اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

اولین نگاه

شنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۱، ۰۷:۵۴ ق.ظ
وقتی تماس گرفت و گفت که اول خیابون ِ فاطمی ایستاده، من توی یه مغازه فتوکپی که زیرزمین یه پاساژ بود داشتم از مدارکی که دستم بود کپی میگرفتم. هنوز برگه ها رو برای کپی نداده بودم که زدم بیرون و تا اول فاطمی دویدم. یه لحظه احساس کردم که تمام ِ بدنم خیس ِ خیس ِ و از اینکه قرار بود با اون وضع با یکی رو در رو بشم از خودم حرصم گرفت. اسپره صورتی رنگی که داشتم رو از توی کیف صورتی گل گلیم در آوردم و یه کم به خودم زدم! همونجور که قدمهام رو بلند و سریع برمیداشتم شال بادمجونیم هم درست کردم و رسیدم پشت شیشه ماشینی که درست جلوی فاطمی نبش ولیعصر ایستاده بود.
 شیشه رو پایین داد و سلام و علیک کردیم. مدارک رو بهش دادم و گفتم که یه کپی ازشون برام بگیره و بعدا بفرسته. میخواستم خداحافظی کنم که گفت سوار بشم که تا یه جایی منو برسونه. اصــــــلا نمیخواستم سوار بشم چون مطمئن بودم خیلی موذب خواهم بود اما قاطعیتی که تو کلامش بود مجبورم کرد که سوار بشم. تا سوار شدم شروع کردم به خودم رو باد زدن و چند دقیقه بعد کولر ماشین اینقدر زیاد شد که دیگه واقعا روم نشد به باد زدن خودم ادامه بدم. از گرما گفتیم و اون گفت که از بهشت زهرا میومده. یه لحظه مامانش اومد تو ذهنم و به خودم گفتم چرا باید همچین فکری به سرم زده باشه.

 من از بدقولی که دارالترجمه کرده بود گفتم و غر زدم! گفت این بدقولی ها زیاده و بعد هم گفت اونم زیاد باهاش سر و کله میزنه چون کارش ایجاب میکنه. یادمه یه خاطره هم گفت تو مایه های اینکه رفته بوده جایی برای یه کار اداری که روی درش نوشته بودن ورود افراد متفرقه ممنوع و اونم وارد شده بوده و بعدا نمیدونم چی شده بود اما هرچی بود خودش خندید و من هم به نوع خندیدنش که متفاوت ترین آهنگ دنیا رو داشت خندیدم!

 تو همون حدودا بیست دقیقه که تو ماشین بودم به رسم اکثر مردم از بی نظمی­ها و بی مسئولیتی های موجود گفتیم و چندتا نمونه مشابه خارجی هم که یا تجربه خودمون بود یا دور و بری ها زدیم تنگ حرفهامون. داشت صحبت میکرد که رسیدیم به خیابونی که من باید پیاده میشدم و یه جورایی از اینکه حرفش نصفه میموند و مجبور بود تو چند ثانیه یه پایانبندی خوب براش بذاره من معذب شدم!  

از ماشین که پیاده شدم احساس سبکی میکردم! نمیدونستم چرا اما بعدها فهمیدم شاید یه تیکه از خودم رو تو ماشین جا گذاشته بودم. گمشده م اینقدر برام مهم بود که تا ۶ ماه بعد از اون روز هر بار که ماشینی با مشخصات اون ماشین تو خیابون میدیدم قلبم شروع میکرد به تند زدن و من انگار که از برملا شدن رازم میترسیدم سریع از ماشین مشابه رو برمیگردوندم.

 امروز سالروز اولین باریه که نگاهمون به هم گره خورد و من دیگه هرگز نتونستم و نمیتونم این نگاه رو فراموش کنم. تولد ِ اولین نگاه که مصادف شده با تولد یه مامان از جنس فرشته های تو آسمون. مامانی که سنگینی نبودنش تو همون دقیقه اول ناخودآگاه از ذهنم گذشت و این روزها جای خالیش تو زندگی پسرش بیشتر از هرچیزی تو ذوق میزنه.

 روزهای زیادی رو با هم گذروندیم. روزهایی که آهنگ خنده هامون موسیقی متن زندگیمون بوده. روزهایی که اینقدر خوشبختیمون پررنگ بوده که از گفتنش واهمه داشتم و دارم. واهمه اینکه نتونم رنگی بودنش رو به دیگرون نشون بدم و در حق عشقمون کوتاهی کنم. روزهایی که مطمئنم بدون دعای یه مامان آسمونی و یه مامان زمینی هرگز نصیب ما دو تا نمیشد! خدایا شکرت برای شیرینی که امیدوارم هرکز دلمون رو نزنه...
۹۱/۰۴/۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰
اچ بی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی