داستان ذوق
شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۱، ۰۲:۰۰ ب.ظ
ذوق داشت برای خودش بشکن میزد و آواز میخواند و راه میرفت
که محکم به دهان بسته خورد. سرش را کمی مالید و در جواب عذرخواهی دهان بسته لبخندی
زد و گفت اشکالی ندارد. دوباره به راهش ادامه داد و بشکن زد و قر داد تا اینکه بار
دیگربه دهان بسته خورد. دهان بسته اینبار به خود فحشی داد و ذوق هم بار دیگر با
لبخند گفت " نه بابا این حرفها چیه، چیزی نشده که" ! ذوق چند بار دیگر
هم همین طور به دهان بسته خورد تا اینکه یک روز فهمید از شدت ضربات کور شده! ذوق
کور شده دیگر نمیتوانست بشکن بزند و راه برود.
دهان بسته باز شد اما ذوق قصه ی ما راهش را عوض کرد و از
جاده ای دیگر با آوازی غمگین عبور کرد...
۹۱/۱۱/۰۷