اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

اشرف خانم را اولین بار از توی آشپزخانه خاله دیدم. بین ما، سه نفر در حال گریه کردن بودند و یک نفر به حالت نیمه غش کنار دستش افتاده بود و او با چشمهای سرخ شده به نقطه ای خیره شده بود. سعید مرده بود و همه ی ما در آن لحظه دست کم در یک چیز تفاهم داشتیم؛ لباس سیاه! 

دیدار بعدی ما از توی آشپزخانه مامان بود. روزی که  به بهانه سالگرد فوت مامانبزرگ دور هم جمع شده بودیم که آبگوشت بخوریم و وسط لقمه های گوشتکوبیده با ترشی و پیازمان یادی هم از مامانبزرگ بکنیم. آنروز اشرف با ممدآقا آمد خانه مان. حضور ممدآقا در آن محفل کوچک و صمیمی و خانوادگی که اشرف خانمش هم بخاطر محبتهای گل کرده ی مامان و خاله درش حضور داشت لب و لوچه همه مان را آویزان کرده بود. همان روز فهمیدم این دو یکجور متفاوتی به هم علاقه دارند. انگار تکخوری در مسلک و مرام این زن و شوهر نبود. ممدآقا ساکت ترین مرد 70 ساله ی ایرانی بود که اچ بی سعی کرده بود آوایی از او بشنود و نتوانسته بود و بعد سپرده بودش به بابا و آبشگوشتش را خورده بود. احتمالا وقتی ما در واحد پایینی هرکدام ورم کرده از آبگوشتی که تا چشمهایمان خورده بودیم یک گوشه افتاده بودیم وبا کله های کج کرده و چشمهای شبیه قلب پای تعریفهای عاشقانه اشرف از ممدآقایش بودیم بابا هم در واحد بالای سرمان دهه پنجاه را رد کرده بوده و هیجان زده و خوشحال از داشتن گوشهایی مثل گوشهای ممدآقا رسیده بوده به دوران رکود اقتصادی زمان جنگ.

اچ بی جلویم نشسته بود و داشتیم ناهارمان را با دوغ و عشق و چشمک میخوردیم که مامان زنگ زد و گفت که شوهر اشرف خانم مرد. رفته بوده دستهایش را بشوید که دو تایی بنشینند پای سریال شبانه که گورووووم افتاده وسط هال. مامان گورووومش را محکم گفت! گفتم میروم مسجد و اچ بی گفت آره آره حتما برو!

منتظر بودم که اشرف دو سال پیش را ببینم. همان سیاه پوش ِ چشم سرخ ِ خیره شده را، اما نبود. گفتند تب کرده و خوابیده! پچ پچ ها میگفتند شاید آنفلونزا گرفته یا شاید مریض ِ هوای کثیف شده. ممدآقای 50 ساله خنده رو بالای سرمان روی ال سی دی میان شمشادهای خیابان طوری میخندید که حرصم را در می آورد. مامان گفت تا مردم سرشان گرم ِ مسجد بازی است برویم دیدن اشرف.

اشرف در خانه اش هم نبود. یک گوله پتوی مچاله شده روی مبل را نشانمان دادند و گفتند اشرف هم لابلایش است. میدانستم که نیست. میدانستم که ارتباطش با دنیا قطع شده و با صدای موسیقی پیچیده در خانه شان به رقص در آمده. موسیقی جدایی با ریتم وحشتناک گورووووم گورووووم!

اشرف خانم بعد از یک هفته تب در حال تمرین برای زنده ماندن است.

 

اچ بی
۲۹ دی ۹۴ ، ۱۴:۵۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر


ساعت چهار صبح است و حالا دیگر ته چین باید به اواخر روده کوچکم رسیده باشد اما من احساس یک معده ته چینی را دارم که چند ریشه مرغ هم از زبان کوچکش آویزان است! اچ بی داشت میخوابید که با قسم های جلاله آدرس مستقیم پاستیل ها را از من گرفت و بعد مثل یک هیولای کوچک خبیث خندید و گفت که نصفه شب دخلش را می آورد و خنده اش تمام نشده بود که با دهان باز خوابش برد. بله من هم یاد غول در جک و لوبیای سحرآمیز افتادم!!

امشب اما به لطف ته چین مهمانی و قهوه ی بعد از ظهر، من هوشیار و شاد و خندان به انتظار طلوع نشسته ام و به دستهایم نگاه میکنم. دستهایم شبیه به دستهای خاله هتی در قصه های جزیره شده است. انگشتهایی چروک با پوستی که از فرط خشکی کش آمده و دایره های مفصل وسطی شان بیضی شده است. مفصل هایی شبیه به چشمهای پیر که به من زل زده اند. همین چشمهای زمستانی در تابستان برکه های کوچک و لطیف آب هستند که انگار یک سنگ کوچک تویشان پرتاب شده. چیزی نیست! تلفیقی است از یک جفت دست سرما دیده و یک بی خواب ِ کلافه.

اچ بی آب دهانش را قورت داد و کمی روی تخت جابجا شد. حتما به قسمت هیجان انگیز خوابش رسیده. مثلا لحظه ای که صادق قطب زاده زنگ در خانه مان را زده و اچ بی با تیشرت و شلوارک میرود که همان دم در سوالهایش را از او بپرسد. یا شاید هم در مرکز نگهداری سگهای بی خانمان یک ژرمن شپرد ماده ی اصیل با گوشهای سیخ شده دیده و ازش برای ماک خواستگاری میکند. شاید هم  سر کلاس زیست شناسی آقای معاونیان کنار من نشسته و به کروموزمهای گچی روی تخته خیره شده. باید بروم. شاید دوباره از این شانه به آن شانه شود و زنگ تفریح بخورد. آنوقت حتما دستهایم را میگیرد و گرمشان میکند و بعد برکه های کوچک انگشتهایم برخواهند گشت. بروم...

 

اچ بی
۰۴ آذر ۹۴ ، ۰۴:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر


یک سال و ٣ ماه و ٣ روز است که شده ام "زن همسایه". یکی مثل سوسن خانمِ شانزده سال پیش یا فریده خانم یا شهلا یا حتی شاید مَلی خانمِ  کمرنگ بچگی ها که مینشستیم روی پله ی خانه اش و خاله بازی میکردیم و او گهگداری در خانه ش را باز میکرد و به ما که پشتمان خالی شده بود و نصفمان در خانه اش بود میخندید و در را میبست.

هروقت میخندم یادِ سوسن می افتم که چهار بار در روز جیغ میزد و بعد میخندید و صدایش در خانه ما مثل رعد و برق میپیچید. همیشه فکر میکردم چطور میتواند اینطور بخندد و بعد بیاید در خانه مان را بزند و سرش را کج کند و قابلمه ی نخود خیس شده اش را بدهد تا من و مامان کمکش کنیم و پوستش را بکنیم. گوشه لبهایش هم گاز میگرفت و با بغض میگفت دکتر گفته بهروز باید نان نخود بخورد که بتواند بچه بسازد. ما اینور نخود ها را فشار میدادیم تا از توی پوستشان بیرون بپرند و او آنور جیغ میزد و میخندید و من  بهروز را مجسم میکردم که یا چشمهایش را چپ کرده  یا از آن جوک ها گفته! حالا در روزهای زن همسایه بودنم وسط قهقه هایم یک وقتهایی یادم می افتد که دو دستم را بگیرم جلوی دهنم و البته هنوزم بعد از این همه سال نخود که میبینم یاد بچه می افتم.

 

از آنور دیوار صدای غون غون بچه می آید. از آن صداها که لابلای شست پا مکیدنشان به هوا بلند میشود و مادرش ساکت است. شاید به صدای خاموش و روشن شدن جاروی من فکر میکند و نمیداند که من عااااشق این مدل از صدای بچه ها هستم. هر روز بین ساعت ٢ تا ٣ زنگ خانه مان را میزنند و صدایم میرود که میگویم " کیه؟! کیه؟! گفتم کیه؟ باز نمیکنم! اگه راست میگی دستت رو نشون بده !! جیییییغ!! ها ها ه... " بله! دستم را میگیرم جلوی دهنم و در را برای اچ بی باز میکنم و بعد ته صدای لوس ِ خوش آمد گویی هایم به سبک گروه سرود کودکان به گوشش میرسد و حتما هرروز یک ″اییییش″ برایم میفرستد.  میدانم که از من چیزی یادش نیست به جز سیم دندانهایم و "ماشالا ماشالا چقدر نازه این کوچولو" که گفتم مثل من که از او چیزی یادم نیست به جز چشمهایش که شبیه نقاشی های مامان است و البته صدایش که آروم و تو دماغی گفت "مریضه بچه م! میبرمش دکتر".

بین ما یک دیوار است و یک در با یک چشمی که کوچک و محدبمان میکند. احتمالا من "زن ِ همسایه" میمانم و اگر ماندیم و ماندند دو سه سال بعد به صدای خاله بازی دخترک شان از این سوی دیوار گوش میدهم. نمیدانم چرا دوست ندارم بشوم اچ خانم و بعد تق تق تق هایمان به روی در خانه هم شروع شود. ترجیح میدهم همانطور کوچک و محدب با صدای جارو برقی و فیش فیش ِ اطوی بخار در ذهن بچه بمانم.

 

اچ بی
۱۲ آبان ۹۴ ، ۲۲:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

صبح یک روز بهاری اچ بی با موهای سشوآر کشیده و ژل زده و کت و شلوار خواستگاری پوشیده با شناسنامه و سایر مدارک شناسایی اش مرا بوسید و رفت. نگفت کجا میرود و من هم نپرسیدم چون یکی از اصول اخلاقی ام حکم میکند که هرگز در مورد برنامه دیگران سوالی نپرسم مگراینکه خودم هم در جایی از آن لیست شده باشم. خب البته که اچ بی دیگران نیست اما چون قرار است تا ظهر مرا در جارو کشیدن و گردگیری و آشپزی همراهی کند پس بهتر است سوالی نپرسم تا آنطور که دوست دارم در برنامه های روزانه م او را هم بگنجانم. صبح تا ظهر آن روز بهاری اچ بی مامور ویژه یک عملیات فوق سری بود که برای هیجان بیشتر موقع گردگیری عملیاتش لو رفت و دشمن خانه مان را محاصره کرد تا مرا بعنوان گروگان با خود ببرند. دیگر آخرهای داستان بودم و جایی که اچ بی مرا پیدا میکند و پایم روی دکمه ی سیم جمع کن جارو بود که اچ بی زنگ زد. داشتم غذا را میکشیدم که اچ بی  پاسپورتش را روبرویم گرفت و هردو با هم جیغ زدیم و همدیگر را بغل کردیم. داخل پاسپورت همان اچ بی مامور ویژه است که خیلی جدی با کیفیت عکسهای فوری به روبرو زل زده و البته صورتش از جهت عمودی به طور ناموزونی کش آمده.


جواز خروج صادر شده بود و ما تصمیم گرفتیم به کسی چیزی نگوییم تا بتوانیم فک و فامیل را در موقعیت های مناسب سورپرایز کنیم یا سکته بدهیم! اولین سوژه حامد بود که تصمیم گرفته بود برگردد پس باید عجله میکردیم! و اینطور شد که ما راهی سفر شدیم...


سفرنامه تصویری ما با یک عکس دونفره در فرودگاه امام شروع میشود. جایی که من دارم بستنی شکلاتی میخورم و اچ بی کیک و نوشابه و هردو در هیجان غافلگیری بزرگمان برای دوربین ادا و اطوار در میاوریم. به یاد سفر قبل می افتم. نوروز سال ۹۰ و سفر ده روزه مان که  با همه جذابیت ها و تازگی هایش مرا مریض کرده بود. حوصله ی هیچ کس و هیچ جا را نداشتم. تا میخواستیم با هم صحبت کنیم رومینگ لعنتی همه ی شارژم را میبلعید و همه خانواده و فامیل به برکت همین تماس ها با اچ بی سمج ِ من آشنا شدند. آن سفر برایم بی مزه بود. مک دونالدش به گرد پای همبرگرهای پاتوقمان در انتهای گیشا هم نمیرسید و بستنی میوه ای اش مزه آب و شکر میداد. کل سفر را فین فین کرده بودم و آدامس جویده بودم. همانجا بود که یکی از بوهای اچ بی شد بوی اوربیت آبی. آدامسی که داده بود برای سفرم.


 در این سفر یک جایی همان وسط مسط ها برادرزاده ی نخودی ام هم هست که در مانیتور سونوگرافی در دنیای سیاه و سفیدش برایمان فیگور گرفته و من قربان صدقه ی آرم و لگ و نوزش میروم و خانم دکتر با خنده نگاهم میکند. در پایان ساعت ۳ بامداد روز دوشنبه اچ بی این سفر را به من تقدیم کرد و دوربین روی سنگ کف فرودگاه ثابت ماند.

 

مک دونالد هم بسییییییار خوشمزه است :)


 

اچ بی
۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۵:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

اولین مواجهه ی من با مامان منجر به خشک شدن دهان مامان شد. من روی برگه ی آزمایش بودم و مامان احتمالا با حامد یک سال و نیمه در بغل به من ِ مکتوب در برگه خیره شده و بعد روزها و شبهای دو سال گذشته اش را مرور کرده و حتما بغض کرده و برگه را در کیفش چپانده. من مثل همه ی بچه های سورپرایزی مایه ی سکوت و بغض و فکرهای زیاد و شاید شوم ِ مامان و بابا بوده ام اما چون میدانم با بدنیا آمدنم همه به غیر از حامد خوشحال بوده اند از ماهیت سورپرایز گونه ام ناراحت نیستم. حامد هم در اولین مواجهه اش با من بغض کرده و شستش را در دهانش چپانده و بعدتر با نیشگون های گاه و بیگاهش از من خودش را از رویای تک فرزندی بودن بیدار کرده و با واقعیت ِ تلخ ِ من کنار آمده و به این ترتیب ما چهار نفر در پرونده ای به نام خانوادگی پدرم ضمیمه شدیم. با اینکه زندگی با پرونده ی خانوادگی ما هیچ وقت خیلی مهربان و ملایم تا نکرد اما ما خندیدن را یاد گرفتیم. بعدتر با ازدواج من و حامد پرونده کمی قطورتر شد و میشه گفت در دور همی های شش نفره مان گهگداری صدای خنده هایمان هم به گوش همسایه ها رسید تا اینکه حامدینا از ما دور شدند و ما دوباره خلوت و ساکت شدیم!

آخرین جمعه ی شهریور بود و ما شش نفر بعد از مدت ها دور یک میز صبحانه نشسته بودیم و میگفتیم و میخندیدیم. خانه بوی بربری داغ میداد. تیشرت حامد پر بود از دوچرخه های رنگی که روی سفیدی غلیظی سر میخوردند و کودکی که نه! نوزادی را به یاد می انداختند. مامان نگاهمان میکرد و من صدای آب شدن قندهای دلش را میشنیدم; چیک چیک چیک. بابا لحظه ای از طعم کیک ِ من تعریف میکرد لحظه ای از طعم غذاهای عروسی نوه اشرف خانم و لحظه ای دیگر با هوووومی بلند از طعم خوش مربای آلبالوی خانگی میگفت; بابا پر بود از طعم خوش دور همی های خانواده اش. حامد مثل همیشه با سرعتی غیر قابل باور کلمات را به هم میدوخت و از خودش میگفت، از یک خبر که بعد از صبحانه قرار بود بگوید، از سگهای ولگردی که جمعه ی قبل درست در همان ساعت محاصره شان کرده بودند و باز همان خبری که میخواست کمی بعدتر بگوید، از باران، از کتلتی که طعم گوشتش بد بوده، از مدل کالسکه های آنجا، از دندانهای خرابش، از همسایه ی روبرویی که پنچ تا بچه دارند  و ...و ...و حامد فقط از  دو چیز میگفت! دلتنگی و البته خبری که قرار بود کمی بعدتر بگوید.

کمی بعدتر شد و ما همه دور مونیتور کامپیوتر جمع شدیم تا خبر را تصویری ببینیم. من فکر میکردم باید منتظر خبرهای بی مزه و لوس ِ حامد باشم که از بچگی به شنیدن رمز گونه شان عادت دارم. حامد از جلوی مونیتور کنار رفت. ساحل بود و پاهای حامد، پاهای صالی و یک جفت کفش بند انگشتی!

 صبح آخرین جمعه ی شهریور بود و ما دور یک مونیتور جمع شده بودیم و صدای جیغ و دست زدنهایمان را شش تا همسایه آنورتر هم میشنیدن. حالا همه باید خودمان را آماده ی سمتهای جدیدمان بکنیم و حواسمان باشد که پرونده خانواده مان میرود که قطورتر و شلوغ تر شود. کوچکترین عضو خانواده قبل از آمدنش حامد را مجاب کرده که دوباره به ما نزدیک شود. مطمئنم که حامد نمیخواهد طعم گس ِ دلتنگی را به فرزندش بچشاند. فکر نمیکنم لازم باشد از صدای آب شدن قند دل ِ مامانبزرگ و مزه ی شیرین آبنبات در دهان بابابزرگ خانواده چیزی بنویسم. من هم که پاییز و زمستان امسال یک عمه ی ذوق زده هستم در انتظار بهار.

 

اچ بی
۲۹ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اچ بی یک تکه ابر پنبه ای سفید بود که کنارم خر و پف میکرد و به سکوت وحشتناک شب با نفسهای ریتمیک و بلندش چخه میگفت و من پیچیده در لبهای قرمز و سبک و نرم لباسم کنارش دراز کشیده بودم و با خدا مذاکره میکردم. ساعت ۲:۴۵ بامداد بود.

 هفته ی پیش آخر مهمانی بین پیش دستی های خامه ای شده و پوست خیارهای آویزانشان نشسته بودیم و با شکمی سیر از یک مهمانی ناهار دوستانه با هم گپ میزدیم. دکتر فیزیکمان گفت جایی بین بودن و نبودن گیر کرده و نبودنش را بیشتر از بودنش قبول دارد. صدای دکترمان مخملی و منحصربفرد است و صحبت که میکند لبهایش از دو طرف به سمت پایین کش می آیند و آنقدر تمیز و شمرده کلمات را میخواند که میتوانی با خیال راحت در پنج سانتی اش بنشینی و مطمئن شوی یک قطره تف هم به سمتت نمی آید. نمیدانم اصلا دکتر تف دارد یا نه! از کشتی نوح و منطق و علم و اثبات گفت و آخرین جمله ش این بود: “میدانم نیست اما اگر بپذیرم نابود میشوم” و بعد به مبل تکیه داد، پای راستش را روی چپی انداخت و لبهایش به سر جای خودشان برگشتند و نگاهش به من ماند. من؟! دو روز بعد از کنکور بود که ساعت ۲ بعد از ظهر یک پفک نمکی خریدم و رفتم کتابخانه و از مطهری شروع کردم و یک ماه بعد گوشه ی پایین سمت چپ بعضی از صفحات کتابهای استاد مطهری و دکتر شریعتی کتابخانه محله مان نارنجی شده بود. با حرف دکتر و نگاه منتظرش برای اثبات خدا بوی پفک در دماغم پیچید و بعد گفتم: “من با خودم حلش کردم”. گفت :”چی رو “؟ گفتم: “هست! برای من هست” و دیگر نشد که بگویم شبها کنج سه گوش سقف خانه مان مینشیند و باقی ساعتها قورتش میدهم.

 این یک پست خداشناسی است؟ خیر. داشتم از آن شب مهربان و نفسهای اچ بی و مذاکره ام با خدای خودم میگفتم که یاد مهمانی افتادم! بله اچ بی ِ من خود ِ عشق است. مثل مامان که عشق بود و هست. عشقهای من پله های رسیدنم به کنج سقف خانه مان هستند اما فکر نکنم که عشق همیشه یک اچ بی طور یا یک مادر باشد. عشق باید بوی پفک بدهد و به یاد که می آید یک لبخند بنشاند روی لب یا یک نسیم ملایم بوزد روی گردن. من اول عاشق شدم و بعد دنیا برایم زیبا شد اما فکر کنم میشود اول دنیا زیبا شود و بعد عاشق شد. این یک پست فلسفی است؟ خیر. اینها را گفتم که از آنی که امروز صبح با دیدن خورشید یک لقمه اش کردم و قورتش دادم تشکر کنم و بگویم میدانم که هستی که اگر نباشی نابود میشوم.

اچ بی
۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
دوشنبه ۹۴/۰۴/۲۹
 امشب بساط ساندویچمان را جلوی تلویزیون گذاشتیم و فیلم دیدیم و اشک خردلی ریختیم. میدانستی خروسها خیلی فداکارند؟ علمی نیست اما من همیشه از آنها به فداکاری یاد میکنم و تو امشب برایم یک خروس واقعی بودی. ساندویچ پر از خردل مرا گرفتی تا من دیگر اشک نریزم و با آخرین گاز از ساندویچ سه چهارتا از مویرگهای مغزت هم پاره شد. بعد از شکنجه ی ساندویچی روی پاهایت نشستم و مابقی فیلم درجه کیفی “ج” مان را گوش دادیم. مگر میشود تو باشی و من باشم و چیز دیگری بینمان باشد؟! سه چهار تا مویرگ طلبت .

سه شنبه۹۴/۰۴/۳۰ ا
مروز تافی شکلاتی بودیم. نرم و چسبنده و مطبوع تنگ هم خوابیدیم و با یادآوری پارسال همین روزها با احساسمان ور رفتیم و لبخند ملیح زدیم. مهتاب کرامتی دولا شده بود که آن کاغذ زرد رنگ را بگذارد توی جیبش که تو در همان حالت نگهش داشتی. پنج دقیقه بعد هردو داشتیم میرقصیدیم چون فکر کردیم باید برقصیم و بعد که مهتاب کرامتی داشت بچه اش را می برد که جیش کند ما با هم یک قرار گذاشتیم. اینکه یک روز با هم در یک مراسم خواهیم رقصید. کی؟! عروسی پسرمان. 

چهارشنیه ۹۴/۰۴/۳۰
 امشب دستمال قدرتت را بستی  و شدی مورچه قهرمان من. حوالی راه پله ها جایی بین طبقه سوم و دوم بود که شاخک هایمان به سمت هم خم شد و ما عاشق شدیم. ساعت از ۱۲ گذشته بود که سبد پلاستیکی آشپزخانه هم رفت داخل وانت و آخرین شب از دور همی هایمان در خانه مامانینا تمام شد. خانه نو سلام. اچ بی کله گنده من خسته نباشی.

پنجشنبه ۹۴/۰۵/۰۱ امروز دلم کش آمد از بس که ذوقم را تویش نگه داشتم. آن جیغ هایی بود که جلوی پارک زدم؛ آنها همان ذوقهای خفه شده ی دو ساعت قبل بودند. رفتیم که پول بدهی و یکی از آرزوهایت را بخری اما همانجا لب پایینت را گاز گرفتی، سی و پنج بار آن آرزوی کوچک مشکی را دردست گرفتی، چهل بار نظر مرا درباره ی سفیدش پرسیدی و بعد نفست را محکم بیرون دادی و با لپ های سرخ شده از هیجان گفتی که میخواهی برای من هم بخری. امشب از سیب درخت آرزویت هرکدام یک گاز زدیم و حالا هردو یک سیب گاز زده داریم. مرسی برای این شراکت.  

جمعه ۹۴/۰۵/۰۲
 داشتم قاب عکسها را پاک میکردم تا بچینمشان روی میز خانه پدری که یکهو یک سال و نیم پیشمان دست به کمر و خندان از بین روزنامه ها آمد توی دستم. خودمان را گردگیری کردم و به لبخندمان لبخند زدم. ببینم اگر آن روزها از حال امروزمان خبر داشتیم باز هم اینقدر شیک به دوربین لخند میزدیم؟! اگر برگردیم من به جای لبخند باوقار قهقهه ی پیروزی سر میدهم. 

شنبه ۹۴/۰۵/۰۳
امروز یک تار موی یک میلی متری آمده بود و صاف نشسته بود زیر کاور آرزویت و برایت زبان در می آورد و حرصت را که خوب در آورد گورش را گم کرد. ماهی سرخ شده با آن تپه ی پلو زعفرانی هم بعد از ماجرای تو و موی عوضی شهید شد اما برای من مزه ی ماهی سرخ شده و پلوی زعفرانی میداد نه بیشتر! تو اما گفتی که سومین ماهی خوشمزه زندگی ات را خوردی و بعد ۱۲ بار آمدی توی آشپزخانه و رفتی تا من بخندم. دفعه ی دوازدهم سرت را توی دستهایم گرفتم و وقتی دیدم همه سرت خیس شده فهمیدم عصبانیتت در برخورد با آن یک میلی متری کاملا ناخودآگاه بوده. اجازه دادم بغلم کنی تا یک سلفی خندان دونفره در حالیکه من نیم متر از تو بالاترم در آشپزخانه بگیریم. تو اژدهای مهربونی هستی.

یکشنبه ۹۴/۰۵/۰۴
امروز من تو را با بادمجان سرخ شده غافلگیر کردم و تو مرا با مدرسه موش ها. آن روزها که من دست به چانه و با دهانی باز به آدمهای زیر این عروسکها فکر میکردم هیچ نمیدانستم این عروسکها روزی پیر میشوند و من لم داده در بغل یک دوست داشتنی و در حال خوردن چای و بیسکوییت به ریش و سیبیل سفید شده ی عروسکهای پیر خواهم خندید.

 دوشنبه ۹۴/۰۵/۰۵
امروز بعد از ناهار درست وقتی در بغل هم چفت شده بودیم تا چند دقیقه پا به رویای هم بگذاریم گوشی زنگ خورد و من از وسط ترک خوردم. نیم ساعت بعد دو شقه بودم و از درد گریه میکردم و اشکهایم پیراهن سبز کمرنگت را سبز پر رنگ کرد. تو همان نیمه دیگر من بودی که مرا محکم بغل کردی و اجازه ندادی متلاشی بشم. اچ بی؟ تو همان آرزوی کودکی من هستی! یک نیمه شب در سال ۷۶ بود؛ به کنج سه گوش سقف خانه خیره شدم و تو را خواستم. مرسی که آمدی رویای کودکی ِ من.
  
 سه شنبه ۹۴/۰۵/۰۶
 گفتی میرویم شمال و من به تو و دریا و بوی چوب خیس فکر میکنم و مست میشوم. ساک لباسها ، فلاسک چای، دمپایی ساحل و من همه جلوی در منتظر تو هستیم و مرجان و رامش هم در حال دانلود شدن هستند.  

چهارشنبه ۹۴/۰۵/۰۷
امروز برای چهار ساعت هردو آلوی رسیده و تقریبا له شده بودیم. چروکیده و چسبناک در هوای خیس فقط تلاش کردیم که نفس بکشیم و زنده بمانیم و بعد رفتیم دریا. خب دریای با تو همانقدر بزرگ و دلربا بود اما یک فرق با همیشه داشت! دریا دقیقا رنگ مبلهای خانه ی من و توست پس من خیلی بیشتر دوستش دارم.

پنجشنبه ۹۴/۰۵/۰۸
 تو آبی شده ای و در اریکه خودمان طوری خوابیده ای که انگار یکسال دویده ای و من طوری بیدارم که انگار یکسال خواب بوده ام. یک سال پیش بود! دقیقا ۳۶۵ روز پیش همین ساعتها بود که من پر از جای خالی هایی از آینده چشمهایم را بستم و از خدا آرامش و خوشبختی در کنار تو را خواستم و حالا بیدارم تا سجده شکر بجا بیاورم برای دعای اجابت شده ام.

جمعه ۹۴/۰۵/۰۹
 سالروز آغازمان مبارک عزیزم دقیقه هایی از با تو بودن را ثبت کردم تا برای نوشتن از حجم بزرگ خوشبختی م کلمه ها را گم نکنم.
اچ بی
۰۹ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
اچ بی ِ من بدون آنکه در تاریکی وارد منزل شود و بعد یکهو بادکنک پر از آب روی سرش بترکد و کل فامیل تولدت مبارک برایش بخوانند ۳۲ ساله شد.
 از اولین تولد و اولین کیک دست ساز چهار سال میگذرد. آن زمان برایش توده ای از خمیر فشرده با خامه صبحانه و اسمارتیز درست کردم و او با لبخندی ماسیده از هیجانات من برشی یک سانت در پنج میلی در دهانش گذاشت و دو سال بعد گفت مابقی کیک را روانه فاضلاب کرده...
 روز قبل از تولدش بود که تصمیم گرفت آبروی خانوادگی اش را کف دستش بگذارد و صرفا برای دلبری از من دستور کیک خامه ای خانه ای صادر کند و من هم بعد از سی ثانیه غر زدن و کلاس گذاشتن شروع کنم به پیمانه کردن آرد و شکر. شنبه مورخ ۹۴/۰۴/۱۳ من در خانه ام یورتمه میرفتم و عطر وانیل را با آوای ریتمیک “مبارک، مبارک” میبلعیدم و بامبوهای مهربانم را در شادی ام سهیم میکردم بلکه بتوانم با خر کردنشان آن لکه کوچک زرد را پاک کنم. بله من یک سه کاره ی شارژی هستم.
 یکشنبه مورخ ۹۴/۰۴/۱۴ ساعت ۷ صبح من بودم و باطری سبزم و بامبوی کمی زرد شده ام با دو کیک ۲۵ سانتی پیچیده در سلفون آماده خامه کشی هرگز نکرده و خمیر شیرینی آلمانی که نمیدانم از کدام ور دلم ریشه زده بود و حالا مثل تخرمه ها به من نگاه میکرد. کرکره ی ۱۲ ساعت آینده م را پایین کشیدم و آوای ریتمیک “مبارک، مبارک” م را زمزمه کردم و شیرینی ها را قالب زدم و من میگویم که بعد از چسباندن اولین گردالی ها به هم و دیدن روی مبارک دست سازهایم اشک در چشمهایم حلقه زد اما هرکه اینجا را میخواند که البته انگار اچ بی جان فقط شخص خودت مشتری اینجا هستی نشنیده بگیر که من چه گفتم! ندید بدید و ذوقی هم خودتی.
 
کیک تولد هم با آن پیچ های صورتی و قلب کج رویش نهایت استعدادم در اولین خامه کشی زندگی م بود که خب میدانم که برای جیگر شدن فقط دوتا مروارید و ملیله کم داشت اما رنگ قرمز تنها رنگ خوراکی در بساطم بود که تازه همان هم به نام شربت آلبالو به خورد مهمانها رفت که نکند از شنیدن اسم رنگ خوراکی بترسند و کیکم را پس بزنند. راستی اچ بی بنظرت متوجه شدند که خامه مزه ی آلبالو نمیدهد و بزرگواری کردند که بیشتر سوال پیچمان نکردند یا اینکه طرح دلربای کیکم محسور و مبهوتشان کرده بود و متوجه نشدند؟
 
دوشنبه مورخ ۹۴/۰۴/۱۵ ساعت یک بامداد من بودم و باطری قرمزم که مدام چشمک میزد و بامبوی کمی زرد شده ی خندانم با نصف کیک صورتی و آشپزخانه ای ترکیده با لکه های صورتی مثلا شربت آلبالویی که در و دیوار و وسایلم را خال خالی کرده بود و اچ بی ۳۲ ساله ام که با هدیه هایش سرگرم بود. آن شب با صدای نفس های آرامت و آرزوی برآورده شده ی جشن تولدت در خانه خودمان شارژ شدم و باطری م دوباره سبز شد. تولدت مبارک پسر!
اچ بی
۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۸:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
شب که میشود کوهها شروع میکنند به ترساندن. سیاهی تن بزرگ و غول آسایشان از همه طرف احاطه ت میکند و تو مثل یک سنگ ریزه در تاریکی بی انتها غرق میشوی و فقط مهتاب است که اگر کامل باشد غولهای سنگی سیاه را از آسمان جدا میکند.
 
شب بود و مهتاب کامل نبود و برقهای فشم را سیل دو شب پیش با خود برده بود. جاده خاکی قلمبه سلمبه مان از کمر زیر آب رودخانه فرو رفته بود و ما مانده بودیم و صدای شششششششششششششش کرکننده ی آب و غولهای سیا ه سنگی و درختهای خواب آلود و اسکلتی گردو با آن قد دراز و بی قواره شان.  من ترسیده بودم. هورمون ترس نیمی از آبهای بدنم را به تف تبدیل کرده بود و من هرچه قورت میدادم باز تمامی نداشت. فشم میخواست مرا بخورد!
 
از ماشین که پیاده شدیم بازوهای اچ بی را گرفتم. فکر میکردم نه به اندازه من اما قطعا اچ بی هم با این تاریکی کور کننده میانه ای ندارد. منتظر بودم تا نفس مرطوب سگ های دیوانه ی ولگرد نوک  انگشت دستهایمان را گرم کند تا جیغم در کوه بپیچد. باید از خانه ی متروک و نیمه تمام همسایه میرفتیم تا لازم نباشد از روی آب بپریم و خب نیازی نیست که بگویم خانه ی متروک با آن بلوک های سیمانی اش که گله به گله در حیاط  نشسته بودند چقدر مردمک چشمهایم را گشادتر کردند.
 
ما به خانه رسیدیم. خانه ی روشن و خانواده محترم آقای ماک که هر چهار تایشان برایمان دم تکان میدادند و از دور فریاد میزدند «نترس ریغو»!
و اما اچ بی...
 اچ بی ِ من  آن شب سنگ بود، درخت بود، چمن بود، بلوک بود، کوه بود! او آن شب خود ِ طبیعت بود و من در راه برگشت برای صدمین بار در این چهار سال عااااااااشق شدم. اینبار اچ بی مرد جنگلی  بود که شبها همه چیز را در همان ورژن روز میبیند و بی آنکه ادای شوالیه ی افسانه ی تاریکی ها را در بیاورد خیلی یلخی وار و مضحکانه گفت «نترس! من هستم». بله مرد جنگلی ِ من دوست صمیمی کوه و رود و درختهای بزرگ است و نفس مرطوب سگهای ولگرد را که حس کند دولا میشود و نازشان میکند. 
 در راه برگشت کوه ها را میدیدم اما هنوز مهتابی در آسمان نبود!
اچ بی
۲۸ فروردين ۹۴ ، ۰۶:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
سه چهارم خانه مان را تکاندیم و نیمی از شیرینی هایمان هم درست کرده ایم! البته دومی اش را خودم انجام داده ام و اچ بی آن زعفران های نقطه ای را روی نخودچی ها به سبک فین دماغ چکاند. بهار جلوی درب منزلمان نشسته تا اچ بی توالت و حمام هم بشورد و من جارو و گردگیری کنم بعد زنگ درمان را میزند.
 اسب سال نود و سه برای ما سفید و بالدار بود اما خوب میدانیم که خیلی ها اسبشان قاطری پیر بود و این ناراحتمان میکند. امیدواریم بهار نود و چهار در تابستان و پاییز و زمستان هم از خانه هایمان بیرون نرود و خوشبختی ناب روی سر همه بچکد. 

 سال نو مبارک                                                                           
       
                                                                                     اچ بی و اچ بی
اچ بی
۲۸ اسفند ۹۳ ، ۰۵:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر