اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول
آقای اچ بی دیروز به دفتر کارم آمد. او آمد تا من در خود مچاله شوم و مطمئن شوم که اچ بی ِ من فقط وقتی برای من است که در ماشین نشسته ­ایم، آن وقت اچ بی پدال گاز را با پاهایش لمس میکند و وقتی مطمئن شد که میتواند از من و خودش سایه­ ای از دو موجود مذکر و مونث بسازد به شکلک­ هایم میخندد و عاشقانه قلقلکم میدهد و مرا در آغوش میگیرد. خانه­ ی ما ماشین ماست که پنجره­ هایش پرده ندارد و ما باید در ترافیک خانه­ های دیگران صاف و بدون قوز روی صندلی خانه ­مان بشینیم و بیرون را نگاه کنیم و گاهی و فقط گاهی من از افق­های دور بگویم و اچ بی سر تکان دهد. من اچ بی پشت فرمان ماشین را از بر هستم. موجود دوست داشتنی و سوار بر اسب سپیدم همانیست که پشت فرمان خانه­ مان مینشیند و من تمام خطوط سمت راست صورتش را حفظم.
 اچ بی ِ دیروز؟! نه! یقینا اچ بی دیروز برای من نبود. او آمد و مدیر را در آغوش گرفت. با او خندید و با او از داستانهایش گفت و مرا در فرصتی اندک و در بین خنده­ هایش از بین دو انگشت نگاه کرد. دیروز برای اولین بار به صورتش خیره شدم. از پشت مانیتور به تمام رخش خیره شدم بی آنکه بخواهم برایش حرف بزنم. من از دنیای اچ بی ها فاصله گرفتم و خانم اچ بی طبقه همکف برجی در یکی از خیابانهای تهران شدم و او را برانداز کردم. او را میشناسم؟! او مرا میشناسد؟! نمیدانم...

 آقای اچ بی با اچ بی ِ سه سال پیش فرقی نداشت. با مردی که آمد و سلامی کوتاه کرد و من جوابی به او ندادم تا بعدها در بین خنده و شوخی بگوید که چقدر بی ادب هستم. اچ بی ِ دیروز با اچ بی دو سال و نیم پیش هم فرق چندانی نداشت، با مردی که مرا سوار ماشینش کرد و خاطره ی یک روز کاری­ اش را برایم تعریف کرد. اچ بی ِ دیروز برایم به اندازه همان روزها نا آشنا بود و من هرچه گشتم ردی از دو سال آشنایی را در چهره­ اش ندیدم. اچ بی ِ دیروز همانی بود که باید می بود. او در نقشش به درستی فرو رفت و ماهرانه بازی­ اش کرد و هرجا که کدی از آشنایی برایش فرستادم ارور داد. او باید غریبه ای می بود که هرگز مرا نمیشناسد و من باید سنگینی صدای غریب ِآشنایم را تحمل میکردم. اچ بی آمد و با نگاهش و صدایش هوا را گرفت و من فهمیدم که برای با هم بودن و سایه نبودن چقدر وقت نیاز داریم. ما با هم خوشبختیم، خیلی خیلی خوشبختیم. خوشبختی زبان دارد و میخواهد حرف بزند اما ما باید جلوی دهانش را بگیریم تا صدایش در نیاید. خوشبختی از هر دری که وارد شد او را به محفل گرممان راه دادیم اما صدایش را خفه کردیم تا مبادا موش دیوار صدایش را بشنود و او را برای آشنای غریب لو دهد. ما بازی زندگی را خوب میدانیم و به بازی با آن ادامه میدهیم و تمام توپهایمان را گل میکنیم و بعد از آن به دست هم میکوبیم و خود و خوشبختی را در آغوش میگیریم. ما برنده میدان زندگی بودیم و خواهیم بود اما نمیدانیم که شاید خوشبختی از بی صدا بازی کردن خسته شود و به رختکن برود. ما بعد از او هم همچنان به بازی ادامه میدهیم چون در بازی زندگی یار یکدیگریم اما قطعا گل زدن بعد از خوشبختی برایمان عادتی میشود که بعد از هربار رفتن توی دروازه از کنارش میگذریم و به بازی­مان ادامه میدهیم!
۹۱/۰۹/۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰
اچ بی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی