تو در جان منی من غم ندارم
اچ بی یک تکه ابر پنبه ای سفید بود که کنارم خر و پف میکرد و به سکوت وحشتناک شب با نفسهای ریتمیک و بلندش چخه میگفت و من پیچیده در لبهای قرمز و سبک و نرم لباسم کنارش دراز کشیده بودم و با خدا مذاکره میکردم. ساعت ۲:۴۵ بامداد بود.
هفته ی پیش آخر مهمانی بین پیش دستی های خامه ای شده و پوست خیارهای آویزانشان نشسته بودیم و با شکمی سیر از یک مهمانی ناهار دوستانه با هم گپ میزدیم. دکتر فیزیکمان گفت جایی بین بودن و نبودن گیر کرده و نبودنش را بیشتر از بودنش قبول دارد. صدای دکترمان مخملی و منحصربفرد است و صحبت که میکند لبهایش از دو طرف به سمت پایین کش می آیند و آنقدر تمیز و شمرده کلمات را میخواند که میتوانی با خیال راحت در پنج سانتی اش بنشینی و مطمئن شوی یک قطره تف هم به سمتت نمی آید. نمیدانم اصلا دکتر تف دارد یا نه! از کشتی نوح و منطق و علم و اثبات گفت و آخرین جمله ش این بود: “میدانم نیست اما اگر بپذیرم نابود میشوم” و بعد به مبل تکیه داد، پای راستش را روی چپی انداخت و لبهایش به سر جای خودشان برگشتند و نگاهش به من ماند. من؟! دو روز بعد از کنکور بود که ساعت ۲ بعد از ظهر یک پفک نمکی خریدم و رفتم کتابخانه و از مطهری شروع کردم و یک ماه بعد گوشه ی پایین سمت چپ بعضی از صفحات کتابهای استاد مطهری و دکتر شریعتی کتابخانه محله مان نارنجی شده بود. با حرف دکتر و نگاه منتظرش برای اثبات خدا بوی پفک در دماغم پیچید و بعد گفتم: “من با خودم حلش کردم”. گفت :”چی رو “؟ گفتم: “هست! برای من هست” و دیگر نشد که بگویم شبها کنج سه گوش سقف خانه مان مینشیند و باقی ساعتها قورتش میدهم.
این یک پست خداشناسی است؟ خیر. داشتم از آن شب مهربان و نفسهای اچ بی و مذاکره ام با خدای خودم میگفتم که یاد مهمانی افتادم! بله اچ بی ِ من خود ِ عشق است. مثل مامان که عشق بود و هست. عشقهای من پله های رسیدنم به کنج سقف خانه مان هستند اما فکر نکنم که عشق همیشه یک اچ بی طور یا یک مادر باشد. عشق باید بوی پفک بدهد و به یاد که می آید یک لبخند بنشاند روی لب یا یک نسیم ملایم بوزد روی گردن. من اول عاشق شدم و بعد دنیا برایم زیبا شد اما فکر کنم میشود اول دنیا زیبا شود و بعد عاشق شد. این یک پست فلسفی است؟ خیر. اینها را گفتم که از آنی که امروز صبح با دیدن خورشید یک لقمه اش کردم و قورتش دادم تشکر کنم و بگویم میدانم که هستی که اگر نباشی نابود میشوم.