اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

این منم! 2 سال بزرگتر از 2 سال ِ پیش (1)

دوشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۱، ۱۰:۰۵ ق.ظ
نزدیکای شب عید بود که پیغام دادن بیام اینجا. آدرس خیلی سر راست بود و به یک ساعت نکشیده رسیدم پشت در. مثل همیشه به جای اینکه زنگ بزنم با پشت اولین مهره های انگشتم آروم چند ضربه زدم به در و بعد هم دختری که ۶ ماه پیش یک ربع دیده بودم و بهم گفته بود در صورتی که بخواد کارش رو عوض کنه تصمیم داره منو معرفی کنه توی در ظاهر شد و من در حالیکه سلام و احوالپرسی های معمول رو میکردم خوب تو چهره ش نگاه کردم و با خودم فکر کردم دفعه پیش اصلا متوجه قد بلندش نشده بودم.
توی اتاق بزرگه چند نفری داشتن صحبت میکردن و از جایی که من نشسته بودم یکی از آدمها به خوبی معلوم بود اما من تمام سعیم این بود که سرم اونوری نچرخه انگار میترسیدم با موجودی شبیه به شخصیتهای فیلمهای تخیلی روبرو بشم. دختره ازم پرسید چای میل دارم یا نسکافه و من طوری گفتم چای انگار به دومی آلرژی داشتم و تو فکر این بودم که دفعه بعدی که یکی ازم این سوال رو کرد کمی فکر کنم که دختره با سینی چای و یه پیشدستی پر از شیرینی لطیفه برگشت.
اون روز اون چای مثل همه چای هایی که صرفا برای پر کردن وقت میزبان و ساکت شدن مهمان ریخته میشه بهم نچسبید اما شیرینی لطیفه بهونه خوبی شد برای صحبت کردن راجع به شیرینی های سنتی شهرها و نزدیک به ده دقیقه از وقتمون به راحتی گذشت.
مهمونها که رفتن من به مدیر معرفی شدم و رفتیم تو اتاق بزرگه که صحبت کنیم و اینجا بود که همه چیز شبیه روتین۲ ماه گذشته من شد؛ یه اتاق و یه مدیر که از نظر من مدیریتشون رو تو طرز نشستن روی مبلها و صندلی های شرکتشون نشون میدادن و هرچقدر بیشتر لم میدادن یعنی سلطه بیشتری روی شرکت و کارکنان دارن.
دختره از اتاق رفت بیرون تا ما راحتتر بتونیم صحبت کنیم و آقای مدیر هم شروع کرد به گفتن در مورد کار و سوال پرسیدن از من و مهارت زبان انگلیسیم و کامپیوتر و همینکه بر خلاف اکثریت مدیرهای دیگه از مسائل شخصی مربوط به خونواده م نپرسید اعتمادم بیشتر به کار ِ اینجا جلب شد و همونطور که اون حرف میزد من سعی میکردم تعریفهای دختره از شخصیت این آدم رو با ظاهرش تطبیق بدم.
کارم رسما از۱۴ فروردین شروع شد. تو یکی دو هفته اول سعی میکردم هر چیزی که دختره ازکار بهم گفته بود مرور کنم تا وقتی لازم شد بتونم خیلی مسلط از عهده کار بربیام. یکی دو روز بیشتر از شروع کارم نگذشته بود که یه بعد از ظهر ساعت۶ وقتی تو راه خونه بودم برادر کوچکتر بهم زنگ زد و وقتی فهمید دفتر نیستم که کاری که میخواد رو انجام بدم با لحنی که برای شخصیت مغرور  اون روزهای من آشنا نبود شروع کرد به اخطار دادن به من و تلاشش برای مودب بودن باعث شد نتونم بگم قول و قرارمون چی بوده و یکی که برای خودم غریبه بود از ته گلوم در جواب به برادر کوچیکه گفت "چشم"!
صدایی که اون روز از ته گلوم بیرون اومد خاموش شد تا پنجشنبه دو هفته بعد که میخواستم بعد از کار برای جشن تولد دوستم برم شهرشون اما برادر کوچیکه نیم ساعت مونده به تموم شدن ساعت کاریم اومد دفتر و کاری رو ازم خواست که برای من کاملا زمانبر بود. خواستم اعتراض کنم اما قیافه و لحن صحبت کردنش طوری نبود که بتونم مثل همیشه که از حقم دفاع میکردم نطق کنم. یه جور ادب و احترام ِ توام با عصبانیت و نگاهی که انگار بهم تلقین میکرد باید میدونستم و نمیدونم. جشن تولدی که یه دورِهمی دوستانه بعد از حدود۷ماه بود کنسل شد و من تا ساعت ۷ موندم دفتر و همون صدایی که حالا از اعماق وجودم ازش متنفر بودم از ته گلوم صحبت میکرد و به برادر کوچیکه "چشم" میگفت و هر بار که سرم رو بالا می آوردم تا نگاهش کنم برقی ناشناخته تو چشمهای آقای مدیرمیدیدم.  
نزدیک به۶ ماه طول کشید تا دل پیچه های هر روز صبحم که به محض ورود به دفتر دچار میشدم خوب بشه. اون روزها صدای زنگ تلفن و بوی مایع دستشویی سبز رنگ ِ فوم حالم رو بدجور خراب میکرد. تمام اعتماد به نفسی که تو ۵،۶ سال اخیر یواش یواش به دست آورده بودم خیلی سریعتر از چیزی که فکر میکردم تو یکی دو ماه اول بودنم تو کار جدید نابود شد. هرچی که بلد بودم از املای کلمات گرفته تا جمع و تفریق ساده همگی انگار وقتی میومدن روی کاغذ برام اشتباه و نا آشنا بودن. گاهی مجبور میشدم تایید درست بودن بعضی ها رو که تکلیف دوم یا سوم دبستانم بودند از مامان بگیرم و مامان هر روز بیشتر نگران این حال آشفته من میشد و اصرار شدیدی داشت که از اینجا بزنم بیرون.
استرسی که نمیدونم از کجا تو وجودم افتاده بود باعث شد تو سه ماه ۸ کیلو وزن کم کنم و این برای منی که سالها بود به هیچ عنوان وزنم تغییر نکرده بود غیر عادی بود و مامانم رو بیشتر از هرچیزی میترسوند. اصرارم به موندن اینجا بیشتر از اینکه از روی ترس از بیکار شدن باشه یه جور لجبازی با شخصیت جدیدی بود که تو من شکل گرفته بود و صاحب همون صدای "بله چشم" گو بود.
من ِ قدیمیم به شدت مایل بود که این شخصیت تازه شکل گرفته ی ضعیف و ترسو رو بفرسته تو پستوی وجودم و دوباره خودش قد علم کنه. ادامه دارد...
۹۱/۰۳/۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰
اچ بی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی