اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

اچ بی اعصاب!!

چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۱، ۰۸:۵۴ ق.ظ
وقتی بچه ی مادری باشی که اعتقاد دارد ریشه ی همه ی امراض با درمان و بی درمان خوب نخوابیدن و خوب نخوردن است نتیجه میشود دختری که وقتی آقای "اچ بی" اش میگوید غذا نخورده در دلش رخت بشویند و در گلویش حناق بکارند! عدل هم این آقای اچ بی از آنهایی باشد که در هفته فقط یکی دو بار آن هم به شرط چتر شدن در خانه ی اقوام غذای خانگی میخورد و باقی وعده ها را دل میدهد به نوع فست فود یا آنهایی که به زور روغن حیوانی و کره طعم گرفته اند و فقط هستند تا جای خالی را در معده پر کنند. وقتی بختت اینطور گره خورده با خود عهد میکنی که این موجود دوست داشتنی زندگی ات را از امراض کمین کرده نجات دهی و هر وقت توانستی غذایی درست کنی تا به جای شکم پر کن های بی خاصیت آن را حواله ی معده کند...
 دیشب تا چشمم به مرغ تازه افتاد هوس کردم به جای مرغ و پلو کمی الویه درست کنم تا آقای اچ بی هم فیضی ببرند. در این بین حواسم به تار موهای نازک روی بند انگشتهایم هم بود که سر غروبی خود را در چشم آقای اچ بی کرده بودند تا برایم دهن کج کند و بگوید این ها چیست و آیا خجالت نمیکشم و این حرفها! میخواستم با خشونت هرچه بیشتر از شر آن خیانت کارهای خودی هم راحت شوم و اینطور شد که ساعت 10:30 شب الویه را در یخچال گذاشتم و روی تخت لم دادم و به دستهای بی مو نگاهی کردم و شماره ی خانه شان را گرفتم.
 گفتم: فردای میای؟
 گفت: نه. طرحه
 گفتم: آخه الویه درست کردم برات
 گفت: اوه اوه! نه. این چند روز از بس از این چیزا خوردم معده م به هم ریخته.
 یه مو روی دستم جا افتاده بود و تنهایی وسط اون بیابون بی علف جولون میداد
 گفتم: آخه واسه تو درست کردم و تنهایی از گلوم پایین نمیره و تازه تمام محتویاتش هم همونجور که دوست داری خورد کردم
 گفت: خب باشه. سر ظهر 10 دقیقه میام با هم بخوریم. از همت میام میپیچم بالا تو بیا تو آفریقا اونجا پلیس نیست. زنگ میزنم آماده باش تا گفتم بیا که سریع بخوریم...
 تو الویه جعفری و نخود فرنگی نریخته بودم! میشد اصلا نگم بعد براش پیک کنم و یه نامه هم بزنم تنگش. حالا این همه راه هم میاد فرداش اسهال میگیره میگه واسه الویه س!
 گفتم: نه نه نیا. اصلا فراموش کن. الویه نداریم. تمام
 گفت: اههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه و قطعا میخواست استحکام دیوارهای منزلشان را بسنجد! البته سوتفاهم بود و خدا رو شکر برطرف شد اما...
 از خوشی هایمان گفت. از روزهای خوب با هم بودن. از اینکه چقدر با هم تفاهم داریم. ازاینکه من چقدر لجبازم. از اینکه چرا میخواهم بنای رابطه ی زیبایمان را بلرزانم. از این که در یک رابطه هر دو طرف از خوشی و ناخوشی به یک سان سود میبرند...
 یک طرف سرم موقع موم انداختن یک هو تیر کشیده بود! انگار داد زده بود تا "چو عضوی به درد آورد روزگار/ دگر عضوها را نماند قرار" را به گوشم برساند. از همان ساعت محل فریاد در سرم درد میکرد و حالا به لطف فریاد اچ بی جان داشت محتویات مغزم را از راه گوش به بیرون تخ میکرد.
 گفتم: حالا که چیزی نشده و ادامه دادم که سرم درد میکند تا اجازه دهد که هر دو بخوابیم.
 گفت: نه! نه خودم میخوابم نه اجازه میدهم که تو بخوابی!
 خواب و خوراک بد هر دو ریشه ی امراض با درمان و بی درمان بودند و حالا این وقت شب هر دو عدم شده بودند و جلویم رژه میرفتند!
 کمی بعد رخصت داد و من روسری را دستمال طور به دور سرم بستم و گره را محکم کردم و خوابیدم! خواب دیدم ویتامین های آ و ب و ث با چماق دنبالم میکنند !
۹۱/۱۱/۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰
اچ بی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی