تولدی تلخ و شیرین
يكشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۱، ۱۱:۵۷ ق.ظ
مامانبزرگ خیلی چروک شده. پوستش به شفافی پوست نوزاد نیست اما به همان اندازه
نازک و چروک است. حالا دیگر نیازی نیست ازش دور شوم تا بین انگشت شست و سبابه ام
جا شود. حالا در یک متری اش هم که هستم او را در بین انگشتهایم جا میدهم.
چهار سال پیش بود که یک روز از خواب بیدار شد و تصمیم گرفت کل راه زندگی اش را
وارونه برود. از دعواها و کل کل هایش با شوهری که خیلی وقت بود رفته بود شروع کرد.
ما کم کم کوچک شدیم و شیطنتهایمان زیاد شد. کم کم دیگر ما را ندید و نشناخت. حق
داشت! ما هنوز به دنیا نیامده بودیم.
چند روز پیش گفت که زایمان کرده. زایمانی که سخت و جانکاه بوده و دیگر جانی در
بدنش نگذاشته. او دارد به عقب برمیگردد و من در انتظار تولدش هستم. تولدی دوباره با پوست چروک اما شفاف. تولدی تلخ برای ما ولی شیرین برای او...
۹۱/۰۸/۲۸