جای خالی
دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۱، ۰۸:۴۹ ق.ظ
پای راست عاشق پای چپ شده بود. میدانست تا آخر عمر او را در
کنار خودش دارد پس هرگز از احساسش چیزی به پای چپ نگفت. آن دو در همه چیز شریک بودند. گاهی با هم دعوایشان میشد و به هم میپیچیدند. گاهی
از خوشحالی خودشان را به عقب و جلو میانداختند اما هرچه بود با هم بودند. هروقت
یکی میخارید آن یکی با پنجه هایش او را میخاراند و هروقت یکی مریض بود آن یکی همه
ی وزن را به روی خودش می انداخت.
روزی پای چپ مور مور شد. بعد بیحس و حال شد و با هر تکانی
بر خود میلرزید. پای چپ رفته رفته کبود و کبودتر شد. یک روز پای راست از خواب
بیدار شد و دیگر پای چپ را کنار خودش ندید. پای پلاستیکی بی روح تر از هر پایی به
او زل زده بود. پای راست برای همیشه تنها شد...
وقتی خوشبختی حسابی بهت نزدیک شد دو دستی بگیرش و هر چهار طرفش یک میخ طویله بکوب! چون خوشبختی بهتر از هرکسی بازی "اگه میتونی منو بگیر" را بلد است. (اچ بی)
۹۱/۰۹/۱۳