اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول
میشد به جای یه جفت آدم یه جفت کفش باشیم اونوقت هرگز نمیفهمیدیم تفاوتها چقدر شیرینن!!

لنگه نا متقارن و نا همجنس ِ من!! بدجور هوش از من ربودی...
اچ بی
۲۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۲:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
و خداوند نیشهای باز را آفرید تا نشانه ای باشد بر خر کیفهایی که پیام تبریک روز نسوان را ۱۰ صباح زودتر دریافت میکنند!
اچ بی
۱۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۰:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
سه دقیقه مونده به حرکت قطار که نفس نفس زنان میرسم به گیت بلیط و میبینم یه عالــــــــــــــــــــمه مسافر پشت گیت گیر کردن و آقای مترویی داره دستگاهی که خراب شده رو درست میکنه و صدای "مملکته ما داریم" و "اینم از شاهکار شهرداریه" و " آقا جان مادرت بذار من یه نفر رد بشم " و اینا از اینور اونور میاد! یه پیرمرد شهرستانی در حالی که دستهاش رو قلاب کرده تو هم و سرش رو انداخته پایین و یه ساک سنگین هم دستشه یه گوشه وایساده و زل زده به دستهای آقای مترو! دستگاه که تو لحظه آخر درست میشه پیرمرد دست خانومش رو میگیره و میاد که رد بشه اما آقای مترو جلوش رو میگیره و میگه بلیط بزنن که پیرمرد از کوره در میره و با یه لهجه شیرین که نمیفهمم مال کجاست داد میزنه که همین دو دقیقه پیش قبل از اینکه دستگاه قاطی کنه دو تا بلیط خودش و خانومش رو باهم دیگه کرده بوده تو دستگاه
اچ بی
۰۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۹:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بابا در ماضی بعید برام پررنگ بود اینقدر رنگ داشت که بعد از گذشت این همه سال هنوز به یاد دارم چطور تو بغلش گم میشدم و صورتم رو میچسبوندم به سینه هاش و مثلا خجالت میکشیدم از نگاه اطرافیان. میخندید و تو گوشم میگفت "بابایی شیر شو " و من رو میکردم به جمع و ادای شیر در می آوردم و همه که میخندیدن دوباره سرخ میشدم تو بغلش و اینبار محکم فشارم میداد و میگفت " عسل ِ بابا" و من سالها بعد فکر کردم شاید این شیر شدن اونطور شیر شدن نبود!

به ماضی که رسیدم رنگ های بابا برام گم شد و من فقط اونو سفید و سیاه میدیدم. نمیدونستم فاصله بینمون رنگها رو پاک کرده یا رنگها که پاک شد بینمون فاصله افتاده .هرگز یاد نگرفتم توی روش نایستم! هرگز بهم نگفت بهش تو نگم و جلوی استدلالهای دختر نوجوونش کم آورد تا من یاد بگیرم هیچ وقت کم نیارم! از حق ِ پدریش گذشت تا من طعم شیرین دفاع از حقم رو بچشم و اینطور بود که فاصله بین خودم و خودش شد هزینه غروری که به دست آوردم! غروری که بابا بهش افتخار میکرد و حالا شده بود دیواری بین من و همه ی هم جنسهای بابا و من نفهمیدم تو این دیوارکشی بابا نباید اونور دیوار باشه!!

 ماضی گذشت و کمی به حال نزدیک شدم... توی ظهر یه روز تابستونی همه مقاومتم برابر یکی از جنس بابا آب شد و نفهمیدم چرا اما فکرم رو درگیر کرد... هنوز جوابی برای این دلدادگی ِ بی منطق نداشتم که وارد زندگیم شد و من یادم رفت زمانی نه خیلی دور دیواری بود و مرزی.

رنگ های بابا برگشت و شد همون بابای ماضی بعید و یخ کردم وقتی فهمیدم این همه سال بابا همون بابای رنگی من بوده. یه شب روزهای ابری نوجوونیم و ناز کشیدن های بابا و محبت هاش که همه تلاشی بود برای شکستن سهم دیوار خودش از جلوی چشمام گذشت و شد یه بغض شکسته! 

 این روزها شک ندارم که وجود بابا رو بدون حضور تو هرگز نمیفهمیدم! تویی که همون روزهای اول از بابا برام گفتی و شرط بستی بابا خیلی چیزها رو از دست داده تا بچه هاش رو اونطور که میخواد بزرگ کنه و من حالا میفهمم بابا تمام غرورش رو به من بخشیده و من شاید بیشتر از همه اونو به رخ ِ خودش کشیدم! بابا این روزها رنگی ترین بابای دنیاست؛ بابایی که با بودنش من شیر میشم اما هنوز هم آغوشش رو برای گم شدن کم میارم! شاید این ته مونده های همون غروره که یکی از همین روزها باید تو آغوشش بهش پس بدم...
اچ بی
۲۴ فروردين ۹۱ ، ۰۹:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
با اخم که بهم نگاه میکنه یعنی وقتشه که دولا بشم و در گوشش داد بزنم که کی هستم تا دوباره بخنده. سرم رو از روی کتاب بلند میکنم و نگاهش میکنم، نه به من نگاه نمیکنه و این یعنی هنوز یادشه که من نوه ش هستم و خیالش راحته که غریبه کنارش ننشسته! تمام شبکه های تلویزیون رو بالا و پایین میکنم تا یه مستندی از حیوونا پیدا کنم و بهش بگم "مامانبزرگ این گرگه رو نگاه کن" یا مثلا بگم " اسم این پرنده چی بود" و اینطوری وادارش کنم به نگهداشتن گنحینه لغاتش که روز به روز و ساعت به ساعت کمتر و کمتر میشه!
 از جعبه جادویی که برای اون صامته چشم برمیداره و ازم میپرسه بابابزرگم یادمه یا نه و من به ذوق اینکه اینبار بدون سوال من خودش حرف زده میخندم و میگم " بله که یادمه" ! تعجب میکنم که چطور حواسش هست که بابابزرگ دیگه بین ما نیست! دوباره که ساکت میشه نا امید میشم اما اینبار من شروع میکنم و میگم " خیلی آروم و مهربون بود مگه نه؟" با سرش تایید میکنه و باز حرفی نمیزنه. دارم دنبال سوال بعدی میگردم که میگه " خیلی خوب بود اما وقتی عصبانی میشد ازش میترسیدم" بهش میگم "اما تو رو خیلی دوست داشت" بهم نگاه میکنه و میگه "منو؟ از کجا میدونی؟" دلم رو میزنم به دریا و میگم "خودش میگفت، همیشه به ماها میگفت که مامانبزرگتون خیلی خانومه، خیلی زحمت کشه، حتی یه بار گفت که خیلی دوستت داره! " کمر خمیده ش کمی بلند میشه چشمهاش برق میزنه و میخنده و میخنده و سرخ میشه! میگه " راست میگی؟" به دستهاش نگاه میکنم و با صدای بلند میگم " بله راست میگم". سرم رو که بالا میگیرم میبینم داره با گوشه روسریش اشکهاشو پاک میکنه.
صدای اس ام اس گوشیم حواسم رو پرت میکنه ازاچ بی پیام دارم بازش که میکنم نوشته " خیلی دوستت دارم" ! سرم رو بالا میگیرم مامانبزرگ آروم و آهسته و در حالی که روی واکر خم شده میره سمت اتاقش و من به فاصله بینمون فکر میکنم...
اچ بی
۰۶ فروردين ۹۱ ، ۰۶:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بوی شیشه پاک کن، بوی وایتکس، بوی نو  
بوی خورش های مامان با عطر تازه ی پلو
دستهای زبر مامان و نگاه خسته ی بابا   
نگرانی از دست مامان موج میزنه تو چشم ما
ظرفهای سبزه و جوونه های کوچولو
فکر خرید هفت سین و ماهی گلی و سمنو
با اینا این روزامو سر میکنم  
با اینا بهارو من درک میکنم
 عزیزم فکر اینکه تو ۶،۷ ساله این حال و هوا رو نداشتی لذت منم کمرنگ میکنه! شاید هرگز نتونم بفهمم این کابوسی رو که برای من همیشه کابوس بوده و برای تو ۵سال پیش به واقعیت تبدیل شده! میدونم که زمان هرگز جای خالی مامان رو پر نمیکنه و فقط حسرت نداشتنش رو بیشتر میکنه. حسرت نبودش برای دیدن نو شدن ها و همراهیش برای نو شدن زندگی پسرش.
 شاد بودنت و آرامشت بهترین بهونه س برای شاد بودن روحش، پس امیدوارم هرگز این بهونه رو ازش نگیری.
 میخوام بدونی که تو سالگرد از دست دادن دوست داشتنی ترین موجود زندگیت منم تو غمت شریکم
ای کاش مامان ها تموم نمیشدن...
اچ بی
۲۲ اسفند ۹۰ ، ۱۳:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
خاطره اولین روز ورودش به زندگیم به خاطر کهنگی زیادش برام کمرنگه اما میدونم که یه هدیه بود که بعد از فوت کردن 5 تا شمع اومد تو بغلم و از همون موقع شد دلیل اصلی بی توجهی من به دنیای واقعی آدمها!
عروسک، بزرگ بود و شبیه یه بچه واقعی! بچه ای که همون شب براش اسم گذاشتم و کم کم اینقدر بهش خو گرفتم که دیگه همه فامیل و دوست و آشنا و همسایه ها منو با اون میشناختن! میدونستم که حس داره، یقین داشتم که یه روزی باهام حرف میزنه و باید صبر کنم...   
نمیدونم چرا خوب تفهیم نشده بودم که هیچ روحی از جانب سازنده تو وجود این دست ساز ِ انسان گون دمیده نشده!! رویاهام تو خواب همگی به نحوی در مورد روزی بود که عروسک حرف میزنه! صداشو میشنیدم و تمام خواسته هاشو میدونستم اما همیشه دنبال یه صوت بودم که از بین اون لبهایی که هیچ وقت بسته نمیشد بیرون بیاد تا آروم بشم! روزی که مدرسه رفتم، روزی که اولین دندونم افتاد، روزهایی که مامان و بابا با هم قهر بودن، روزی که مامانم یه خواهر براش از سوریه سوغاتی آورد، روزهایی که سعی میکردم بین عروسک و خواهر تازه واردش که بوی نویی میداد فرقی نذارم، ماه هایی که تو بدنم درد داشتم و  یه غریزه تو وجودم میگفت به کسی چیزی نگم، روزی که به خیالم به اون بیماری زشت و شرم آور مبتلا شدم، هفته هایی که شب و روز به خدا التماس میکردم که این علامت تانیث رو ازم بگیره! ایامی که فکر و خیالم شده بود بازیگر نقش اول سریال خارجی، روزی که انتخاب رشته کردم، دورانی که به عشق پزشکی درس میخوندم و میخوندم و میخوندم، شبی که نتیجه کنکور اعلام شد و روزی که چمدونم رو بستم تا برای 4 سال به یه شهر دیگه کوچ کنم ...، عروسک کنارم بود.
دست و پاهای من کش اومدن و ماهیت ظاهریم دگرگون شد اما اون همونطور ساکت و آروم موند و تغییر فیزیکیش محدود شد به زرد شدن پلاستیک دست و پاهاش و بوی بدنش که همه میگن بوی کهنگیه اما برای من همون بوی نوی روز اولشه! 
عروسک، نزدیک به 7 ساله که تو یه چمدون تو انباری کنار هم جنس های ریز و درشت خودش جا خوش کرده و سالی یکبار نزدیک خونه تکونی عید که میشه همدیگه رو میبینیم و من به دور از چشم بقیه تند و تند همه اتفاقهای مهمی که برام افتاده رو بهش میگم و بهش وعده میدم که یه روزی از تو چمدون میاد بیرون و میشه همدم بچه م! 
پارسال از تازه واردی که به دنیام پا گذاشته براش تعریف کردم و بهش گفتم "عاشق" شدم! امسال واسه عروسک حرفها دارم! حرفهایی از آینده و سال 91 و شاید لباس سفید واقعی که زمانی با چادر نماز مامانم برای خودم میساختم و عروسک میشد تنها مهمون عروس کوچولوی اون سالها. 
نمیدونم چرا هنوز هم تفهیم نشدم که این "عروسک" حس نداره!
اچ بی
۱۷ اسفند ۹۰ ، ۱۰:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
نگاهش کردم و دیدم بدجوری تو فکره! قدم میزد و گاهی با صدای بلند فکر میکرد. " ساعت هم خوبه! ایکاش میشد ساعت بخرم اما نه هم گرونه هم اینکه دو روز دیگه که همه چی جدی شد باید براش بخرم اینجوری دیگه لوث میشه" 
 داشت روزنامه میخوند که یهو پرید سمت کامپیوتر. یه چیزایی تایپ کرد و بعد گوشی تلفن رو برداشت: " الو سلام آقا، ببخشید میخواستم یه اطلاعاتی از این GPS هاتون بگیرم و ببینم تو چه رنج قیمتی هستن... بله ... آهان... درسته... نه من برای خودم نمیخوام... بله خیلی ممنون جناب... خداحافظ..." 
گوشی رو گذاشت و رفت سمت چیلر.دستهاشو که گرم میکرد یه لبخند رو لباش بود و فهمیدم یه فکر ِ نو به سرش زده ...
 شب موقع خواب وقتی تو تاریکی و مثل هر شب داشت باهاش تلفنی صحبت میکرد بهش گفت که بهتره یه هدیه ساده برای هم بگیرن و بعد از اینکه قطع کرد به من نگاه کرد و در حالی که داشت میخندید چشماشو بست.
چند روز بعد بهم گفت که بهش بگم داره میره کلاس اما بعد از اینکه اینو گفت با هم رفتیم بیرون و یه راه دیگه رو پیش گرفت! داشتم با تعجب نگاهش میکردم که بهم گفت بهش بگم تو کلاسه! عجیب بود برام اما ته قیافش معلوم بود یه نقشه هایی تو سرشه! رفتیم تو چند تا مغازه و یه سری خرید کرد! درست متوجه نشدم چیا خرید اما خب تقریبا متوجه شدم داره چه کار میکنه!
برگشتنی بهم گفت بهش بگم کلاسش الان تموم شده و داره میره خونه!!
روز بعد وقتی سوار ماشینش شدیم و شنیدم بهش گفت کادوی من کو مطمئن شدم دیروز که کلاسش رو دو در کرد و رفتیم خرید میخواست برای اون هدیه بخره! وقتی هدیه خودش رو گرفت اینقدر از ذوقش جیغ کشید که کم مونده بود صدام دربیاد! طفلکی اونم گوشش درد گرفته بود اما اصلا دلش نیومد بهش بگه اینقدر جیغ جیغ نکنه! 
وقتی رسیدیم خونه دونه به دونه ی کادوهاشو به مامانش نشون داد. مامانش از اینکه این همه ذوق تو چشمای دخترش میدید یه سره میخندید! با آخرین هدیه که نشونش داد مامانش دولا شد و لپهای دخترش رو بوسید و گفت "مامانی ایشالا همیشه فقط بخندی"
بهم گفت بهش بگم که تو این یک سالی که باهاشه عشق ناب رو تجربه کرده و وقتی داشت اینارو میگفت اشک تو چشماش جمع شده بود!
گاهی حرفهایی رو بهم میگه که واسه اونه اما خب ازم میخواد که پیش خودم نگه شون دارم و به اون چیزی نگم! گاهی هم به من چیزی نمیگه اما از دمای دستاش همه چیزو میفهمم! گاهی وقتی دستش بهم میخوره و مثل یخ سرده میفهمم که یه حس کنترل نشده تو وجودشه! مثل چهارشنبه ای که اون براش یه شاخه گل مریم خرید! داشتم نگاهش میکردم! تو عالم خودش بود و حسابی ذوق کرده بود! از چشماش میفهمیدم که خیلی خوشحاله! اینقدر که شاید متوجه حرفهای اون نمیشد یا شاید هم خوب متوجه نمیشد! وقتی داشتیم از ماشینش پیاده میشدیم دولا شد طرفش و گفت میشه بوست کنم و اونم گفت آخه بد ِ اما دلش نیومد دلشو بشکونه! 
وقتی پیاده شدیم و دستاش بهم خوردم دیدم یخه! بهم خیره شده بود و تو چشماش برق بود! بهم گفت بهش بگم عاشقشه! اما بعدش پشیمون شد و من فهمیدم گاهی کلمات هم نمیتونن احساس ِ ناب رو انتقال بدن!                                                                                                          برگی از خاطرات یک موبایل
اچ بی
۲۸ بهمن ۹۰ ، ۱۳:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
دوپای دل نازکی هستم! جانداری به غایت حساس (!) تاب ِ شنیدن آهی که از درد است و دیدن نگاهی که پر از التماس است را ندارم. کافیست شیطان در نگاهش التماس بریزد و با سری کج به چشمانم زل بزند در این هنگام است که با بیتابی و در راستای اثبات بی گناهی اش سخنها میگویم! مهربان نیستم و هرکس اینچنین خطابم کرده در مراوداتش با این حقیر به فقدان این فضیلت در وجودم پی برده! شاید "دل نازک ِ بی منطق" بهترین وصف این بخش وجودیم باشد!
 .
.
روز پنجشنبه در راستای سوختگیری و این حرفا روزنامه همشهری خریدم و نیت کردم از یه سطر هم نگذرم! به ضمیمه کوفتیش که رسیدم حاضر بودم کفاره بدم و مطلبی که از شکنجه گاه ساواک نوشته بود نخونم اما حس خود آزاری تو وجودم به موهای راست شده بدنم دهن کجی کرد و کاری کرد که علاوه بر روزنامه به سایت این موزه هم سر بزنم و یه بازدید مجازی هم از موزه داشته باشم!! در مطلبی که  تو روزنامه بود نوشته بود از بازدیدکنندگان حقیقی در پایان با کیک و ساندیس پذیرایی میشه اما من تو دنیای مجازی از این یه قلم سودی هم که این موزه ممکن بود برام داشته باشه بی نصیب موندم! بگذریم از کی و چی و کجا که خارج از حیز تحریر و مرزبندی حقوق بیان است اما به شدت عصبانی بودم! 

باهاش پیامکی نشستم دور میز گرد و کمی درباره حسم صحبت کردم و خالی شدم. همون روز تو ملاقات حضوریمون اچ بی جان خاطره ای تلخ از صبحش و در بهشت زهرا تعریف کرد که شخصی با بی نزاکتی تمام توهینی روا داشته بود که باز تحریر اینم خارج از حوصله این سطوره و ایشون هم در راستای فعالیت در جبهه های حق بر باطل حرکتی بسیار ظریف انجام داده بود و خلاصه ادای احترامی کرده بود به حرمتی که مورد بی حرمتی واقع شده بود.

بعد از ظهر اون روز بعد از ملاقات حضوری  و حین عزیمت به منزل، در مترو شاهد صحنه گیس و گیس کشی شدم که پایان دلخراشی داشت! یه پسر بچه 12، 10 ساله با یه دختر (خانم) 27،28 ساله سر جای نشستن دعواشون شده بود و بزن بزن میکردن و مادر اون پسر بچه هم فقط جیغ میزد! آخر سر یه گوشه از لب پسربچه هم زخم شد و رنگ قرمز خون دل طرف دعوا رو به رحم آورد! 

آدمهای تو شکنجه گاه، مرد بی ادب تو بهشت زهرا و پسربچه تو مترو همه و همه یه ویژگی داشتن اونم اینکه یه قدرت مقابلشون بود! این قدرت گاهی با وسایل شکنجه گاهی با حرف منطقی و گاهی با یه کفش پاشنه بلند که کمک میکنه طرف یه 20 سانت ازت بالاتر باشه، جلوت قد علم میکنه ! 

اگه کسی جلوی یه رژیم و حکومت در میاد، اگه کسی به واسطه محیطی که توش بزرگ شده معنای ادب رو نمیدونه و اگه کسی با زور بازوش میخواد صاحب جا بشه هیچ کدوم دلیل نمیشه که لایق باشه واسه اعمال قدرت ما! جنگ عادلانه ای نیست به خدا! بهتره یه جاهایی بگذریم از یه سری از خطاها ! 
اچ بی
۲۳ بهمن ۹۰ ، ۱۰:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
دکمه update بدنم از کار افتاده! نمیدونم شاید هم خودم باطری ندارم! نه فیلمی، نه کتابی، نه روزنامه ای ...! هـــــــــــــــــــی!
 موتور نوشتنم هم به نفس نفس افتاده! اینو از 100 بار نوشتن و پاک کردن میفهمم. روی زیاد هم واسه همین روزا خوبه که اصرار داشته باشی به نوشتن ِ بدون سوخت! اعتقاد دارم سوختِ نوشتن، خوندنه اما بنده خیلی وقته موتورم بدون سوخت داره کار میکنه!! خدا کنه به زودی بیافتم به سوخت گیری    
اچ بی
۱۸ بهمن ۹۰ ، ۰۹:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر