اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول
امروز بین ساعت ۸ تا  ۹:۲۶ همه چیز برایم جور دیگری بود. آسمان آبی تر بود و من خسته تر از همیشه. دستهایم میرفت روی شکمم و برمیگشت و بغضم میجوشید و بخارش بینی ام را میسوزاند. نقشه شیرینی های خانگی عیدم از بین رفت و خانه تکانی هم افتاد گردن اچ بی. در راه داروخانه صدای کارگرها بلندتر از همیشه به گوشم میرسید و تق تق کلنگشان پرده گوشم را بیش از حد میلرزاند. بیخود نبود که دیروز همه ی بچه های توی هایپراستار حتی آن ابلیس هایی که برای یک بادکنک خودشان را کف زمین میمالیدند به نظرم گوگولی و بانمک بودند. بیش از چهل دقیقه بود که علایم بالینی میگفتند من حامله ام!
 
میخواستیم خیلی زود بچه بسازیم و قربان صدقه دست و پای بلوری اش برویم اما آن روزها داعشی ها نبودند. عربستان به اسرائیل برای حمله به ایران وعده همکاری نداده بود‚ زمستان بی برف و باران شروع نشده بود و بچه گودزیلاها به خانه مان نیامده بودند تا وقتی رفتند کل هوای ریه هایمان را خالی کنیم و یک آخیش بگوییم و پشت سر مامان و باباهاشون با آن تربیتهای قراضه شان بد و بیراه بگوییم و از همه مهمتر آن روزها نمیدانستیم دونفره هایمان زیر سقف خانه آنقدر شیرین است که دلمان بخواهد کمی کش بیاید. حالا من و دانه ی عدس خیالی ام بین همه ی حس های متضاد دنیا گیر کرده بودیم و در عین ناراحتی همدیگر را میخواستیم. خواستم ماه تولدش را حساب کنم اما نمیدانستم نه ماه و چند روز باید دانه ام خیس بخورد تا جوانه بزند و متولد شود! نمیدانستم؟ نه.
 
همیشه فکر میکنم مادر شدن مثل یک آزمون است که باید از قبل برایش آماده شد. ازاینکه در هر ماه کجای دانه ت رشد میکند تا او را بیشتر شبیه انسان کند گرفته تا اینکه چطور بهش بفهمانی از توی دماغش عنچوچک در نیاورد یا روی فرش تف نکند که قطعا دومی و سومی مهمتر از اولی هم هستند و من امروز بین ساعت ۸ تا ۹:۲۶ فهمیدم که خیییییلی چیزها را نمیدانم و بعد از دو سال به ندا و همه ی مادرهای بی بچه حق دادم که نخواهند هرگز بچه دار شوند. حق دادم که بچه از همان روزهایی که یک تخمک و اسپرم مچاله شده در هم است با خودش یک دنیا استرس و دلهره می آورد و شاید یکی مثل ندا دلش نخواهد آرامش داشته اش را به استرس نداشته اش ببخشد.
 
لازم است بگویم خط دوم نمایان نشد و عدس خیالی م به دنیای خودش برگشت؟ بله! همه ی نتایج جستجوی  ″علایم بارداری″ و ″دلایل تاخیر قاعدگی″ خر هستند.
 
پ ن: اچ بی جان؟ لم دادن روی تخت خوابمان و وبلاگ نوشتن آنقدر کیف داد که بعد از دو روز هدیه ات به تار و پود وجودم گره خورد! لطفا به ایشون دست نزن نگاهش هم نکن. مال خودمه و البته ممنون برای جشن کوچک آغاز بیست و نه سالگی ام. پدر شی پسر : )
اچ بی
۰۹ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
نه هفت کوتولو بودند و نه سفید برفی و نه کلبه چوبی عنکبوتی. چهارتا سگ بودند و من ِ ژولی پولی و خانه ای که خرچسونه هایش بیشتر از عنکبوت ها بودند. سگها آن بیرون با هم کشتی میگرفتند و من وق وقشان را میشنیدم. اچ بی هم داشت شاپرک های مرده ی توالت را جمع میکرد و صدایش در نمی آمد. احتمالا به بشقاب ملامین خانه دار فکر میکرد و قصه هایی که مادرجون از عکسهای روی بشقاب برایش میگفت تا او غذایش را بخورد. یک ساعت نشده بود که همه ی ظرفهای کابینت ها به دو دسته بدها و خوب ها تبدیل شده بودند و ما بدها را روانه ی انباری زیرشیروانی کرده بودیم. ظرفها با صدای همهمه و خنده ی  مهمانهای زیاد همین چند سال پیش بسته بندی شده بودند و حالا دیگر خانه آنقدر ساکت بود که صدای سگها که هیچ من حتی صدای مرغ و خروسهای رضا گاوی هم میشنیدم.
 
خانه برق افتاد و لپ ما از گرمای بخار حمام گل انداخت. نهم بهمن بود و هنوز برای بهار فشم کمی زود بود اما خانه بوی عید میداد. فردایش بوی آبگوشت و صدای مهمانها در خانه پیچید. انگار من و اچ بی شده بودیم بزرگ خانواده. میشد فکر کرد که به جای شش ماه شصت سال از زندگیمان گذشته. میشد فکر کرد که بعد از شصت سال هنوز جوانیم و خوشحال و خوشبخت و هیچکداممان آن یکی را چروک و خمیده نمیبیند. چند دقیقه از روزمان را در دوربین ها ثبت کردیم و مابقی روزمان را ظرفها و فرشها و مبلها و دیوارها در خود نگه داشتند تا دوباره صدای زندگی در خانه بپیچد. صداهایی که ما دوست داریم همیشگی باشند و نروند لابلای روزهای تاریخ که اگر بعد از چند سال به گوشمان رسیدند حسرت نبودنشان در دلمان بنشیند. صدای خوشبختی که میشود آن را در نود سالگی و بدون سمعک هم شنید.
 
از هفت کوتوله و سفید برفی و آن کلبه چوبی تمیز خبری نبود. سگها بودند و من ِ لپ گلی و خانه ای تمیز با در و دیواری خندان و شاهزاده ی رویایی ام که با هر بوسه اش زندگی را در رگهایم تزریق میکرد تا مطمئنم کند قصه ی زندگی ام از سفید برفی هم قشنگتر است. من ِ بیست و هشت سال و یازده ماه و هشت روزه ی این روزها از آینده ای که همه ی گذشته اش رزوهای این چنینی باشد نمیترسم. آینده ی قشنگ من و شاهزاده ام.
اچ بی
۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
یک هفته قبل از ماه عسلمان شنیدم حال تی تی بد است. گفت آنقدر جیغ زده که از گلویش خون می­آید. یاد جیغهای آن شبش افتادم. 23 سال پیش بغلش کرده بودم که بنشیند روی سنگ بتنی اما او وارفته بود و سرخورده بود بین شمشادها. صدای جیغش که بلند شده بود ما یک جفت کفش تو آسمان دیدیم و پایی که از زانو تا  مچ جر خورده بود و خون می­آمد. آن شب پیتزا خوردیم و تی تی وسط گازهای کش دارش دماغش هم بالا میکشید و مادرش هم نگران جای زخم روی پای دخترش بود که شاید تا سالها بماند. من ِ شش ساله هم بدون عذاب وجدان پیتزا میخوردم، تقصیر خودش بود! او همیشه مثل بستنی قیژ قیژی شل و وارفته بود. بزرگتر که شد کم کم جان گرفت و شد دختر ترگل و ورگل و قرتی فامیل تا اینکه یکی از راه رسید و شد شاهزاده رویایی اش...
ما مهمان جشن پاییزی شان بودیم و هنوز به به و چه چهمان از آن مراسم با شکوه تمام نشده بود که شنیدم تی تی حالش بد است. شاهزاده بهش خیانت کرده. توی خانه­ ی خودش که هنوز بوی چوب و پلاستیک و فرش میدهد! هنوز یک فصل هم از زندگی اش نگذشته ...
 
ما رفتیم ماه عسل. سفرکی دو روزه و فشرده با اسانس عسل و بوی شیرینی و صدای جیغ تی تی در پس زمینه. انگار بین شمشادها گیر کرده و تمام جانش خراشیده شده. خراشهایی که نمیشود با پیتزا فراموشش کرد و مادری که نگران جای زخم روی دل و جان دخترش است.
اچ بی
۲۷ دی ۹۳ ، ۱۱:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بعد از ظهر جمعه ای آرام من و اچ بی بعد از خوردن مرغ هایمان و کمی قدم زدن در اتاقها افتاده بودیم روی تخت و به هم نگاه میکردیم. از آن نگاههایی که بوی نفس دیگری را میدهد و نسیم ملایم باد بینی اش میخورد به کرکهای پوست صورتت. نزدیک و گرم و باقلوایی عین آن سایه های معروف زیر درخت مجنون در آدامسهای لاو ایز. با نگاهمان یکدیگر را ماساژ میدادیم و من گهگداری مثل عروسکهای بوقی صدایی از ته گلویم در می آمد و بعد غش میکردم چون اچ بی جان دلبری اش گل میکرد و قلقلکم میداد. استارت خنده ام که زده شد سوراخ دیوار هم برایم شبیه به دلقک شده بود و یاد شب قبلش که افتادم چشم و دماغ و دهنم در هم مچاله شد و آن وسطها برای اچ بی تعریف کردم که چطور دو ساعت و سی دقیقه بازویش را دور گردنم حلقه کرده بود و مثل یک اژدهای کوچک و معصوم به خواب رفته بود و من بعد از سی دقیقه تلاش فهمیده بودم هرچقدر بیشتر دورش کنم حلقه تنگتر خواهد شد و اینطوری دو ساعت و نیم به همان حالت به سقف خیره شده بودم و مناجات کرده بودم. سرم روی شکمش بود و از حرکت بالا و پایین رفتن شکمش میفهمیدم دارد میخندد. خواست بیشتر دلبری کند که گفت "کثافت این بغل کردنها مال اونوقتیه که دیگه نباشم! میخوام تا هستم خوب بغلت کنم" و من بدون مکث و تغییر حالت چهره از خنده افتادم روی گریه. اچ بی خیلی بیرحمانه حرکت هر شبش را توجیه کرد و حالا من مانده بودم و بازوهایی که تا آن لحظه برایم آرامش داشت و حالا ترس از نبودن را به جانم انداخته بود. نمیگم این ترس قبلا نبود اما حالا که هردو در یک زمان به آن فکر میکنیم برایم وحشتناک تر است! کاش اچ بی یکبار محکم و مردانه بگوید که هیچ وقت تنهایم نمیگذارد تا دوباره بازوهایش برایم عشق و قدرت و محبت باشد نه چیز دیگری. اچ بی؟! شبها ماسک گوریل بزنی بهتر از این است که اینطوری تنم را با کابوس نبودنت بلرزانی. لطفا دیگر از این طنازی های لوس و بیمزه نکن.
 
عزیزم! امروز وارد ششمین ماه از زندگی مشترکمان شدیم و حجم دوست داشتنمان را فقط من و تو و خدا میدانیم، شاید همسایه بغلی مان هم کمی بداند. راستش هروقت که در این اتاق با هم صحبت میکنیم دعا میکنم خانم همسایه نزدیک دیوارمان نباشد تا دلش زندگی ما را بخواهد. بیا از این به بعد در این اتاق که هستیم فقط به هم نگاه کنیم. بدون قلقلک! بدون طنازی های لوس و بیمزه! 

آن یکی اتاق هم باشد برای حرف. با قلقلک! بدون طنازی های لوس و بیمزه  
 دوستت دار  "م" آخر را نمیشنوی بس که نفسم از عشقت کش می آید :)
اچ بی
۰۹ دی ۹۳ ، ۱۱:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
آناستازیا و گریزیلای سیندرلا شاید خیلی شبیه خواهران قصه زندگی ما نباشند ولی از همان نگاه چپ چپ زیبا به فریبا در فرودگاه و جرو بحث خواهرانه و حرفه ای شان دلم میخواهد که بگویم شبیه آناستازیا و گریزیلا هستند. دخترعمه های سببی من که از اچ بی به من رسیده اند از مادرم هم بزرگتر هستند اما برعکس خواهران سیندرلا هرگز دلشان نخواسته که ازدواج کنند و در این چهار ماه رفیق شب نشینی های گرم تابستان و خنک پاییزیمان بوده اند.

 صبح زود بود و هوا موهای دستم را سیخ کرده بود. جلوی در کنار ماشین ایستاده بودم و منتظر بودم که اچ بی سیم باطری جیمبوی خواهران را بکشد تا راهی فرودگاه شویم. از یک هفته قبلش سعی کرده بودم خودم را جایشان بگذارم تا بفهمم دیدار با همه خانواده بعد از دوازده سال دور هم و یکجا چه مزه ای میدهد اما نفهمیده بودم. من از این سفر همان بخش خارج بودنش را برداشته بودم و سعی میکردم خودم و اچ بی را ببینم که در چنین صبح دل انگیزی شاید با یک فروند بچه خواب آلود و پفکی و نق نقو راهی آن سوی مرزها بشویم و همین موی دستهایم را سیختر میکرد. دروغ چرا؟! هیجان سفرهای برون مرزی همیشه برایم بالاتر از حد ظرفیت بوده و هست و در آن صبح چهره آن دو مسافر که فقط و فقط مشتاق دیدار با خانواده شان بودند برایم کمی عجیب بود. فریبا یک کیسه پر از صبحانه برایمان آماده کرده بود تا در راه برگشت از فرودگاه بخوریم. بین من و زیبا یک چمدان، دو کیف دستی، یک ساک نایلونی و یک تبلت بود و ما هردو لم داده بودیم روی یک چهارم بارها و مابقی توی صندوق جا خوش کرده بودند. دخترعمه ها عمه ی یک دختر 99 درصد آلمانی هم هستند که شب قبلش پیام داده بود "چگدر کوب است که می آیید، دلم براتون تنگ شوده" و خواهرها نفری 7 بار پیام را برای ما گذاشتند و ما از شنیدن لهجه بچه ذوق کرده بودیم و آنها از محبت برادرزاده شان. حالا من ِ لمیده روی چمدان رفته بودم به آینده و دیدار با بچه حامد و امید به اینکه او هم از دیدار با یکدانه عمه اش همینقدر ذوق داشته باشد، با لهجه یا بی لهجه! گفتم "یک ماه اول بمونید تنگ دل مامان و بابا و بعدش برید شهرهای دیگه". فریبا گفت "کاش شما هم با ما بودید" و من خندیدم و تو دلم گفتم کاااااش. زیبا گفت "سر صبحی تو زحمت افتادین " و من گفتم "نه بابا همینم برای ما تنوعه و تازه برگشتنی هم میخوایم صبحونه ای که زحمت کشیدین رو بخوریم و حال کنیم" زیبا گفت " دیگه ببخشید گفتیم اگه بمونن تو یخچال تا سه ماه دیگه چیزی ازشون نمیمونه" و من به ترکیب صبحانه مون فکر کردم.

 آناستازیا و گریزیلا رفتند تا 88 روز کنار خانواده شان باشند و ما تو راه برگشت میوه های پوست کنده را خوردیم و صحبت کردیم. اچ بی از خاطرات کودکی اش با پسرعمه و شوهر عمه اش و من از رویای آینده ام برای سفر به خارج!

 تخم مرغها رفتند تو سالاد الویه و کاهو و نان های تست هم شدند سالاد سزار و تنها یک روز از 88 روز گذشته بود. من در آشپزخانه بودم و اچ بی پشت فرمان که عکسهای خندان خانواده دور هم جمع شده رسید دستمان و من فکر کردم شاید بد نباشد امسال زمستان کش بیاید. آنقدری که خنده های این خانواده و برق چشمهای دخترک بور به پایان نرسد.
اچ بی
۱۱ آذر ۹۳ ، ۱۳:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
روز نو مبارکه   روزی نو خونه نو    مبارکـــــــــــــــــــــــه                   عشقمون مبارکه    مستی و میخونه نو مبارکــــــــــــــــــــــه             روز میره هفته میاد    هفته میره ماه میــــــــــــــــــــــــــــاد                   باز زمونه ساختیم و زمونه با ماه راه میـــــــــــــــــــــــــــاد          یه روزی با اشک شادی میبینیم گلدونهای خونه رو                   عاشق همدیگه هستیم و به دنیا نمیدیم اون هوای خونه رو                                  سلام سلام      سلام سلام     همگــــــــــــــــــی سلام
اچ بی
۰۲ آذر ۹۳ ، ۰۸:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
ماری گفت چند سال است که شعر میگوید و دفتر شعرش بعد از ازدواج بوی پیاز داغ میدهد و پر است از لکه های کتلت و رب و سبزی. با زبانی که پشت لبهایم گذاشته ام "هووووم‚ آهاااام ‚اوووممم" میگویم و تا می آیم برایش لبخند بزنم کنج لبهایم شکار نخهای توی دستش میشود و اشکم در می آید. خوش به حال استعدادهای ماری که چند سال است روز به روز شکوفه میزند و فعلا قصد پژمرده شدن ندارد. نمیدانم چرا استعدادهای من همگی تا می آیند ریشه بزنند خشک میشوند و من میمانم و دنیای مهارتهای نصفه کاره و به درد نخور! روزگاری عاااااشق بافتنی بودم و بعد شیفته ی علم و دانش شدم! در دانشگاه علم را سرجایش نشاندم و رفتم سراغ هنر موسیقی و تا پایم به کنسرت و گروه موسیقی باز شد برای همیشه به آن پشت کردم و شدم کرم کتاب. آنقدر کتاب خواندم تا گندش را درآوردم و بعد افتادم دنبال شغل مرتبط با علاقه ام و بلاخره یک کار کوچک در دفتر تحریریه مجله مورد علاقه ام پیدا کردم و بعدتر هم شدم ویراستار روزنامه ورزشی و بعد از سه ماه با حالت انزجار از محیط روزنامه بیرون آمدم و تمام فکر و ذکرم شد یادگیری زبان انگلیسی. این یکی بد پیش نرفت و همین که به عنوان مترجم  در چند همایش شرکت کردم دفتر دستک زبان را بوسیدم و فراموش کردم که میخواستم بروم دنبال تدریس مکالمه انگلیسی! حالا هم عاشق آشپزی و شنا شده ام و به اولی تا پای درست کردن کیک تولد قانع هستم  و دومی را تا غریق نجاتی میخواهم. البته که  هرچیزی را که شروع کردم تا کمی قبل از آخرش همراهی اش کرده ام اما نمیدانم چرا هیچکدام را تا آخر نرفتم!
 
ماری مذکور بعد از اینکه گفت یکی از شعرهایش را قرار است با شوهرش اجرا کنند آینه را گرفت جلویم و من از دیدن این همه تغییر مثل همیشه جا خوردم و آنقدر محو ابروهایم شدم که یادم رفت بگویم خیلی خوب است که اینقدر هنرمند است. از آرایشگاه که بیرون آمدم حس کردم پشت لبهایم باد میخورد و موهای دو سانتی ام در باد ریز و منظم میرقصند. چند شاخه گل بنفش خریدم و اول به خودم هدیه دادم و بعد از بیست دقیقه تقدیمش کردم به اچ بی به پاس سه ماه و شانزده روز شوهر نمونه بودن و بعد لوس و خوشبخت راه افتادیم سمت خانه تا اچ بی برقصد و پیتزا درست کند و آشپزخانه را منفجر کند و مرا آنقدر محو خودش کند تا مطمئن شوم این یکی هنرم را تا ته ته تهش میروم؛ هنر عاشقی تا ابد...

 *یادم باشد به ماری بگویم که خیلی هنرمند است
اچ بی
۲۷ آبان ۹۳ ، ۱۲:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
سه سال بود که فکر میکردم بعد از ازدواج اینقدر وقت آزاد خواهم داشت که کتابهایم را بخوانم‏, به وبسایتها و وبلاگها سر بزنم و کمی نظر دهم. امروز دقیقا سه ماه است که منتظر وقت آزادم هستم که از لای ظرفهای نشسته و لباسهای چرک و غذای نپخته و خروار لباسهای چروک بیرون بیاید و بگوید “دیدی دیدیییین! من اومدممم”... گله ای نیست! من عاااااشق نقش جدیدم در فیلم زن زندگی هستم بخصوص آن سکانسهایی که با ناخنهای لاک زده شیرینی میپزد! آنهایی که میگوید میشود به خود و خانه با هم رسید.
مدتها بود که فکر میکردم ملخ بذر (آن یکی اش بدجور میشود) آدمهای خوب را خورده تا اینکه جناب طوفان مریض شدند و افتادند به شکوفه زدن از بالا و پایین. بیمارستان حیوانات پر است از آدمهای مهربان و خوبی که هرکدام یک زبان بسته بدبخت له شده را آورده تا با خرج خودش درمانش کند. از آن روز هرصبح که بیدار میشوم صدایی شبیه صدای بنفشه رافعی از داخل فریاد میزند ”صبح بخیر زندگی” و من ِ امیدوار با موهای ژولی پولی میروم که چای دم کنم و در آینه به زندگی لبخند بزنم که البته این آخری را گفتم که لطیف جلوه کنم.

قرار است به زودی لبخندهایم را با سیم آذین بندی کنم و توک زبانی صحبت کنم. حسم شبیه ده سالگی و عینکی شدن است.تفکرات ناقصم همیشه از لوازم جانبی و قطعات اضافه سوار بر اعضای بدنم استقبال کرده با اینکه خودم را با ارتودنسی یک خنگ به تمام معنا تصور میکنم که همیشه یک تکه سبزی یا شکلات به سیمهایش آویزان است. ممکن است شخصیتم هم عوض شود! اچ بی؟ آماده باش برای تغییر. نمیدانم چرا فکر میکنم اگر در این دو سال مادر شوم حتما بچه هم به کشتن میدهم! همه این ها با چند سانت سیم!! شیرین عقلی ام یک وقتهایی بالا میزند!

همین الان لیست کارهایم دارد خودش را میکوبد به چشمهایم و من نشسته ام اینجا و طوری تایپ میکنم انگار صلح نامه ایران و آمریکا بر سر برنامه اتمی ایران را میزنم! بروم پی کارم.
اچ بی
۱۰ آبان ۹۳ ، ۰۸:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
هردومون مثل پرتقال آبلمو شدیم. انگار واسه رفتن سر زندگی باید از یک معبر چند سانتی رد شد و حسابی له و خسته که شدیم به زندگی دو نفره پا بذاریم و کی لی لی لیییییی

تو یک ماه گذشته سه بار به خودم بالیدم. بار اول روزی بود که نشستم روی تخت دو نفره مامانینا (جای دیگه ای برای نشستن نبود) و به خودم گفتم وجدانا عروسی دوست داری و خودم گفت نچ. بار دوم وقتی بود که به بار اول فکر کرم و بار سوم هم دیروز بود که عروس شدم و توی ژست داماد در گوش عروس چیزی بگوید ایستاده بودیم ودرست در لحظه ای که اچ بی نجوای زیبای تو خری را در گوشم گفت به خودم بالیدم و فکر کردم چقدر از همان لحظه دماغ در دماغ راضی ام و چقدر مرد خسته و له شده ی روبرویم را دوست دارم و چقدر خوب شد که اینطور شد.

پنجشنبه ۹/ مرداد/ ۹۳ ما رسما زن و شوهر میشویم و میرویم که به پای هم پیر شویم و اگر خدا بخواهد زندگی کنیم. پنجشنبه ساعت ۶:۳۰ غروب صفحه دوم شناسنامه هامون پر میشه و ما خوشحال و خسته و بعد از چهار سال انتظار سفر دو نفره مان را شروع میکنیم. سفری به شیرینی عسل.
اچ بی
۰۶ مرداد ۹۳ ، ۰۵:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

.

روبروی هم با دستهای حلقه شده دور گردنها و در باریکه ی ساعت شنی زندگیمان هستیم.        
تقارن تنگنای با هم بودنمان و میلاد خجسته ات مبارک:-)  

سال دیگر با یک جشن در خانه  خودمان غافلگیر خواهی شد. خواهش میکنم برای جشن غافلگیری کمال همکاری را بجا بیاور.    


   تولدت مبارک رفیق مهربان
اچ بی
۱۲ تیر ۹۳ ، ۱۹:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر