونم رنگی بودنش رو به دیگرون نشون بدم و در حق عشقمون کوتاهی کنم. روزهایی که مطمئنم بدون دعای یه مامان آسمونی و یه مامان زمینی هرگز نصیب ما دو تا نمیشد! خدایا شکرت برای شیرینی که امیدوارم هرکز دلمون رو نزنه...
اچ بی
۲۴ تیر ۹۱ ، ۰۷:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
اشخاص زیادی در لایه های وجودی من زندگی میکنن که به اقتضای زمان و مکان به لایه ی بیرونی ِ شخصیتم سرک میکشن و اظهار وجود میکنن. مثلا کودک درونم در مقابله با مامان و بابا بسیــــــــــــــــــــار فعال و برونگراست و گاهی برای تنوع موقع دل دادن و قلوه گرفتن هم بیرون میزنه و خودی نشون میده. نوجوون ِ درونم مدتیست در گوشه ای کز کرده و فقط وقتهایی که نیاز به سرتق بازی دارم میپره وسط. جوونی که اگه خدا قبول کنه این روزها به اسمش زندگی میکنم البته اگر مادربزرگ درونم اجازه بده !!ا

وقتهایی که با هزار نقشه و محاسبه حدفاصل توقف درب مترو را حدس میزنم و جایی می ایستم که بتونم تمام ِ راه را بشینم، وقتهایی که خستگی باعث میشه نگاه ِ پر از انتظار ِ خانم ِ همسن مامانم رو ندیده بگیرم و دودستی به صندلیم بچسبم که یه وقت از زیرم در نره و بره زیر اون! وقتهایی که چهار روز تنهایی تو خونه رو عادی جلوه میدم و به رسم مامانم از خان داداش و زوجه برای شام دعوت میکنم! وقتهایی که به اونی که دوستش دارم تاکید میکنم که شام دیر نخوره و اگر جیگر میخوره خوب بجوه! وقتهایی که تو فکرهام همه ی رسم و رسومات ِ عروسی رو مو به مو تداعی میکنم و لب میچینم و میگم مگه میشه که فلان رسم رو اجرا نکنیم! وقتهایی که میشنوم فلان عروس و داماد قبل از ازدواجشون کلی مسافرت با هم رفتن و ابرو بالا میندازم! وقتهایی که پشت ویترین طلا فروشی فقط و فقط انگشترهای عقیق چشمم رو میگیره! وقتهایی که با یه خانم ِ 80 ساله همکلام میشم و بهش راهکار میدم که چطور پا دردش رو کمتر کنه! وقتهایی که مامانم رو نصیحت میکنم که درسهای دانشگاهش رو خوب بخونه و واسه آخر ترم نذاره! وقتهایی که به بابام برای درمان عرق سوز کلی راهکار سنتی میدم... همه این وقتها مادربزرگ درونم بالا زده و جوونیم رو هول داده یه گوشه! 

خوب یا بد گاهی فقط یک عصا با مادر بزرگم فاصله دارم  

 
اچ بی
۲۱ تیر ۹۱ ، ۰۷:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر