اوراق بهادار

اوراق بهادار


برش هایی از خوشبختی من و اچ بی

آخرین مطالب
  • ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴ قول

نامه مامان

شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۲، ۰۹:۱۲ ق.ظ
روی سیاه و گریان عروسک افتاده بود روی میز کامپیوتر. آنطرفش هم سفید است با نیش باز. یک دو روی سفید و سیاه مرموز! مامان در اتاق خودش زل زده بود به کمد و داشت گریه میکرد. اشکش را ندیدم اما یک دایره روی بالشش پررنگتر از بقیه قسمتها شده بود. من در حال آماده شدن برای مهمانی شب بودم. قرار بود دور هم جمع شویم و پیتزا درست کنیم! پیتزا! غذای مورد علاقه مامان روز قبلش من و اچ بی رفته بودیم به جایی که باید بهشت زهرا میبود اما نبود. رفته بودیم زیر یک سقف و سه تایی غذایمان را خورده بودیم. سه تایی! من و اچ بی و شیطان که پایه ی همه زیر یک سقفی هاست! اینقدر خوش گذشت که رنگمان عوض شد. حتما من شبیه به آدمهای به بهشت زهرا رفته نبودم! حتما شبیه به همان روز 13 سالگی ام شده بودم، همان روزی که تا شبش 40 بار رفته بودم دستشویی و دفعه 41 امش مامان با یک بسته آمده بودم پیشم و بوسم کرده بود. اچ بی باورش نمیشود که مامان دروغمان را فهمیده باشد. شاید به قول مامان روزی هردو بفهمیم. روزی که نورا با نامزدش برود به شهرکتاب و وقتی برگردد لپش گل انداخته باشد. خب در آن روز من در دلم میگویم "خر خودتی پدر سوخته ی بی شرف" و بعد هم به رویش میخندم. مامان اما ترجیح داد به من چشمک بزند و طوری بخندد که بفهمم که فهمیده اما شاید فکر نکرد بداخلاق میشوم و یک صبح تا شب شبیه به جادوگرهای پیر با موهای شانه نکرده راه میروم و کاری به کارش نخواهم داشت چون خیلی خجالت کشیده ام. چون 14 سال پیش اگر همه چیز را فهمید و خوشحالم کرد حالا با فهمیدنش ناراحتم کرد. چون در تمام روز حس آدمی را داشتم که کسی از پشت پنجره فشم نگاهش میکرده! و البته میدانم که او هم حس آدمی را داشته که در حین خندیدن کسی حالش را گرفته و خنده اش را روی لبش خشک کرده! حالا در غروب جمعه من از جلد جادوگر بیرون آمده ام. لباسم را پوشیده ام. البته لباس برای مامان بود و من که دیده بودم قشنگ است برش داشته بودم! خجالت کشیدم لباسم را ببیند. پالتویم را تنم کردم و برایش نوشتم. نوشتم که بهتر است به من و اچ بی اعتماد کند که حواسمان به همه چیز هست. نوشتم که دوست داشتم پیشش می ماندم و میدانم که با رفتنم خیلی تنها میشود. نوشتم که دوستش دارم و به اینکه مامان باهوشی دارم افتخار میکنم. جمله آخر را بریدم و نامه را روی میزش گذاشتم. شب با یک سینی پر از پیتزا برگشتم. نامه مامان روی میزم بود و عروسک داشت به من میخندید.
۹۲/۱۱/۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰
اچ بی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی