بسیٖٖٖٖار سفر خواهیم رفت
صبح یک روز بهاری اچ بی با موهای سشوآر کشیده و ژل زده و کت و شلوار خواستگاری پوشیده با شناسنامه و سایر مدارک شناسایی اش مرا بوسید و رفت. نگفت کجا میرود و من هم نپرسیدم چون یکی از اصول اخلاقی ام حکم میکند که هرگز در مورد برنامه دیگران سوالی نپرسم مگراینکه خودم هم در جایی از آن لیست شده باشم. خب البته که اچ بی دیگران نیست اما چون قرار است تا ظهر مرا در جارو کشیدن و گردگیری و آشپزی همراهی کند پس بهتر است سوالی نپرسم تا آنطور که دوست دارم در برنامه های روزانه م او را هم بگنجانم. صبح تا ظهر آن روز بهاری اچ بی مامور ویژه یک عملیات فوق سری بود که برای هیجان بیشتر موقع گردگیری عملیاتش لو رفت و دشمن خانه مان را محاصره کرد تا مرا بعنوان گروگان با خود ببرند. دیگر آخرهای داستان بودم و جایی که اچ بی مرا پیدا میکند و پایم روی دکمه ی سیم جمع کن جارو بود که اچ بی زنگ زد. داشتم غذا را میکشیدم که اچ بی پاسپورتش را روبرویم گرفت و هردو با هم جیغ زدیم و همدیگر را بغل کردیم. داخل پاسپورت همان اچ بی مامور ویژه است که خیلی جدی با کیفیت عکسهای فوری به روبرو زل زده و البته صورتش از جهت عمودی به طور ناموزونی کش آمده.
جواز خروج صادر شده بود و ما تصمیم گرفتیم به کسی چیزی نگوییم تا بتوانیم فک و فامیل را در موقعیت های مناسب سورپرایز کنیم یا سکته بدهیم! اولین سوژه حامد بود که تصمیم گرفته بود برگردد پس باید عجله میکردیم! و اینطور شد که ما راهی سفر شدیم...
سفرنامه تصویری ما با یک عکس دونفره در فرودگاه امام شروع میشود. جایی که من دارم بستنی شکلاتی میخورم و اچ بی کیک و نوشابه و هردو در هیجان غافلگیری بزرگمان برای دوربین ادا و اطوار در میاوریم. به یاد سفر قبل می افتم. نوروز سال ۹۰ و سفر ده روزه مان که با همه جذابیت ها و تازگی هایش مرا مریض کرده بود. حوصله ی هیچ کس و هیچ جا را نداشتم. تا میخواستیم با هم صحبت کنیم رومینگ لعنتی همه ی شارژم را میبلعید و همه خانواده و فامیل به برکت همین تماس ها با اچ بی سمج ِ من آشنا شدند. آن سفر برایم بی مزه بود. مک دونالدش به گرد پای همبرگرهای پاتوقمان در انتهای گیشا هم نمیرسید و بستنی میوه ای اش مزه آب و شکر میداد. کل سفر را فین فین کرده بودم و آدامس جویده بودم. همانجا بود که یکی از بوهای اچ بی شد بوی اوربیت آبی. آدامسی که داده بود برای سفرم.
در این سفر یک جایی همان وسط مسط ها برادرزاده ی نخودی ام هم هست که در مانیتور سونوگرافی در دنیای سیاه و سفیدش برایمان فیگور گرفته و من قربان صدقه ی آرم و لگ و نوزش میروم و خانم دکتر با خنده نگاهم میکند. در پایان ساعت ۳ بامداد روز دوشنبه اچ بی این سفر را به من تقدیم کرد و دوربین روی سنگ کف فرودگاه ثابت ماند.
مک دونالد هم بسییییییار خوشمزه است :)